به گزارش ایسنا به نقل از موشیما، در این متن سه داستان و قصه کودکانه جذاب را برای کودک دلبندتان قراردادیم. در ادامه با ما همراه باشید:
قصه کودکانهای کاش من…
پیتر کوچولو، روی تختش نشسته بود! اون شب حسابی تاریک بود و نور ماه از توی پنجره به داخل اتاق میتابید! پیتر با خودش گفت:
ای کاش… ای کاش من یک آدم دیگه بودم!
پیتر خرگوش عروسکی نرمش رو هم کنار خودش روی تخت گذاشته بود. خرگوش پیتر دو تا گوش دراز و یک پیژامهی قشنگ داشت! پیتر کوچولو نمیتونست بخوابه! اون توی اتاقش تنهای تنها بود و ترسیده بود!
پیتر طوری که فقط خرگوش کوچولو میتونست صداش رو بشنوه زمزمه کرد:
ای کاش من به اندازهی یک شیر قوی بودم! این جوری دیگه از هیچکس و هیچ چیز تو دنیا نمیترسیدم!
صبح روز بعد وقتی پیتر از خواب بیدار شد، خرگوش کوچولو هنوز همون شکلی روی تخت بود! اما پیتر احساس متفاوتی داشت! پیتر از تختش بیرون اومد، لباسهاش رو پوشید و خواست که از اتاقش بره بیرون! ولی به محض این که در رو لمس کرد، در با شدت زیادی کاملا باز شد!
و وقتی پیتر کوله پشتیش رو که پر از کتابهای سنگین بود، از روی زمین برداشت، حس کرد که کیفش به اندازهی یک پر، سبکه!
پیتر نمیتونست اینو باور بکنه! اون یه آرزو کرده بود و اون آرزو برآورده شده بود! اون نمیتونست صبر کنه تا برسه به مدرسه و اینو برای دوستاش تعریف کنه!
ولی وقتی پیتر به مدرسه رسید و خواست کتابهاش رو از زیر میز برداره، صندلی رو کمی هل داد عقب! اما صندلی با صدای بلندی شکست و هزار تکه شد!
همهی بچههای دیگه با دیدن این صحنه زدن زیر خنده و گفتن:
واااای! پیتر دست و پا چلفتی رو نگاه کنید!
پیتر که از خجالت سرخ شده بود، پاش رو از عصبانیت کوبید زمین! اما زمین شروع کرد به لرزیدن و تموم بچهها از ترس پا به فرار گذاشتن!
پیتر با ناراحتی به خونه برگشت! اون از آرزوی دیشبش پشیمون شده بود!
برای خواندن ادامه داستان روی لینک قصه کودکانه کلیک کنید.
داستان کودکانه یک عالمه شکلک
بچهها! شما تا حالا تونستید که یک شکلک خیلی خندهدار و بامزه با صورتتون در بیارید؟!
خب راستش من قبلا یه دختری رو میشناختم که اسمش پرسی بود! اون حرفهایترین شکلکهای دنیا رو در میآورد!
اون ادای ماهی و اسب و دلقک در میاورد! اون بعضی وقتا اینقدر مشغول شکلک در آوردن میشد که یادش میرفت صورت عادیش چجوریه!
پرسی دوست داشت که با شکلک در آوردن مامانش رو سوپرایز بکنه! اما ای کاش که این کار رو نمیکرد!
هر وقت که مادر پرسی میومد توی اتاقش، پرسی میپرید و یک شکلک عجیب از خودش در میآورد!
مادرش از ترس میپرید و فریاد میزد:
ای وااای! پرسی! دست از شکلک در آوردن بردار! یک روز بالاخره جهت باد عوض میشه و صورتت همین شکلی میمونه!
وقتی مامانش اینو میگفت، پرسی میخندید و کتابش رو میآورد جلوی صورتش تا درس بخونه!
ولی تا مامانش خیالش راحت میشد که پرسی بالاخره داره یک کار مفید انجام میده و کتاب میخونه، پرسی کتابش رو از جلوی صورتش میآورد پایین و….
بوووووم!
یک شکلک خیلی عجیب و غریب دیگه!
انگاراین دختر اصلا دست بردار نبود!
مادرش آهی بلندی میکشید و میگفت:
آه پرسی! چرا از این کار دست بر نمیداری؟
ولی آین آه مامان اصلا کار ساز نبود! شکلک از روی صورت پرسی محو نمیشد!
اما پرسی نمیدونست که جهت باد داره حسابی عوض میشه…
یک روز، پدر پرسی داشت توی باغچهی خونه، گوجه فرنگی میکاشت!
پرسی از پشت پدرش پرید بیرون وبا یک شکلک عجیب و غریب گفت:
وووووهووووو!
ولی توی همون لحظه، یک باد سرد زمستونی از قطب جنوب شروع به وزیدن کرد و از روی تکه یخهای شناور رد شد!
اون باد از روی زمین و دریا، شهر و روستا، یخبندان و جنگل، رد شد و بالاخره توی باغ خونهی پرسی فرود اومد!
برای خواندن ادامه قصه روی لینک داستان کودکانه کلیک کنید.
قصه کودکانه هشت پا کوچولو توی بطری
ماهیهای کوچولو، توی آب شنا میکردن و بالا و پایین میرفتن! قایم موشک بازی میکردن و دنبال هم میرفتن! تازه اونا توی موج دریا غلت میزدن. لاکپشت پیر همیشه به ماهیهای کوچولو میگفت:
مراقب باشید! اینقدر عجله نکنید! شما که نمیدونید موج دریا چی با خودش میاره!
ماهی کوچولوها، همشون دور سنگ بزرگ که توی باغ دریایی بود شنا میکردن! اما لاک پشت پیر شنا نکرد! اون نشست روی ستارهی دریایی و اصلا نفهمید ماهیها کجا رفتن!
مامان هشت پا سرش گرم بچه هشت پاهای کوچولو بود. اون همیشه به بچههاش میگفت:
حواستون باشه! دردسر درست نکنید!
مامان هشت پا همیشه اینو میگفت و همهی پاهاش رو تکون میداد!
ولی بچه هشت پاهای کوچولو، خیلی کنجکاون! که این بعضی وقتا بده!
یک چیز جدید بامزه با موج دریا از راه رسید!
بچه هشت پای کوچولو رفت و با دقت نگاه کرد و گفت:
این خیلی قشنگه! یعنی چی میتونه باشه؟
اون یه بطری شیشهای بود که یک عالمه لیموی زرد دورش کشیده بودن!
بچه اختاپوس گفت:
شاید این یه بچه ماهی لیموییه!
منبع: موشیما
انتهای رپرتاژ آگهی
نظرات