• چهارشنبه / ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ / ۱۲:۰۰
  • دسته‌بندی: خبر بازار
  • کد خبر: 1401063021769
  • خبرنگار : 30188

قصه‌های کودکانه کوتاه و آموزنده برای کودکان

قصه‌های کودکانه کوتاه و آموزنده برای کودکان

قصه‌های کودکانه مختلفی که شنیده‌ایم، همواره با حس خوب و نوستالژی خود، در زندگی همراه ما بوده‌اند. داستان کودکانه علاوه بر ساخت خاطرات خوش، در شکل‌گیری شخصیت و دیدگاه ما در زندگی و آموزش مفاهیم بسیاری، تاثیرگذار بوده‌اند.

به گزارش ایسنا به نقل از وولک، 2 نمونه داستان کودکانه که در خود پندهای آموزنده و شیرینی را جای داده اند، باهم بخوانیم.

داستان کودکانه شیرشاه لجباز 

شیرشاهی لجباز در جنگل زندگی می‌کرد. اون وقتی تصمیم می‌گرفت کاری انجام بده باید هر طور بود اون رو انجام می‌داد و به نتیجه فکر نمی‌کرد. فیل که وزیر شیرشاه بود، همیشه نگران این عادت پادشاه بود. روزی فیل پادشاه رو در حالی که به آسمان خیره شده بود، دید و چون می‌ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبی داشته باشه، با نگرانی پرسید: عالیجناب به چی فکر می‌کنید؟

شیر گفت: داشتم فکر می‌کردم که پرندگان چطور پرواز می‌کنند؟

فیل گفت: بدن پرندگان طوریست که به راحتی پرواز کنند.

شیرشاه گفت: تصور کن اگر بال داشتم مثل پرندگان می‌تونستم پرواز کنم.

فیل با تعجب گفت: چطوری می‌خواهید پرواز کنید؟ حالا که بال ندارید.

شیر گفت: من فقط می‌خوام پرواز کنم، تو خیلی باهوشی، یک راهی پیدا کن تا بتونم پرواز کنم

انگار شیرشاه دوباره می‌خواست با سماجت و اصرار بیجا به خواسته‌اش برسه.

فیل گفت: پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید. غیرممکنه.

شیر گفت: به من بگو چرا غیرممکنه؟

فیل گفت: شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست.

شیرشاه با هیجان گفت: من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و چون من سنگینم این بالها باید بزرگ باشند.

شیرشاه رفت و در حالی‌ که دو بال بزرگ که از برگ درخت نخل درست شده بود دردست داشت، برگشت و به فیل گفت: من با کمک این بالهای بزرگ پرواز می‌کنم!

فیل گفت: پادشاه با این بالهای سنگین، نه شما و نه پرندگان نمی‌تونید پرواز کنید.

شیرشاه گفت: نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو در حال پرواز تماشا کن.

فیل از تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما چون می‌دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی فایدست؛ با ناامیدی گفت: باشه من میام.

اونها به بالای تپه رفتند و شیرشاه آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت: پادشاه برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید، این طناب رو به پاتون ببندید. شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید.

اما شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت به پایین تپه سقوط کرد. فیل که این صحنه رو دید، سریع طرف دیگر طناب رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه.

شیرشاه بر اثر برخورد با سنگهای تپه، آسیب دید. فیل شیرشاه رو بالا کشید و گفت: حالتون خوبه؟

شیرشاه با ناله گفت: ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی.

شیرشاه لجباز

فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد، گفت: خیلی خوشحالم که سالمید.

شیر گفت: دارم به این فکر می‌کنم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین، من سعی کردم از پرندگان تقلید کنم و پرواز کنم، بدون اینکه به این فکر کنم که غیرممکنه و این‌طوری آسیب دیدم. اما حالا تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و لجبازی بیهوده نکنم، چون نتیجه‌ای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت.

قصه کودکانه لحاف ننه سرما 

روزی روزگاری، ننه سرمای پیر که در آسمون زندگی می‌کرد و بانوی زمستون بود، به همراه هوای سر، به شهر اومد. ننه سرما در آسمون لحافشو تکون می‌داد، اما نمی‌دونست که لحافش سوراخه و پنبه‌های ریزه از اون بیرون می‌ریزن، طفلکی ننه سرما، لحافو می‌تکوند و پنبه‌ها همینجوری پایین می‌ریختن. انقدر پنبه از لحافش پایین می‌ریخت که تا آخر زمستون لحافش سبک و نازک می شد.

ننه سرما دو پسر داشت که  با خودشون سرما می‌آوردند. اسم یکیشون چله کوچک و دیگری چله بزرگ بود. چله بزرگ مهربون بود و از روز اول زمستون، برای ۴۰ روز حاکم زمین میشد. چله بزرگه هوای مردم رو داشت و حواسش بود که هوا رو خیلی سرد و طاقت فرسا نکنه.

اما بعد از این 40 روز، چله کوچیک حاکم زمین می‌شد. اون برعکس برادرش که مهربون بود، سرد و یخی و بی‌رحم بود و با خودش، برف و کولاک و هوای بسیار سرد می‌آورد.

زمان حکومت چله کوچیکه 20 روز بود و در این روزها تا می‌تونست سرما و یخ بندون می‌آورد. بالاخره یک روز حاکم دیگه‌ای اومد و چله کوچیکه را در یک کوه یخی اسیر کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد چون دلش نمی‌خواست که پسرش اسیر باشه.

لحاف ننه سرما

برای همین موضوع رو به چله بزرگه گفت و باهم به کوه رفتند و با نفس گرمشون برف و یخ‌ها رو آب کردند تا چله کوچیک رو آزاد کنند. اونها سرانجام در نبرد با حاکم کوه یخی پیروز شدند و تونستند چله کوچیکه رو نجات بدهند.

حالا دیگه همه برفها آب شده بود و کم کم با تموم شدن زمستون، زمین منتظر مهمون جدیدش یعنی عمو نوروز بود.

ننه سرما خوشحال و با آرامش شروع به تمیز کردن خونه اش کرد تا همه چیز برای اومدن عمو نوروز آماده باشه. همون کسی که همیشه پیام آور بهار و سال نو هست.

و این داستان هر سال تکرار میشه و ننه سرما و پسرهاش یعنی چله کوچیکه و چله بزرگه مهمون شهرمون میشن و تا اومدن عمو نوروز و بهار مهمون خونه هامون هستند.

برای خواندن قصه های کودکانه کوتاه و آموزنده بیشتر می توانید به وبسایت وولک به نشانی https://voolak.com مراجعه نمایید.

انتهای رپرتاژ آگهی

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha