به گزارش ایسنا، دیوارهای خانه پر شده از قاب عکسهای عاشقانهشان، کمی آن طرفتر روی میز پذیرایی چندین قاب عکس از شب عروسیشان را چیدهاند، حتی درب یخچال را هم پر کردهاند از عکسهایی که در ۹ سال زندگی مشترکشان ثبت کردهاند. «چون ما موسیقی گوش نمیدهیم به جایش از تصویر استفاده میکنیم».
"آرزو" و "مهدی" زوج ناشنوایی هستند که از کودکی در دنیایی از بیصدایی زندگی کردهاند، درس خواندهاند، بزرگ شدهاند و ازدواج کردهاند و حالا ۹ سال از شروع زندگی مشترکشان میگذرد؛ زندگی که ثمره آن دختری است با صورتی مهتابی، موهای فرفری و چشمان تیلهای مشکی رنگ و البته باهوش؛ "آروشا" در آستانه سه سالگی است.
آپارتمان کوچک دو خوابهای در طبقه اول ساختمانی پنج طبقه با نمای سنگی کرم رنگ در یکی از خیابانهای شرق تهران، خانه آرام و عاشقانه آرزو و مهدی است؛ خانهای که دو تابلوی نقاشی بزرگ «پروانه» و «خورشید خانم» در پذیرایی و مجسمههای کوچک چیده شده روی کابینت آشپزخانه، خبر از عشق به هنر و هنرمند بودن «آرزو» میدهد.
دو دست مبل، یک میز ناهارخوری با دیوارهایی پر از آثار هنری که به دست آرزو ساخته شده است، اما این خانه با خانههای دیگر یک تفاوت دارد و آن زنگ خانهشان است. جعبه کوچک سفید رنگی روی دیوار کناری آشپزخانه قرار گرفته است که وقتی شستی پنل بیرونی درب خانه زده شود لامپی در داخل خانه به رنگ سفید چند بار پشت هم چشمک میزند و وقتی شستی پنل داخلی درب خانه زده شود لامپی با رنگ قرمز چشمک میزند.
آرزو ۳۶ ساله فرزند سوم خانواده ناشنوایی است که هم پدر و مادر و هم خواهران و برادرش ناشنوای مطلق بودهاند؛ به جز آرزو که نیمهشنواست؛ گوش سمت راستش به طور کامل ناشنواست و گوش سمت چپاش به همراه سمعک نیمهشنواست. از کودکی با همراهی مادرش در دنیای هنر بزرگ شده و در دانشگاه هم هنر خوانده است. مهدی هم که ۴۰ ساله است، در دو سالگی به دلیل تشنج، شنوایی خود را از دست داده و اکنون در یک شرکت مسافرتی کار میکند.
در آستانه روز جهانی ناشنوایان مهمان خانه «آرزو» و «مهدی»؛ زوج ناشنوا و نیمهشنوایی میشویم تا از مشکلات و چالشهای جامعه ناشنوایان برایمان بگویند؛ از آنجایی که آرزو نیمهشنواست، وقتی با صدای بلند صحبت میکنیم کاملا متوجه صحبتهایمان میشود. البته آرزو قبل از اینکه صحبتهایش را شروع کند مدام تاکید میکند که قصد دارد به همراه زبان اشاره با ما صحبت کند تا ناشنوایان هم راحتتر بتوانند صحبتهای آنها را متوجه شوند: «فقط یه چیزی؛ میخوام با زبان خودمون صحبت کنیم؛ چون زبان ما با شما خیلی فرق داره. زبان ما مخفف و کوتاه و سادهاس. اینجوری صحبت کنم اشکال ندارد؟ چون الان مترجم همرامون نیست. من مشکلی ندارم. هم لبخونی بگم و هم اشاره میگم. اشاره فقط به خاطر ناشنوایان اشاره میگم. به صورت اشاره طبیعی، اشاره طبیعی و ساده و مخفف توضیح میدم. مثلا حرفهای اضافه نمیگم».
آرزو در خانوادهای ناشنوا بزرگ شده است: «به نام یکتا، من در یه خانواده ناشنوا بزرگ شدم. عشق زندگی، عشق هنر، عشق همسر و عاشق خانواده هستم. با این زبان ناشنوا بزرگ شدم و جامعه ناشنوایان رو خوب شناختم. الان میخوام در مورد خودم از کودکی تا الان توضیح بدم. موقعی که به دنیا اومده بودم، فرزند سوم در خانواده بودم و هستم. مادرم فرد ناشنوای مطلق و همچنین پدرم؛ هردوشون ناشنوا بودن و با هم ازدواج کردن و چهار فرزند ناشنوای مطلق به دنیا آوردن. همه بچهها ناشنوا بودن به جز من؛ من فرزند سوم و نیمهشنوا به دنیا اومدم. در یه خانواده ناشنوا؛ سکوت و بیزبان بزرگ شدم. با آن زبان خانواده کنار اومدم و عادت کردم. مادرم بیشتر کارهای هنری به ما یاد میداد و توانمندی ما هنر. هدف مادرم چی بود؟ پایداری و مقاومت. تا زمانی که بزرگ شدیم حدودا سال ۱۳۸۶ خانواده شمال میرفتیم که همونجا بر اثر تصادف مادر و خواهرم از دنیا رفتن. من، بابا و داداش زنده موندیم. من همهاش به یاد امیدواری، پایدار و آموختن مادرم هستم و خواهر بزرگمون هنوز در خارج زندگی میکنه که اون هم شوهر داره و یه دختر شنوا که ۷ سالشه و خارج از کشور زندگی میکنه».
آرزو که علاوه بر هنر در رشته شنا هم فعالیت میکند، کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۹۲ با کمک خاله عزیزم که خیلی توی زندگی و درس خواندن و کار کردن به من امید میداد. فقط به من میگفت تو میتونی، تو قوی هستی، باید به هدفت فکر کنی و در آینده به آن برسی. سال ۱۳۸۹ یکی از داورهای شنا، همین باشگاه ناشنوایان میدونست همسرم نیمهشنوا و من هم نیمهشنوام، به من گفت بیاید و با هم آشنا بشید. اون موقع من قصد ازدواج نداشتم. من شناگر بودم، شناگر هستم و قبلا باشگاه ناشنوایان میرفتم و اونجا شنا میکردم. چندبار مسابقه ناشنوایان شرکت کردم و مدال دوم و سوم میگرفتم. یکی از داورهای اونجا میخواست یکی از همسایههای خودش رو معرفی کنه و من هم گفتم باشه. بالاخره همدیگه رو دیدیم. البته همسرم قبلا تیم ملی والیبال ناشنوایان تهران بود. بعد همدیگه رو دیدیم و آشنا شدیم و سال ۱۳۹۱ اومدیم سر زندگی مشترک».
یعنی در ابتدا قصد ازدواج نداشتید؟ «خب زمان میخواد؛ آشنایی، تحقیق و اینا، بعد از دو سال؛ ۱۳۹۱ عروسی کردیم و اومدیم زندگی مشترک شروع کردیم. سال ۱۳۹۲ مدرک لیسانس دانشگاه مرکز، رشته هنر به دست آوردم.»
آرزو کمی فکر میکند تا جوایزی که از کارهای هنریاش طی این سالها کسب کرده را معرفی کند و دوباره صحبتهایش را پیوسته ادامه میدهد: «جز مدرک لیسانس چندتا مسابقه کشوری شرکت کردم؛ مسابقه طراحی سیاه قلم (دانشگاه کرمان) شرکت کرده و نفر دوم شده بودم. یه دانشگاه دیگه؛ دانشگاه مشهد به عنوان مسابقه نقاشی ذهنی نفر سوم بودم و در مسابقات دیگه به عنوان فرد موفق نیمهشنوا و هنر چند تندیس و لوح تقدیر به دست آوردم. بعد از سال ۱۳۹۲ کار کردن رو شروع کردم. تصویرسازی کار میکردم و تصویرگر بودم. فکر کنم، فکر کنم، ۱۶ یا ۱۷تا کتاب داستان به نام کیهان بچهها، شاهد کودک، حتی اداره راهنمایی و رانندگی؛ به جز کتابها کارهای دیگه مثل تبلیغات، استند، پوستر؛ همهاش تفکر من و کارهای من، بیشتر کارهای کودک بود. کارم رو بصورت پروژه انجام میدادم نه به صورت دائم و پول میگرفتم و بعد کمکم کمکم سراغ مجسمهسازی رفتم».
میپرسیم از چند سالگی کار هنری انجام دادید؟ کمی نگاه میکند و میگوید: «میشه یه بار دیگر بگید، متوجه نشدم.» سوالم را دوباره تکرار میکنم و میگوید: «آها متوجه شدم. باشه باشه» و سپس به تابلوهایش اشاره میکند: «اینا به صورت تابلو. همینجوری کشیدم. نمایشگاههای ناشنوایان شرکت میکردم. خیلی زیاد غرفه شرکت میکردم؛ برج میلاد، پارک گفتوگو، پارک نهجالبلاغه شرکت کردم. خیلی زیاد شرکت کرده بودم اما از وقتی کرونا اومد همه چیز خوابیده شد».
از دوران کودکی و آشناییش با هنر میپرسیم که آرزو میگوید: «آها. آها. خوب شد گفتی. یادم رفت بگم. من از کودکی عاشق مدادرنگی؛ یعنی با مدادها دوست بودم. مامانم هیچوقت کم نمیآورد. مثلا میگفت ۵-۶ تا مداد بسه. هرچی من میگفتم رنگها و رنگ میخواستم مامانم همه چیز به من میداد. چون خودش هنر بود؛ هنر خیاطی، هنر نقاشی، هنر کاردستی و... همه چیز بلد بود. هرچی میخواستیم مادرم به ما میداد. از وقتی عاشق مدادرنگی بودم با مدادها دوست شدم. تا وقتی که پنجم یا اول راهنمایی بودم، طراحی سیاه قلم شروع کردم. کمکم به هنرستان در باغچهبان شماره دو رفتم و اونجا درس خوندم و بعد دانشگاه هنر رفتم. من دوتا مدرک دارم؛ هم فوقدیپلم گرافیک خوندم و هم لیسانس نقاشی توی تهران مرکزی هنر درس خوندم».
-خواهر و برادرتان هم مانند شما کارهای هنری میکردند؟ «خواهر و برادر نه. یکی از خواهرهام که فوت کرده بود اون هم فقط نقاشی رئال میکشید. خواهر بزرگمون نه. اون الان خارجه و اونجا کارمند بود و کار هم میکند. برادرم اهل تاسیسات. الان هم در شرکت آبسال کار میکنه.»
آرزو که گویی به یاد خاطره تلخی افتاده است، صدایش آرام میشود و با لبخند تلخی که چاشنی صورتش شده میگوید: «فقط دو نفر، مادر و خواهرم به رحمت خدا رفتن».
صحبتهایش خیلی خوب نشان میدهد بیماری کرونا حوزه هنر را هم تحت تاثیر قرار داده است: «از قبل ازدواج تا سر کرونا، نمایشگاه خیلی زیاد شرکت میکردم؛ به صورت مجموعه نقاشی و کارهای هنری و دستی، مثلا دو بعدی و سهبعدی بیشتر با ناشنوایان و معلولیت شرکت میکردم. حتی غرفههای مختلف، همه جا رفتم؛ برج میلاد، پارک گفتوگو و پارک نهجالبلاغه. بقیه را یادم نمیاد. همه اینها را شرکت کردم. به اضافه سه بار نمایشگاه نقاشی توی ایتالیا شرکت کرده بودم و برای اونجا تابلو فرستادم و اونجا تشویق و لوح تقدیر به عنوان تشکر برای من فرستاده بودن».
تمام این مدت، مهدی به آرامی کنار همسرش نشسته و با دقت به لبهای آرزو خیره شده و صحبتهای آرزو را لب خوانی میکند. به مهدی نگاه میکنم و درباره علت ناشنوایی و دوران کودکیاش میپرسم. آرزو میپرسد: «زبان خودش توضیح بده؟» که میگویم بله و از آرزو میخواهم توضیحات مهدی را برایمان ترجمه کند.
آرزو سوالم را برای مهدی با زبان اشاره ترجمه میکند و مهدی پاسخ میدهد. سعی میکنم با لبخوانی صحبتهای مهدی را متوجه شوم. مهدی اینگونه آغاز میکند: «به نام خدا؛ من مهدی شیخالاسلامی هستم. ۴۰ سالمه. وقتی به دنیا اومدم ۸ ماهگی بر اثر تشنج ناشنوا شدم. پدر و مادرم پسرخاله و دخترخاله بودن. من یه خواهرم دارم که نیمهشنواست و اون هم دوسالگی تشنج کرد. بعضیها میگفتن چون پدر و مادر پسرخاله و دخترخاله بودن، ارثیه. من ۵ ساله بودم مادرم من رو گفتاردرمانی میبردن و موسسه توانبخشی، آموزش الفبا میدادن به صورت الفبای نمایشی. مثلا میگفتن آ، پ و... مربی به وسیله پر به من آموزش میداد».
مهدی دستش را جلوی دهانش میگیرد و حرف پ را با تاکید تلفظ میکند: «مثلا میگفتن پ چجوریه؟. بعد با الفبا آشنا شدیم تا ۶ ساله شدم و مهدکودک رفتم. مهدکودک ناشنوایان میرفتم. تا کلاس چهارم ابتدایی مدرسه ناشنوایان درس میخوندم و اون زمان میگفتن کلاس پنجم دوتا کلاس داریم. میگفتم یعنی چه؟ میگفتن یه پنجم ابتدایی، یه پنجم مقدماتی و یه پنجم نهایی. میگفتن به خاطر اینکه هوش بچههای ناشنوا آن زمان پایین بود، باید کلاس پنجم را دو ساله بخونه و مادرم قبول نکرد و میگفت پسر من استعداد داره و همه چیز بلده. مدیر مدرسه ما پیشنهاد داد که از این مدرسه به مدرسه دیگه برم. مثلا از اینجا به مدرسه باغچهبان شماره یک برم. مدرسه باغچهبان بهترین مدرسه کل تهرانه و ما از اونجا به مدرسه باغچه بان رفتیم و به صورت آزمون استعداد شرکت کردیم و کلاس پنجم رو یکساله خوندم و بعد وارد راهنمایی شدم. بعد هنرستان رفتم. اون زمان که ناشنوا بودم دبیرستان وجود نداشت و تئوریها برای ناشنوایان مناسب نبود. ما هنرستان رشته برق الکترونیک رفتیم و تا سال سوم درس خوندم و مدرک دیپلم گرفتم و برای خدمت، پزشکی رفتم و اونها برای من کمیسیون پزشکی تشکیل دادن و گفتن ناشنواییات واقعیه و کارت معافیت گرفتم و سال ۷۸ مدرک دیپلم گرفتم».
مهدی که سال ۷۹ به واسطه یکی از آشناهایش وارد شرکت خصوصی کامپیوتری شده بود و کارهای مربوط به آژانسهای هواپیمایی را انجام میداده، پیوسته حرفهایش را ادامه میدهد: «اولش که وارد کار شدم، مدیر ما گفت باید ببینم یه فرد ناشنوا چطور کار میکنه. به صورت چهارماه آزمایشی کار میکردم یعنی بدون حقوق و بدون بیمه».
ادامه میدهد: «چهارماه به صورت آزمایشی کار میکردم. اون زمان سه تا مدیر داشتیم؛ مثلا مدیرعامل، قائم مقام و... با هم به توافق رسیدن. از سال ۷۹ و بعد از چهارماه استخدام رسمی شدم. اول که کار انجام میدادم کار اوپراتور و کامپیوتر و تایپیست کامپیوتر بودم و تایپ میکردم. بعد یواش یواش بعد از چهارسال وارد انبارداری شرکت کامپیوتری شدم، مثلا لوازم کامپیوتر و لوازم پرینتر و لوازم شبکه؛ از سال ۸۴ وارد انباردار شدیم و از ۸۴ تا امسال توی یه شرکت کار میکنم. متاسفانه به خاطر کرونا پروازها کم شد و جنسهای کامپیوتر و همه چیز گرون شده. ما مجبور شدیم قبل از اینکه اتفاقی بیفته، ۴۰ کارمند داشتیم و الان بعد از دو سال یواش یواش ۱۰ نفر موندیم؛ یعنی ۳۰ نفر، همه رفتن».
با صدای بلند از آرزو و مهدی درباره دوران کودکیشان میپرسم. نگاهشان کمی تغییر میکند، گویی که چندان علاقهای برای توضیح درباره آن دوران را ندارند. آرزو فورا سوالم را با زبان اشاره از مهدی میپرسد. مهدی میگوید: «اون موقع دوران کودکی، یه فرد ناشنوا بودم و با بچهها زیاد دوست نبودم. مادرم همیشه به بچههای همسایه میگفت که این فرد ناشنواست و با من کمی ارتباط داشته باشن. بیشتر مادرم همیشه هوای منو داشت. تقریبا ۴۰ ساله اینجا زندگی میکنیم».
سعی میکنم با لبخوانی ادامه حرفهای مهدی را متوجه شوم که آرزو برای اینکه متوجه شوم دوبار تکرار میکند: «همین محل، همین محل».
مهدی به سمت راستش اشاره میکند و میگوید: «خونه مادرم این طرفه. ۴۰ ساله همه محل ما رو میشناسن. حتی بچههای هم سن خودم من رو میشناسن. مثلا مادرم میگفت این ناشنواست. با هم خوب باشید. با هم دوست باشید».
آرزو هم به آپارتمان سمت راست خانهشان اشاره میکند و میگوید: «الان خونه مادرش همین بغل ساختمونه؛ باز هم هوای ما رو داره.» بین صحبتهایش لبخند شیرینی رو لبانش مینشیند؛ به یاد دختر کوچکش افتاده؛ همان دختری که با موهای فرفری از او یاد میکند. دستان و نگاهش را به طرف بالا بلند میکند و میگوید: «ما یه دختر کوچیک داریم. خداروشکر شنوا و سالم به دنیا اومد. باز هم مادرش بالای سر بچهمونه. به خاطر چی؟ چون آموزش و یاد دادن زبان. همزبان هستن».
آرزو اما وقتی یاد خاطرات دوران کودکی خودش میافتد، لحن صدایش آرامتر میشود؛ انگار چیزی از آن دوران او را به گذشته پرتاب کرده است، صدایش را آرام میکند و میگوید: «پدر و مادرم چون هردوشون ناشنوای مطلق بودند خیلی نگران ما بودن. همهاش فکر میکردن من هم مثل خواهرام و برادرم، خب؟ من را فرستادن مدرسه ناشنوایان، باغچهبان شماره دو. من از آمادگی تا پیش دانشگاهی همون مدرسه، حدودا ۱۴ سال اونجا بودم. بعد مدیرها، ناظمها و معلمها خیلی زحمت کشیده بودن، هم بچهها، همه با هم خوب بودن، با من خوب بودن و همهمون خیلی خوب بودیم، خاطره خوبی دارم».
آرزو صدایش را آرامتر میکند و با لحنی آمیخته از غم و تلخی میگوید: «رفتم دانشگاه خوب بود؛ استادام، دانشجوها همه خوب بودن اما احساس تنهایی داشتم.» کمی فکر میکند، انگار چیزی یادش آمده است: «دوره مدرسه ۱۴ سال همان مدرسه ناشنوا درس خونده بودم. اگر مامانم شنوا بود بهتر میدونست چیکار کنه، اما چون ناشنوا بود من خودم بزرگ میشدم دیر فهمید که من میتونستم با افراد عادی ارتباط برقرار کنم. حدودا کلاس دهم بودم مامانم من رو فرستاد مدرسه عادی، ولی به خاطر عادت نکردن با بچههای عادی و اینا نتونستم کنار بیام و برگشتم مدرسه ناشنوایان» «وقتی رفتم دانشگاه گفتم روی پای خودم وایستم تا آینده؛ دیگه چارهای نیست ولی خداروشکر همه چیز به خیر گذشت. استادان، دانشجویان همه خوب بودن با من کار نداشتن بیشتر کارها رو خودم انجام میدادم. خب، دانشگاه درسهای عمومی رو به صورت حضوری میخوندم اما کلاسهای عملی نه؛ استادها فقط موضوع میدادن. همه کارها رو خودم انجام میدادم. استادها همیشه میگفتن ایدههات با ایدههای بچهها فرق داره. چرا؟ ناشنواها بخوان کارهای عملی انجام بدن، از لحاظ بینایی باعث میشن که هوش و تفکر و فکرشون بیشتر از بچههای عادی کار کنه».
آرزو ادامه میدهد: «شماها بخواید نقاشی بکشید از شنوایی استفاده میکنید. مثلا استادان شعر میخونند شما از حس شعر، گوش میکنید حس میکنید و نقاشی میکشید اما ما نه؛ مقطوع. ما فقط میبینیم. فکر میکنیم. چیکار کنیم؟ بعد میکشیم».
به تابلوی بزرگ نقاشی شاپرکی که بالای سرش خودنمایی میکند اشارهای میکند و میگوید: «مثل این. من عاشق شاپرکم. چرا؟ مادر و خواهرم از این دنیا رفتن من اصلا نبودم چون من خودم زخمی بودم، منو بردن بیمارستان خیلی داستان مفصل و تلخیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. همه میگفتن مامان و خواهر پشتشون بال دارن. توی آسمونن و خیلی هواتون رو دارن. چون من ندیدم دفن و خاکسپاری و اینها چجوری بود من همیشه میگفتم آره آره اونها شاپرک بودن. کمکمکم ایدهآل و درونم و حسام و همه چیز به پروانه میکشید. بعد رفتم سراغ رنگهای گرم و سرد. رنگهای مکمل. با همه رنگهای متنوع آشنا شدم. به وسیله چی؟ بینایی، تفکر و حس».
انگار چیزی به یاد آرزو آمده است. بین صحبتهایش مکثی میکند: «فقط یه چیزی هست. قبلا تا الان همه مردم، چه فامیل، چه دوستها و چه همکارا، هیچ فرقی نمیکنه، من سریع با همه دوست میشم. همدیگه رو دوست داریم. همه با من خوب هستن و من هم همه رو دوست دارم فقط تنها چیزی که زود ناراحت میشم و برخورد میکنم داد زدنه. خب؟ فکر میکنن ما متوجه نمیشیم. بله ما دیر متوجه میشیم اما از حس متوجه میشیم. خب؟ الان همکاران من همه خوبن. درک میکنن. محبت دارن و سریع حرفم رو میگیرن فقط یه موقع سر من داد میزنن جلوی همه، من زود ناراحت میشم. زود کنار میام و میرم اما زود میگذرونم و سریع با همه دوست میشم».
این همنشینی سر درد دل آرزو را باز کرده است، دستش اشارهاش را زیر چانهاش میگذارد: «یه نکته دیگه هم هست. بعضی از دوستا و فامیلهامون با هم دوستن. یه موقع دعوا پیش میاد. خب؟ بعضیها دعوا میکنن، بعضیها زود میگذرونن، بعضیها نمیگذرن و منو نمیبخشن. به خاطر چی؟ شناخته نشدن زبان. مثلا یه مثال میزنم. من به همسر میگم "برو بابا". اون باز هم هیچی نمیگه و کنار میایم. ولی اگر شماها بیاید من میگم برو بابا خب شماها میشنوید، کلمه برو بابا خیلی زشته زود ناراحت میشید، برخورد میکنید، بعد قهر میکنید میرید. بعضی از فامیل و دوستان و همکاران زبانِ ما، خوب میشناسن و درک میکنن. بعضیها نه، قطع رابطه. اشکالی نداره».
لبخند میزند و آهسته و شمرده شمرده میگوید: «فقط امیدوارم که از دست ما دلخور نشن و ناراحتیهای گذشته رو برطرف کنن چون دنیا فقط دو روزه».
شرایط کرونا آرزو را به دنیای هنر مجسمهسازی هم وارد کرده است. زمانی که از او میپرسم چطور وارد این کار شده دوباره برمیگردد به دوران ازدواج و دانشگاهش و میگوید: «وقتی با هم ازدواج کردیم من دانشجو بودم و یکسال بعد فارغ التحصیل شدم و همهاش دنبال کار بودم. میرفتم جاهای مختلف به صورت پروژه مثل تبلیغات و مجلات و همه رو انجام دادم و میدادم اما دیدم جذب نیرو نپذیرفتن و همهاش میگفتن به صورت پروژه به صورت پیمانکار و دنبال بهونههای مختلفن. یکی از دوستام که اون هم ناشنوا و هنرمنده و اسمش ثریاست، با دو نفر دیگه که اونها هم ناشنوا هستن، به من گفتن بیا یک قنادی هست به اسم "کوک"».
نام قنادی را با تاکید دوبارهای به زبان میآورد. «قنادی به اسم کوک. به من گفتن بیا اونجا. کارهای هنری هم همه چیز هست؛ به صورت سه بعدی. من گفتم که فقط کارهای دو بعدی بلدم. گفتن بیا اونجا ببین. رفتم اونجا یه مدیر هنر به اسم خانم امینیان. خیلی خانم بود. مثل خواهرای ما بود و همه کارهای من رو دید. به من گفت یک مدت کوتاه مجسمه با خمیر فوندانت درست کن بعد استخدام میشم. این خمیر خوردنیه. من با این خمیر کار کردم. سریع یاد گرفتم حتی جزئیاتو؛ چرا؟ چون وقتی دانشگاه بودم یه مدت کوتاه با مجسمهساز کار کرده بودم. رفتم با خمیر فوندانت آشنا شدم سریع یاد گرفتم. من با ثریا و دو نفر دیگر که ناشنوا بودن با هم به عنوان همکار انجام میدادیم».
ادامه صحبتهایش نشان میدهد که پس از مدتی آرزو از آن قنادی بیرون میآید و با همراهی ثریا برای مدتی در خانه برای قنادیها مجسمهسازی میکند، اما از وقتی بیماری کرونا شیوع پیدا کرد کسب و کار آرزو هم به مشکل میخورد اما به خاطر عشق به هنر کارش را از دست نداده و همچنان برای قنادیها با کمک پدر و همسرش مجسمهسازی میکند.
از آنجایی که شرایط کار بهتر نشده آرزو اکنون به خاطر بیمهاش در شرکت داروسازی کار بستهبندی دارو هم میکند: «موقت توی یه شرکت داروسازی کار میکنم. قبلا که خواهرمو مادرم اونجا کار کرده بودند. گفتم اونجا کار میکنم ببینم چی میشه؟ رفتم. خداروشکر بیمهام پر شده اما به صورت چی؟ پیمانکار. بعد همونجا کار میکردم و الان هم اونجا مشغول کارم. مشکل ما جذب نکردن نیروهای ناشنوا و معلوله. الان من اونجا کار میکنم با یه پسر دیگه اون هم ناشنواست. ما اونجا کار میکنیم ارتباط با بچهها با سرپرستها و با دکترها و با اداریها با همه خوب هستیم و اونها ما رو دوست دارند فقط از چی خوشمون نمیآد؟ اینکه نیروی پیمانکاری هستیم».
آرزو ادامه میدهد: «اونقدر کار میکنیم، کار میکنیم، کار میکنیم که آخرش هم چی میشه؟ از حقمون برای خودشون خوب استفاده میکنن نه ما. مثلا یه حقوق پنج، شش میلیون میخوایم دریافت کنیم و باید به ما بدن. سه تومن اونها برمیدارن و سه تومن به ما میدن. میگن پیمانکار همینه. من مجبور شدم اونقدر پیگیری کردم، یعنی حدودا یک سال و نیم که داروسازی من رو بپذیره، نه اینکه به صورت پیمانکار یک شرکت دیگه از حقمون استفاده کنن».
آرزو میانه صحبتهایش از سازمان بهزیستی هم انتقاد میکند: «بهزیستی جلب توجه نداره. دادن حقوق و سمعک ندارن. حتی سبد کالا تا به حال به ما ندادن. ما تحت پوشش بهزیستی هستیم اما تا حالا ندیدیم یه کارت ۲۰۰ تومنی، ۳۰۰ تومنی به مناسبت عید نوروز یا سبد کالا به ما بدن. اصلا تاحالا دریافت نکردیم. برای گرفتن سمعک اصلا بهزیستی به ما نداد؛ اصلا. باتری قبلا مجانی میدادن اما کم کم کم کم دیگه قطع شده و به ما میگفتن خودتون آزاد بخرید».
میپرسیم از چه زمانی دریافت باتری از بهزیستی قطع شد؟ که میگوید: «حدودا یکسال پیش. قبلا رایگان میگرفتیم. هر بسته باتری، ۶تا دونه باتری داره. یه بسته که میگیریم حدودا صد و خوردهای قیمت داره. یک بسته بعد از یک ماه و نیم- دو ماه تموم میشه. به جز باتری، شلنگ و قالب سمعک هم هست که اونها باید دو ماه یکبار تعویض شن. یک سمعک شوخی نیست. خرج هم میخواد. دوباره یک سمعک خوب که الان جدید اومده، به صورت دیجیتال و صدای خش خش کم میاد از ۲۰ میلیون به بالاس. هزینههای باتری نسبت به قبل حدود سه چهار برابر شده است. از وقتی که دلار رفته بالا خرید سمعک و همه چیز گرون شده».
از بهزیستی برای دریافت وسایل توانبخشی پیگیری کردید؟ که میگوید: «ما پیگیری کردیم و گفتیم هزینه سمعک رفته بالا، ما را حمایت کنن. فقط یکبار به دو نفر ما یه تومن دادن. سمعک بیرون چقدر میشه؟ از ۱۰ میلیون به بالا. تلویزیون ایرانی اصلا اهمیت ندادیم. چرا؟ فیلمهایی که میخواستیم ببینیم و دوست داشتیم اصلا زیرنویس نداره. ما مجبور میشیم اینترنتی نگاه میکنیم چه فیلمهای قشنگ هستن. فامیلها اسم فیلمهایی که به ما میگن رو ما دانلود میکنیم با زیرنویس میبینیم. اصلا تاحالا به تلویزیون ایرانی نگاه نکردیم. فقط فوقش بخواهیم اخبار ببینیم کانال ۲ همراه با مترجم نگاه میکنیم. الان که من اونجا کار میکنم خیلی دوست داشتم که شرکت منو بپذیره هنوز تابحال منو نپذیرفتن».
صحبت از دوران کرونا و ماسک و مشکلات ناشنوایان در برقراری ارتباط که میشود، آرزو سرش را تکان میدهد و میگوید: «خیلی سخته. خیلی. قبل از کرونا ما از لبخوانی ارتباط برقرار میکردیم. هم سریع متوجه میشدیم و هم راحت ارتباط برقرار میکردیم. از وقتی کرونا اومد و همه ماسک اجباری میزنند اصلا متوجه نشدیم. کم کم کم عکس العمل با حرکات نشان میدیم. مثلا می خواستیم به دکتر و بیمارستان بریم، پرستاران و دکترها با حوصله مجبور میشن روی کاغذ مینویسن. سر کار ما و سرکار همسرم همه بیشتر به صورت عکسالعمل و حرکات و یک جوری اشاره میکنن و ما سریع متوجه میشیم».
از آرزو میخواهم که از مهدی هم درباره مشکلات ناشنوایان در برقراری ارتباط در دوران کرونا بپرسد. آرزو با زبان اشاره سوالم را از مهدی میپرسد. مهدی روی مبلی که روی آن نشسته کمی جابهجا میشود و شروع به صحبت میکند. خیلی خوب متوجه صحبتهای مهدی نمیشوم اما با سر تکان دادنهای آرزو متوجه میشوم که او هم همان نظر آرزو را دارد.
به یاد دخترش میافتم؛ همان مو فرفری که هربار آرزو و مهدی میان صحبتهایمان به یادش میافتند ناخودآگاه لبخند شیرینی روی لبشان نقش میبندد؛ لبخندی که نشان میدهد آروشا قشنگترین اتفاق زندگیشان بوده است. از آنها میپرسم ارتباطتان با آروشا چگونه است؟ آیا ارتباط برقرار کردن با آروشا برایشان سخت نیست؟ آرزو فورا میگوید: «اتفاقا ما الان میخواستیم دخترمون رو بیاریم.
به مهدی اشاره میکند و ادامه میدهد: «الان مادرش گفته خوابه. اگر بیاریمش خجالت میکشه و در میره» مهدی با لبخوانی متوجه صحبت آرزو میشود و هردویشان میزنند زیر خنده.
آرزو ادامه میدهد: «دخترم یک ماه دیگه سه سالش میشه. اوایل که به دنیا اومد سخت بود. مخصوصا...» ناگهان مهدی به آرزو اشاره میکند و با زبان اشاره به آرزو چیزی میگوید: «آها... مهدی میگه راجع به ژنتیک صحبت کنیم. قبل از ازدواج از طرف بهزیستی به ما گفتن بخواید ازدواج کنید باید برید ژنتیک مرکزی، ما رفتیم و همه کارها رو انجام دادیم. دو ماه بعد به ما جواب دادن. نامه محرمانه به ما دادن. از اول فرزند اول تا آخر همه ناشنوا. ما موندیم. چرا؟ خودم، خانواده ناشنوا ارثی به دنیا اومدیم».
به مهدی اشاره میکند: «ایشون هم پدر و مادر با هم فامیل بودن و دکتر گفته به شدت خطر است. ما به خاطر ژنتیک ۷ سال بچه نداشتیم. بیخیال بودیم و همه چیز رو کنار گذاشتیم. بعد از هفت سال با توکل بخدا یه دختر خوشگل و موفرفری به دنیا اومد» صحبت آرزو که به اینجا میرسد چشمان آرزو و مهدی برق میزند. آرزو ادامه میدهد: «برای شب خوابیدن همیشه یعنی هنوز هم در کنار من میخوابد. چرا؟ بخواد بیدار شه دست و پاشو تکون میده منم از تکون دادنش بیدار میشم، زود بیدار میشه. برای ارتباط دخترم اسمش آروشاست و دیگه عادت کرده، خودش میدونه، میره خونه مامانی همه حرف میزنن. همراه با مادرش و فامیلها صحبت میکنه اما میدونه بیاد اینجا من و همسر سکوت. زیاد حرف نمیزنیم. بیشتر خودمون اشاره حرف میزنیم و اون هم حالت عکسالعمل با ما اشاره صحبت میکنه. مثلا روزهای سه شنبه و جمعه میگه مامان مامان میگم جانم؟».
آرزو دستانش را مانند کاری که آروشا میکند بالای سرش میبرد و تکان میدهد و میگوید: «یعنی بریم حمام. خودش میدونه سهشنبهها و جمعهها میبرمش حموم. دیگه خودش میدونه. میگه مامان الان وقت حمومه». «ما هم لبخوانی بهش یاد میدیم. کلمات رو با لبخوانی بهش یاد میدیم و تا جایی که تونستیم بهش یاد میدیم. زبان اشاره رو هم یک جورهایی عکسالعمل با حرکات بهش یاد می دیم. الان ساعت ۹.۳۰- ۱۰ شب خودش به ما می گه بریم بخوابیم.»
صحبتهایمان که تمام میشود، آرزو از جایش بلند میشود، کنار هر یک از تابلوهای نقاشی میایستد و درباره هر کدام مفصل برایمان توضیح میدهد. اینکه با چه ابزار و متریالی کشیده شده و ایدهاش را از کجا گرفته است. میان صحبتهایش متوجه میشوم برای فردا هم سفارش مجسمه کیک دارد. بعد از چند دقیقه لوازم مجسمهسازی را از یکی از اتاق خوابها بیرون میآورد و روی کابینت آشپزخانه میچیند؛ چند جعبه پلاستیکی که خمیرهای فوندانت را در آن جای داده و یک ظرف شیشهای پر از ابزارهای مجسمهسازی.
آرزو به سمت شیر آب میرود. یک لیوان آب میخورد و دستانش را میشوید. سپس مشتی از آرد را روی کف کابینت میمالد. با دستانش تکهای از خمیر سفید را جدا میکند و آن را روی سطح کابینت ورز میدهد. آنقدر سریع و با دقت این کار را انجام میدهد که نشان میدهد در این کار مهارت دارد.
حرکات دست مهدی که آن طرفتر گوشه پذیرایی ایستاده و موبایلش را روبهروی صورتش گرفته، توجهم را جلب میکند. چند ثانیهای به حرکات دستش نگاه میکنم. از برق چشمانش حدس میزنم که با آروشا تماس تصویری گرفته است. مهدی با همان عشقی که وقتی صحبت از دخترش میشد با او حرف میزند. میگوید: «آروشا نگاه کن. منو نگاه کن. بیا.بیا دیگه همه منتظرن. من بیام دنبالت؟ من بیام؟».
صدای گریه کودکانه آروشا بلند میشود و با لجبازی میگوید: «من نمیام»
مهدی دوباره میگوید: «بیا دیگه. بیا» تماسشان قطع میشود.
آرزو همچنان مشغول ساخت مجسمهسازی است که بعد از چند دقیقه متوجه چشمک زدن چراغ زنگ در میشویم. آروشا آمده است. مهدی با خوشحالی به سمت در میرود و در را برای دخترکش باز میکند. دو زانو جلوی در مینشیند. آروشا را روی پاهایش مینشاند و کفشهایش را برایش در میآورد.
آروشا چند دقیقه کنار در میایستد و با بهت نگاهمان میکند و در همان حال ماسک صورتی پارچهایاش را هم از صورتش پایین میکشد. مهدی میگوید: «بابا برو خودت اونجا آویزونش کن» آروشا صورتش را به طرف پدرش برمیگرداند تا متوجه حرفهای پدرش شود و با واکنشی سریع از روی مبل بالا میرود و ماسکش را به میخ کوبیده شده روی دیوار آویزان میکند.
مهدی مقابل آروشا میرود و با زبان اشاره به او میگوید: «عروسکت رو ببینم. چی داری توی کیفت؟» آروشا ساکت است اما با خنده نمکینی به پدرش نگاه میکند و همزمان عروسکهایش را از کیفش در میآورد. آرزو که تاکنون در آشپزخانه مشغول مجسمه سازی بوده به آروشا میگوید: «مامان عروسکات رو نشان بده آروشا.» مهدی و آروشا با هم پچ پچ میکنند و آرزو با لبخندی رضایتبخش و عاشقانه به پچپچهایی پدر و دختر نگاه میکند و با گوشه شالش، قطره اشکی که گوشه چشمش نشسته را پاک میکند.
مهدی از جایش بلند میشود و تیکه کوچکی از خمیر مجسمه سازی جدا میکند و به دست آروشا میدهد تا با آن بازی کند. خودش هم کنارش مینشیند آروشا خمیر را از دست پدرش میگیرد و شروع به فرم دادن آن میکند و همزمان مهدی با زبان اشاره با او صحبت میکند و آروشا هم خیره به لبهای پدرش است تا متوجه صحبتهای او شود. اگرچه پدر و مادر آروشا ناشنوا و نیمهشنوا هستند، اما او با همان سن کمی که دارد خیلی خوب یاد گرفته چگونه با پدر و مادرش بازی کند، صحبت کند و در کنارشان شاد باشد.
تاریکی هوا موعد خداحافظی از خانه مهدی و آرزو را خبر میدهد. خانهای که حتی در چند ساعتی که مهمانش بودیم شاهد زیباترین لحظات عاشقانه زندگی خانواده سه نفره شیخالاسلامی شده است؛ عشقی که اگرچه صدا در آن کمتر شنیده میشود اما زبان مشترک آرزو و مهدی زیباترین لحظات زندگی را برای آنها ساخته است.
انتهای پیام
نظرات