به گزارش ایسنا، زیر برخی نقاشیها اسم "رها" و زیر برخی دیگر "آرزو" نوشته شده است. این صحنه را میبینم و گذر میکنم اما دلم طاقت نمیآورد و باز میگردم.
«بچهها این نقاشیها فروشیان؟ چند؟»
موهای خرمایی رنگش که زیر آفتاب ساعت ۳ بعد از ظهر به رنگ زر درآمده را کنار میزند: «نقاشیهای سمت راست واسه منه و ۲۰ تومنه».
آرزو که قد و جثهاش یک هوا از رها بزرگتر است حرفش را قطع میکند: «الکی میگه خاله، قیمت نقاشیها با هم فرقی نداره، واسه جفتمون ۱۰ تومنه».
آرزوی ۱۰ ساله و رهای ۸ ساله به همراه خانوادههایشان حدودا هفت سالی هست که به ایران آمدهاند.
زُل میزنم به نقاشیها تا ببینم از میان نقاشی شخصیتهای کارتونی و غیر کارتونی کدام یک را انتخاب کنم که "احمدالله" از راه میرسد.
احمدالله دورادور مراقب رها و آرزو است تا کسی اذیتشان نکند.
در این فکرم که فقط کار میکنند یا درس هم میخوانند؟، اصلا فرصتی برای درس خواندن هم باقی میماند یا نه؟ که "احمدالله" ۱۲ ساله میگوید: «الان که مدرسه تعطیل شده از ۳ ظهر تا ۱۰ شب مییاییم اینجا. پنج سال پیش چون کارت اقامت نداشتیم نمیتونستیم مدرسه بریم و ما فقط کار میکردیم. یه آقای ایرانی وقتی ما رو موقع کار کردن دید بهمون گفت دوست دارید درس بخونید؟ ما هم گفتیم آره و اون برامون کارت اقامت رو درست کرد و بعدش ما رو توو مدرسه ایرانی ثبت نام کرد.»
رسم و رسوم کشورها مرزهای جغرافیایی را نمیشناسد و اینطور که آرزو تعریف میکند که اغلب دختران در منطقه محل سکونتشان در افغانستان پس از اتمام مدرسه اجازه ادامه تحصیل در دانشگاه را ندارند و مهاجرت به ایران هم نتوانسته این مساله را برطرف کند : «ما وقتی مدرسهمون تموم بشه مامان و بابامون دیگه نمیذارن بریم دانشگاه چون میگن خیلی بزرگ شدین. اگه مدرسه برین مردم پشت سرتون حرف میزنن. میگن "دخترِ خونه" شدی و باید بشینی توو خونه.»
چشمانم لحظه ای به خط خطی های خودکار روی شصت پای رها و دمپایی هایی که قطاری، گوشه پیاده رو آنها را درآورده است محو می شود.
«احمدالله» حرف دخترها ا ادامه می دهد: « پسرا تا هر وقت بخوان میتونن درس بخونن ولی دخترا بعد از ۱۵، ۱۶ سالگی نمیتونن درس بخونن.»
میان صحبت هایمان زن جوانی مات شوق نقاشی کشیدن رها و آرزو می شود. می نشیند تا رها تصویرش را بکشد. زن نقاش است و بچه ها را تشویق می کند تا نقاشی کشیدن را ادامه دهند و روزی مثل او هنرمند شوند.
شاید همین تشویق اوست که باعث می شود وقتی از آرزو می پرسم "حالا اگر میشد درس خوندن رو ادامه بدی و دانشگاه بری، دوست داشتی چی کاره بشی؟"، بی وقفه جواب می دهد: « نقاش. البته نقاشِ دکتر» و رها نیز برای اینکه از او کم نیاورد سریع جیغ میکشد: « خاله منم دوس دارم نقاش بشم، نقاشِ معلم.»
در این فکرم که حتما دلیلی برای کار کردن این بچهها در این سن وجود دارد و شاید این باشد که دسترنج کار کردن مادر یا پدر کفاف اداره زندگی را نمیدهد.
پدر رها به گفته خودش در یک کباب فروشی کار میکند اما پدر آرزو به دلیل بیماری توان کار کردن ندارد.
«بابای من دستاش درد می کنه. اگه آب سرد بخوره به دستاش خشک میشه و همینجوری دستاش می مونه. اونوقت باید خیلی پول بدیم تا دستاش درست بشه. به خاطر همین بابای من کار نمی کنه.» این را آرزو میگوید. «ما شیش تا خواهر و برادریم. رها هم همینطور. من و دو تا از برادرهام کار می کنیم. رها و یه خواهر و برادرش هم کار می کنن. مجبوریم کار کنیم. کرایه خونه ما زیاد شده. باید ماهی سه تومن کرایه خونه بدیم. دایی هام هم دارن میان ایران. فردا میرسن. چون جایی برای کار ندارن فعلا خرج اونها رو هم باید ما بدیم.»
«خونهمون دو تا اتاق کوچیکه. اگه صاحب خونه بیاد دایی هام رو توو یکی از اتاقها قایم می کنیم که صاحبخونه نبینه.»
می پرسم خانه تان کجاست که گوشه یکی از برگههای سفید نقاشی می نویسد: «رآهن» و متوجه می شوم منظورش «راه آهن» است.
همان لحظه میوه فروش با گاری پر از زردآلو از کنارمان عبور می کند. رها داد می زند: «عمو اگه ۱۰ تومن بدم، بهم از اونا میدی؟.» میوه فروش با تکان دادن سر پاسخ مثبت می دهد. رها در ازای ۱۰ تومان ۱۰ زرد آلو می گیرد و با ذوق بر می گردد کنار من در پیاده رو روی زمین می نشیند.
«می خوری خاله؟»
نه خاله، نوش جونت. شما بخورید.
«چرا نمی خوری خاله؟ یدونه بخور»
دستام کثیفه خاله، شما بخورید.
این را که می گویم، آرزو از کیفش چند پَد الکلی در می آورد،یکی را به من می دهد تا دستانم را تمیز کنم. خودشان هم دستانشان را با پد الکلی پاک می کنند.
«خاله ما توو خونه تمیزایم ها. توی سر کار نمی دونیم چرا دستامون کثیف میشه.» رها این را می گوید و با لبخندی ادامه می دهد: «دستای من با یدونه پد تمیز نمیشه.»
رها دوباره کیسه را می گیرد سمت من و تعارف می کند: « خاله باید بخوریها. نمیشه نخوری. باید یدونه هم شده برداری.»
دست می اندازم داخل کیسه و یک زردآلو برمی دارم. آن را از خط وسط به دو نیمه تقسیم می کنم و یک نیمهاش را می گذارم دهانم.
رها که زل زده به این تقسیم بندی می پرسد «خاله چطوری نصف کردی؟» که به او یاد می دهم.
رها با همان دهان پر و نیمه زردالویی که گوشه دهانش نشسته، به هسته زردآلو اشاره می کند «خاله "خَسته" زردآلو رو بشکون. اونقد خوشمزه اس. یه بار بخوری عاشقش می شی.»
یکی از سنگ هایی که برگه های نقاشی را به زمین سنجاق کرده، برمیدارد: « خاله بیا با این سنگ ها "خَسته" زردآلو رو بشکونیم.»
ضربه هایی بی مهابا با سنگ به هستهها می زند؛ «مراقب دستت باش.»
هسته ها را می شکند و چون فکر می کند پوسته روی مغز باعث تلخی مغز می شود، پوستهاش را می گیرد و مغز سفید رنگ زردآلو را به طرف من تعارف می کند «خاله بخور ببین چقدر شیرینه. همین یدونه. بخور دیگه.»
مغز را از دستش می گیرم و می گذارم در دهانم «ممنونم خاله. آره چقد خوشمزه اس»
آرزو که گویی دلش هم بازی جدید می خواهد، رو به من می پرسد: «خاله بیا یکم بازی کنیم. وقت داری بمونی؟، دیرت نمیشه؟.»
ـ تا یه ربع دیگه می تونم پیشتون بمونم
«چی بازی کنیم؟»
ـ هرچی باشه من بازی می کنم
«"لَدو" بلدی؟»
ـ "لَدو" چیه؟
رها میپرد وسط حرفمان" «همون "مِنچ". ما بهش میگیم "لَدو".»
من که داشتم فکر می کردم چطور بدون صفحه می شود منچ بازی کرد، گفتم: باشه. بازی کنیم. "لَدو" بازی کنیم.
آرزو یکی از برگه های نقاشی را بر می دارد. صفحه منچ را روی آن می کشد. جای مهره ها و مسیر حرکت آنها را هم روی برگه تعیین می کند.
حالا نوبت مهره ها است. کاغذ را تکه تکه کرده و هر ۴ تکه را به یکی از رنگ های زرد، قرمز و آبی در می آورد.
«خاله تو چه رنگی می خوای باشی؟. مهره ات چه رنگی باشه؟»
ـ زرد.
مهرههای من را زرد کرده و روی صفحه کاغذ در جای معینش می گذارد. خودش و رها هم آبی و قرمز را انتخاب می کنند.
حالا نوبت تاس است. ماندهایم که چطور تاس را طراحی کنیم. یکی از سنگها را بر می دارد و روی هر وجه آن دایره هایی می کشد تا شبیه تاس شود و بتوانیم بازی را شروع کنیم.
در همین حین است که برای رها و آرزو مشتری می آید: «بچه ها نقاشیها فروشی هستن؟. نقاشی منو می تونید الان بکشید؟»
آرزو و رها با لبخندی به من نگاه می کنند. این لبخند معنادار نشان از مُلغی شدن "لَدو" دارد.
ـ بچهها یه روز دیگه بازی می کنیم. منم برم دیرم شد.
آرزو جواب می دهد: «آره خاله یه روز دیگه بیا بازی کنیم. فردا. فردا بیا بازی کنیم.»
سری به نشانه تایید تکان می دهم و با بچهها خدا حافظی می کنم. طرف دیگر خیابان هم بچههایی هم قد آرزو و رها در حال نقاشی کشیدن هستند. رها گفته بود یکی از آنها خواهرش است که طرف دیگر همان خیابان در پیاده رو نقاشی می کشد.
داخل تاکسی می نشینم و به فکر "لَدو"ی فردا هستم.
اسامی استفاده شده در این گزارش به جهت حفظ حقوق کودکان "مستعار" است.
انتهای پیام
نظرات