غلامرضا رضایی، یکی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که سالهای نوجوانی و جوانی را در بند اسارت گذرانده، وی در گفتوگو با ایسنا میگوید: متولد سال ۱۳۴۰ هستم و در سال ۱۳۶۱ در مرحله سوم عملیات رمضان به اسارات نیروهای بعثی در آمدم در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بودم.
وی افزود: در میانه عملیات رمضان و در صبح عید فطر بود که ابتدا در اثر اصابت یک تیر به پای راست زخمی شدم و هر چند تیر از پایم خارج می شود، اما با تنی رنجور و بی حال در حالی که خون زیادی از پایم خارج می شد، به اسارات نیروهای بعثی در آمدم؛ تنها کاری که برای مداوا یا کاهش درد پا به ذهنم رسید، پاره کردن شلوار و گره زدن یک پاچه آن به دور پایم برای بند آمدن خون بود.
وضعیت بد دوران اسارت
این آزاده ادامه داد: ابتدا ما را به بصره بردند و بعد از یک هفته تا ۱۰ روز، به بغداد منتقل کردند و بعد نیز به ترتیب به اردوگاه های موصل۱ که بعدها تبدیل شد به موصل ۲ و سپس به اردوگاه موصل۳ رفتیم که بعدها به موصل۴ تبدیل شد که همه اینها در شهر موصل واقع بودند؛ در مدت حضور در بصره در دو مرحله مورد بازجویی و شکنجه توسط ماموران 'عظیم الجثه و کریه المنظر' قرار میگرفتم.
رضایی با بیان اینکه یکبار شدت شکن جه چنان شدید بود که از شدت درد بر خود پیچیدم و بی هوش شدم، تصریح کرد: در بصره نه خبری از غذا بود و نه بهداشتی؛ بعد از این مدت به بغداد و به اداره استخبارات این شهر منتقل شدیم؛ زمانی که وارد ساختمان می شدی، به خصوص طبقات دوم و سوم آن وحشتناک و دلهره آور بود، به زبان خودمان شکنجه ها در اینجا بیشتر شد؛ به هر حال اینهم سبکی از زندگی بود که نزدیک به یک هفته آن را تجربه کردیم.
وی اظهار کرد: سومین مکان اقامت ما اردوگاه موصل۱ بود، در توصیف فضای رعب و وحشت اینجا تنها می توان همین را گفت: مدت اقامت در این اردوگاه تا زمانی بود که اسیر جدید نمی آمد و همین که اسرای جدید به اردوگاه موصل یک یا دو می آمدند، اسرای قبلی به اردوگاه موصل سه و جاهای دیگر منتقل میشدند.
این آزاده با اشاره به اینکه نکته دیگر اینکه در اکثر اردوگاهها منافقین به مناسبتهای مختلف و برای فریب و جذب اسرا و به اصطلاح یارگیری، میآمدند که به لطف خدا و نیز وحدت بین ما، هیچ وقت موفق نشدند، ادامه داد: در هفت ماه نخست اقامت در اردوگاه موصل ۱، آشپزخانه توسط عراقیها اداره میشد، ولی بعدها به دست خودیها افتاد.
وی با بیان اینکه وضعیت غذا بسیار بد بوده و حتی ظرف مناسبی نداشتیم، تصریح کرد: آب برای خوردن جیره بندی بود، به عبارت دیگر چون آب گرم و مایع ظرفشویی برای شستن کیسهها و قاشقها موجود نبود، مجبور بودیم آنها را با آب سرد بشوییم اما چون روغن غذا پاک نمی شد، لذا همین وسایل غذا خوری به تدریج بو میگرفتند و عامل تولید میکروب میشدند.
وی با بیان اینکه در گوشهای از اردوگاه یک کوزه سفالی بدون درپوش معروف به حبانه که بین ۲۵ تا ۳۰ لیتر آب میگرفت روزی یکبار پر میشد و این سهمیه آب یک آسایشگاه با جمعیتی بین ۹۰ تا ۱۳۰ نفر به مدت ۲۴ ساعت بود، اظهار کرد: یک لیوان برای تجدید وضو، یک لیوان برای طهارت، نصفه لیوان برای شستن ظروف غذا خوری و تنها یک لیوان آب هم برای نوشیدن؛ جیره بندی آب بود.
رضایی با بیان اینکه داخل آسایشگاه سرویس بهداشتی موجود نبود و افراد یا باید داخل آسایشگاه اجابت مزاج میکردند، افزودذ: بعد از دو سال اقامت در این اردوگاه و به محض آنکه اسرای عملیات خیبر را آوردند، ما را به اردوگاه موصل سه منتقل کردند.
وی با بیان اینکه در مورد درمان هم باید گفت برای مجروحانی که وضعیت بدنی شان بد بود، هفتهای یک یا دو بار پزشک عراقی به داخل اردوگاه میآمد و افراد بسیار بدحال به درمانگاهی در موصل منتقل میشدند، افزود: برخی از ما را به بهانههای مختلف به اتاق شکنجه برده و در زیر کتک و شکنجه از او میخواستند نام افرادی را که داخل آسایشگاه نماز جماعت یا دعا میخوانند را ببرد و یا در بین اسرا اسامی کسانی که پاسدار یا روحانی هستند را به آنها بگویند.
رضایی با اشاره به اینکه با حضور حجت الاسلام ابوترابی در اردوگاه، کلاسهای آموزش و قرائت قرآن، نهج البلاغه، سوادآموزی برگزار میشد، تصریح کرد: دوم راهنمایی که بودم زمزمه انقلاب در بیرجند به گوش میرسید، من چون محصل بودم و تنها در بیرجند زندگی میکردم اما بیشتر اوقات نماز مغرب و عشا را در مسجد چهاردرخت بیرجند میخواندم، در همان مسجد بود که فرمایشات حجتالاسلام عارفی در خصوص انقلاب و امام خمینی(ره) را شنیدم، بعد از آن شب، رفت و آمد من به مسجد بیشتر شد و در همین روز و شبها بود که نزدیک به دوران انقلاب فرا رسید؛ از ازآن زمان دنبال عکس امام بودم و تا به دست آوردم در جیب سمت قلبم نگه داشتم.
از راهپیماییهای انقلاب تا اسارت
وی افزود: از ابتدای انقلاب در عرصههای مختلف حضور یابم، در راهپیماییها و تظاهرات، پخش اعلامیه و تصویر امام خمینی (ره) شرکت میکردم، تصمیم گرفتم بیرجند را ترک کنم وبا یک کیف پر از اعلامیه و عکس امام، بیرجند را به سمت معدن قلعه زری ترک کردم.
رضایی ادامه داد: یک روز بعد از نماز مغرب که در معدن از مسجد میآمدم دیدم رادیو آهنگهای انقلابی پخش میکند و خبر از پیروزی انقلاب را سر میدهد من هم بعد از شنیدن این خبر با سرعت خود را به بیرجند رساندم و به ادامه کار و زندگی پرداختم، بعد از انقلاب کمیته تشکیل شد و دورههای مختلف اسلحهشناسی و نظامی را آموزش دیدم و در کلاس دوم دبیرستان به جبهه رفتم.
وی اظهار کرد: در سال ۶۰ به سمت بوکان رفتیم، بوکان تازه آزاد شده بود و قرار بود ما به بوکان برویم و آن شهر را تحویل بگیریم من در آنجا مسئول برق شدم، در دوران جنگ تحمیلی من چندین بار به جبهه رفته و باز به بیرجند آمده تا ادامه تحصیل دهم در آخرین مرحله ۲۱ ساله بودم که به جبهه جنوب تیپ ۱۸ جوادالائمه اعزام شدیم قرار بود در عملیات آزادسازی فتح خرمشهر شرکت کنیم اما توفیق نشد در آن زمان من فرمانده رسته آرپی جی زنها بودم.
وی افزود: بعد از افطار عملیات آغاز شد عملیات رمضان مرحله سوم از نظر استراتژیکی بسیار مهم و وسیع بود رمز عملیات یا مهدی ادرکنی بود، دشمن تا جایی که میتوانست بر سر ما گلوله میریخت، عملیات که آغاز شد، با گلوله باران دشمن، اوضاع وخیم شد، دست و پای بچههای ما در صحرا ریخته شده بود و ارتباط ما با مرکز و ستاد قطع شده بود، من مانده بودم با یک گلوله آرپی جی، تا جایی که میتوانستم سنگر به سنگر جلو رفتم، عراقیها تا جایی که میتوانستند یک لحظه آتش بمباران خود را قطع نمیکردند در یکی از سنگرها سرم را روی آرپی جی گذاشتم و با خود و خدا نجوا کردماز همهجا نا امید شده بودمگفتم یا امام زمان این علمیات با نام شما آغاز شده دست و پای دوستانم قطع شده خودت مرا یاری کنناگهان همان یک گلوله را شلیک کردمو درست وسط سنگر عراقیها اصابت کرد.
وی بیان کرد: تصمیم گرفتم به عقب برگردم، سینه خیزبه عقب برمیگشتم که یکی مرا صدا زد به طرفش رفتم دیدم یکی از رزمندگان است که یک دست و یک پایش قطع شده بودگفتم با این وضعیت از دست من کاری ساخته نیست او گفت نه برادر به نظرم تو زودتر از من به کربلا میرسی از تو میخواهم سلام مرا به عباس علمدار برسانی و در کنار ضریح امام حسین(ع) بگویی این جوان ۱۹ ساله تا جایی که توانست جنگید؛ در ۳۱ تیرماه ۶۱ در منطقه کوشک عراقیها مرا اسیر کردند، تا جایی که میتوانستند مرا کتک زدندآنها ابتدا قصد داشتند مرا اعدام کنند، اما یکی از آنها پیشنهاد داد من شخصیت مهمی هستم باید مرا اسیر کنند.
رضایی ادامه داد: مدت ۸ سال و یک ماه و ۴ روز در آسایشگاههای عراق اسیر بودم، با وجود تمام خاطرات اسارت، خاطرات ماه رمضان وخاطره شنیدن فوت امام خمینی(ره) بیشتر از همه برذهنم نقش بسته است، سحرهای ماه رمضان را با چند قاشق غذا، روزه میگرفتیم، غذا کم بود، همه چیز وضعیت نامناسبی داشت، اما چون با هم همدل و شکرگذار بودیم، کم و کاستی را کمتر حس میکردیم.
وی با بیان اینکه روحیه انصاف، برادری، وحدت، ولایت پذیری و توجه به خداوند مهم ترین ویژگیهای دوران اسارت بود و ادامه داد: اگر جوانان میخواهند به سعادت برسند این سعادت را باید در دل ولایت پذیری بیابند.
گفتوگو را با این بیت شعر به پایان رساند: ای جوانان، حیدری باید شدن... جان فدای رهبری باید شدن...
انتهای پیام
نظرات