به گزارش ایسنا به نقل از موشیما، برای خواندن این داستانهای جذاب در این مطلب با ما همراه باشید.
داستان کودکانه ابی کنجکاو
سلام بچهها! اسم من ابیگله! همهی دوستام و مامان و بابام منو ابی صدا میکنن! من عاشق صحبت کردن و سوال پرسیدنم! واسه همین توی مدرسه به ابی کنجکاو معروف شدم!
من همش در حال صحبت کردن و سوال پرسیدنم! من فقط وقتی دست از سوال کردن برمیدارم که دارم به جواب سوال قبلیم گوش میدم!
به جز اون وقتا همش حرف میزنم و حرف میزنم و حرف میزنم!! مگر این که مجبور بشم برای غذا خوردن یا خوابیدن دست از حرف زدن بردارم!
من واقعا حرف زدنو دوست دارم!
حرف زدن عالیه! من هر روز چیزهای جدید یاد میگیرم و با حرف زدن میتونم چیزهایی که یاد گرفتم رو با بقیه در میون بذارم!
برای مشاهده صدها داستان کودکانه روی این لینک کلیک کنید.
داستان کودکانه ساموئل، پسر دانشمند
سلام بچهها! اسم من ساموئله و دوست دارم وقتی بزرگ شدم دانشمند بشم! شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا من این تصمیم رو گرفتم؟! خب جوابش خیلی ساده است! من راجع به همهی چیزهای جالب اطرافم کنجکاوم! چیزهایی مثل موشکهایی که به سمت ماه میرن، ماشینهای آتش نشانی و این که چطور اون همه آب رو روی آتش میریزن، ماشینهای مسابقهای و خلاصه همه چیز!
ولی فهمیدن این چیزها خیلی سخته و من هنوز همه چیز رو راجع بهشون نمیدونم!
تازه، من راجع به چیزهای کوچیکتری هم کنجکاوم! مثلا من دوست دارم بدونم چطوری شکر به آبنبات یا نبات تبدیل میشه! قندیلهای توی غارها چطوری درست میشن!
من مطمئنم که تموم این چیزها به علم ربط دارن!
خواهرم سامانتا هم مثل من، دوست داره که دانشمند بشه! ولی اون چیزهایی رو دوست داره که من دوست ندارم! مثلا اون دوست داره بدونه که چطوری چشمهای عروسکش وقتی که میخوابونتش بسته میشن و وقتی بلندش میکنه دوباره باز میشن!
با این که من و خواهرم چیزهای متفاوتی رو دوست داریم، هر دومون عاشق علم هستیم و برای همین خیلی خوب با هم کنار میایم!
معلمهامون خیلی به من و خواهرم کمک میکنن! اونا به ما ریاضی، علوم، جغرافیا و تاریخ یاد میدن! ما با یاد گرفتن این چیزها خوش میگذرونیم! درس خوندن به ما کمک میکنه تا خیلی چیزها رو بهتر بفهمیم. من و خواهرم حسابی توی درسهامون به هم کمک میکنیم.
من عاشق آزمایش کردنم! من دوست دارم که همهی وسایل رو باز کنم و قطعههاشون رو جدا کنم تا ببینم که چطور کار میکنن! من هر کاری که میخوام انجام بدم رو به پدر و مادرم میگم و بعضی وقتا ازشون کمک میخوام! من هیچوقت هیچ کاری رو بدون اجازه انجام نمیدم! چون ممکنه که آسیب ببینم!
من میدونم که آزمایش کردن رو باید با چیزهای کوچک شروع کرد! من آزمایش اولم رو با تموم جزئیات یادم میاد! توی اون آزمایش حسابی به من خوش گذشت!
من میخواستم کریستالهای کوچیک درست کنم. تقریبا همونجوری که آبنبات یا نبات درست میشه!
شاید براتون سوال بشه که چرا این آزمایش این قدر مهمه! خب من باید بهتون بگم که این روش، روشی هستش که همهی کریستالها بر اساسش ساخته میشن! اندازه و شکل کریستالها به خیلی چیزها ربط داره. اگر بیشتر راجع بهشون مطالعه کنی، میتونی کریستالهای خیلی شگفت انگیز و زیبایی بسازی.
بیا با هم این آزمایش رو امتحان کنیم. من بهش میگم کاسهی کریستالی.
این آزمایش خیلی باحاله و البته شیمیاییه! من هر وقت میخوام انجامش بدم، حتما از مامانم اجازه میگیرم.
اینا چیزهایی هستنش که نیاز داری:
- یک کاسهی کوچک شیشهای که کریستالها رو داخلش درست کنی
- نمک حمام که بهش نمک اپسوم هم میگن
- رنگ خوراکی
- یک لیوان یا فنجون برای اندازهگیری
خب حالا وقت انجام آزمایشه! اول نصف فنجون از نمک حمام رو با نصف فنجون آب خیلی داغ توی کاسهی شیشهای بریز و مخلوط کن. هر چی آب داغتر باشه بهتره. حداقل برای یک دقیقه مخلوط رو هم بزن.
برای دیدن ادامه داستان های کودکانه اینجا کلیک کنید.
قصه کودکانه ایستگاه هواشناسی وندی
وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت:
ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره نوردی!
مادرش سرش رو تکون داد و گفت:
ولی وندی! به آسمون نگاه کن! قراره که بارون بیاد! و باشگاه صخره نوردی هم توی پارکه و سقف نداره!
وندی از پنجره به آسمون نگاه کرد و با غرو لند گفت:
ولی الان که بارون نمیاد! فقط چند تا ابر تو آسمونه! حتی یک قطره هم بارون نمیاد!
مادرش با خنده گفت:
مجری هواشناسی گفته که امروز بعد از ظهر بارون میاد!
وندی گفت:
به نظر میاد که مجری هواشناسی اشتباه کرده!
و بعد سریع به اتاقش رفت!
وندی از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد و گفت:
مجری هواشناسی بی نمک!
و بعد بارون شروع به باریدن کرد.
وندی زیر لب گفت:
خیلی خب! مثل این که مجری هواشناسی زیادم بیراه نگفته!
داستان کودکانه ماموریت بزرگ آرنا و آیریس
آرنا و آیریس توی هند زندگی میکنن! امروز اونا به مدرسه رفتن! وقتی که به مدرسه رسیدن، خانم معلم اونا رو صدا کرد. یک دانشآموز جدید کنار خانم معلم ایستاده بود!
معلم آرنا و آیریس، یک ماموریت بزرگ به اونا داد! اونا باید تمام مدرسه رو به دانشآموز جدید نشون میدادن!
اسم دانشآموز جدید، سام بود!
خانم معلم به آرنا و آیریس گفت:
یک کاری کنید که حتما به سام خوش بگذره و احساس غریبی نکنه!
منبع: mooshima.com
انتهای رپرتاژ آگهی
نظرات