پاییز به نیمه خود رسیده بود که اولین فرزند خانواده حسن شریفزاده (محمد آقایی) روشناییبخش خانه شد، در روز ششم آبان ماه سال 1339 مردم روستای حصارشنه قم قدم نوزاد نورسیده را جشن گرفتند.
ایام کودکی داوود زیر سایه پرمهر خانواده سپری شد و در سن 5 سالگی به مدرسه رفت و دو پایه تحصیلی را در مدت یکسال پشت سرگذاشت.
او در ایام فراغت نیز پدر را در امر کشاورزی یاری میکرد که با اتمام دوره ابتدایی سیل باعث خرابی محل سکونت و نابودی قناتهای آنها شد و آنها به ناچار به شهر قم مهاجرت کردند.
وی در سن 6 سالگی به اقامه نماز پرداخت و در سن 10 سالگی فریضه روزه را بهجای آورد.
گرچه گرفتن روزه سخت بود اما هرگز راضی به افطار نمیشد و میگفت: من خجالت مییکشم که در ماه رمضان روزهام را بخورم.
شهید داود محمدآقایی تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه شهید کریمی آغاز کرد و یکسال بعد از پدر خواست تا معلمی برای او جهت آموزش قرائت کلام الله مجید استخدام کند. اما حقالزحمه آموزگار 30 تومان بود و پدر نمیتوانست این هزینه را تأمین کند.
به ناچار داوود پیشنهاد داد در خانه جلسات قرآن برگزار کنند و خیلی زود توانست قرآن را با صوت زیبا تلاوت نماید. او با کار در بازار و کمک به مادر در کار قالیبافی سعی کرد بخشی از هزینهمعاش خانواده را تأمین کند.
محمدآقایی بعد از اخذ مدرک دیپلم به رانندگی و کاشیکاری روی آورد.
پدر اصرار داشت در ادارات دولتی استخدام شود اما داوود گفت: «حکومت غیراسلامی است.»
با اوجگیری انقلاب او به خیل یاوران امام(ره) پیوست و با حضور در تظاهرات پخش اعلامیه در شهرهای کاشان و یزد و یاری سربازانی که به فرمان امام(ره) از پادگانها گریختند نهضت را یاری رساند.
وی معتقد بود: اگر امام بیاید ایران گلستان میشود و در روز ورود امام(ره) به کشور مسؤولیت انتظامات را برعهده گرفت. بعد از پیروزی انقلاب نیز به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد و چندی بعد لباس سبز سپاه پاسداران را پوشید.
محمدآقایی برای مدتی مسئولیت پاسداری از بیت امام(ره) را پذیرفت و در زمان درمان امام(ره) در بیمارستان قلب(2) حفاظت از ایشان را برعهده گرفت.
کمک به نیازمندان و اخلاق نیکو از جمله خصائل بارز او بود.
وی در زمان غائله کردستان به باشگاه افسران سنندج رفت و در جریان نبرد از ناحیه پا مجروح شد اما مقاومت کرد. ضدانقلاب باشگاه را به مدت 30 روز محاصره کرد و هر شب تعدادی از پاسداران را به شهادت رساندند تا اینکه داوود و دوستانش با شعار دادن و فریب دشمن باعث فرار دشمن شدند.
زمانیکه از کردستان برای استراحت به قم برگشت، دلش طاقت نیاورد و جهت انجام مأموریت به شهرهای تبریز و زنجان سفر نمود.
او یکسال و نیم در آنجا به پاسداری از ارزشهای انقلاب پرداخت و با شروع جنگ تحمیلی عازم دیار نور شد و گرچه پدر مخالف بود اما داوود گفت: «اگر من به جبهه نروم کسانی میروند که چند فرزند دارند و این خلاف مروت است. خدا را خوش نمیآید که آنها جبهه باشند و من از آنجا دور باشم.»
داوود با گروه شهید چمران به دارخوئین رفت و بعد از شهادت فرمانده گروهان به عنوان فرمانده انتخاب شد؛ 3 ماه بعد به خانه بازگشت مادر از او خواست ازدواج کند اما محمدآقایی نپذیرفت و پاسخ داد: «یا شهادت که بهترین هدیه خداوند است و یا پیروزی که پس از آن ازدواج خواهم کرد.»
او مدت 3 ماه نیز در جبهه آبادان مشغول تبلیغ معارف و جنگ با دشمن بعثی بود؛ سرانجام فرمانده رشید گروهان در روز دوازدهم فروردین ماه سال 1360 هنگامیکه برای نجات یکی از بسیجیان مجروح گروهانش تلاش میکرد، براثر اصابت ترکش خمپاره دعوت حق را لبیک گفت و در سن 21 سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
مادر بعد از شهادت او گفت: خدایا همانگونه که عزیزان زهرا(س) را قبول کردی، عزیز ما را هم قبول کن. پسرم! از فاطمه زهرا(س) شفاعت ما را هم بخواه.
انتهای پیام
نظرات