ما زندگی خود را با شعار "الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک" آغاز کردیم تا در طول زندگی مشترک، لبیک گوی حسین زمانمان باشیم. ما بر روی این شعار ایستادیم و تا آخر خط رفتیم. آن شهید بزرگوار به من گفت که باید الان تصمیم بگیریم که بالاخره یکی از ما میرود و دیگری میماند. هر کداممان که حسینی شدیم و خداوند قبول کرد تا برود، اویی که ماند زینبی برخورد کند و زینب زمان باشد.
اینها بخشی از صحبتهای خانم اردبیلچی، همسر شهید محمدحسن کسایی، جوانی معروف به بلال جبهه عرفان از خطه آذربایجان است که غربیترین و جنوبیترین مرزهای کشور را درنوردید تا لرزه بر اندام دشمن بیاندازد و نگذارد وجبی از خاک ایران اسلامی دست اجنبی بیوفتد.
شهید محمدحسن کسایی در سال ۱۳۳۰ در شهرستان مرند متولد شد، او در سال ۱۳۵۰، در رشته ادبیات وارد دانشگاه شد. دانشگاه تبریز هنوز آن جوان نجیب شهرستانی را خوب به یاد دارد که با دانشجویان مسلمان گروهی تشکیل داده و فعالیت مبارزاتی میکرد. دوران فارغ التحصیلی که رسید، به خدمت سربازی رفت و دوران سربازی اش را به عنوان افسر نیروی دریایی به پایان رساند. شهید کسایی سپس کار معلمی را انتخاب کرد و اولین جرقه های مبارزاتی اش در آموزش و پرورش زده شد. در جریان مبارزات انقلابی سال ۱۳۵۷ به عنوان نماینده معلمان آذرشهر و ممقان در جلسات مخفی که با حضور شهیدان آیت الله قاضی طباطبایی و آیت الله مدنی برگزار می شد، شرکت می کرد. پس از پیروی انقلاب و فرمان تشکیل جهادسازندگی، شهید کسای در جهت محرومیت زدای از مناطق روستای ، جهادسازندگی شهرستان مرند را تشکیل داد. بدین ترتیب اصلی ترین پرونده زندگانی کسایی گشوده شده و در واقع بعد از پیروزی انقلاب است که جوهره اصلی محمدحسن کسایی نمایان شد. او با آغاز جنگ تحمیلی به در صحنه جنگ به عنوان یکی از فرماندهان شاخص جنگ نقش موثری در پیروی حق علیه باطل ایفا کرد و در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه به آرزوی دیرینه خود که هما شهادت بود، رسید.
امروز پای صحبتهای خانم اردبیلچی، همسر شهید کسایی مینشینیم تا پس از گذشت سالها مروری کنیم بر خاطرات این بانوی بزگوار تا از رفتار و، گفتار و کردار و عاشقانه های آن شهید والا مقام برای ما بگوید.
"نحوه آشنایی"
خانم اردبیلچی در گفتوگو با خبرنگار ایسنا از آشنایی تا شهادت را برای ما روایت میکند:
من و شهید کسایی در شهر مرند اهل یک محله بوده و با همدیگر یک سال فاصله سنی داشتیم. شناخت سطحی از نظر خانوادگی داشتیم ولی رفت و آمدی نمیکردیم. من خود شهید کسایی را چندان نمیشناختم اما پدر و برادر او معلم بودند و در هنگام گذر از محله، آنها را دیده بودم و میشناختم. ضمنا شهید کسایی در زمان ورود به آموزش و پرورش در دبستان نوراسلام مرند مشغول به خدمت بوده و من نیز در مدرسه راهنمایی هاشمیه تبریز کار میکردم که هر دوی این مدارس به جامعهی تعلیمات اسلامی وابسته بود. این نهاد قبل از انقلاب، در تهران هر ساله یک بار سیمناری را تشکیل میداد و ما در این سمینار نیز با پدر و برادر شهید کسایی دیدار و سلام و علیکی داشتیم. پدر شهید کسایی انسان دلنشینی بود و نور از صورتش ساطع میشد.
من تا آن موقع هیچ شناختی از شهید کسایی نداشتم اما گویا او از دوران تحصیل من را زیر نظر گرفته و تمامی حرکات و رفتارهای من را بدون اینکه خودم خبری داشته باشم، در ذهنش ثبت کرده بود. در جلساتی که پیش از انقلاب در سطح شهر و برای تصمیم گیری در خصوص پیروزی انقلاب تشکیل مییافت، من به عنوان نماینده معلمان مدرسه راهنمایی هاشمیه و شهید کسایی نیز به عنوان نماینده معلمان مدارس آذرشهر و ممقان در آنها شرکت میکرد. در این جلسات هم او را میدیدم و متوجه شدم که انسان بسیار فعالی است و در سخنرانیها شرکت میکند اما باز هم نظر او در رابطه با خود را نمیدانستم.
من در ابتدا هیچگونه تصمیمی برای ازدواج نداشتم. میگفتم اصلا ازدواج نخواهم کرد اما انسان نمیداند که دست تقدیر برایش چه چیزی رقم زده است. خانوادهام در مورد این تصمیمم بسیار ناراحت بودند و میگفتندخواهر و بردار کوچک و در سن ازدواج دارم و مانعی برای آنها هستم اما من میگفتم که به هیچ وجه مانع نخواهم بود و حتی خواهرم که شش سال از من کوچکتر است، یک سال قبل از من ازدواج کرد.
در سال ۶۰ شهید کسایی تصمیم به ازدواج میگیرد و به یکی از دوستانش میگوید که بانویی با این اسم میشناسم و فقط میدانم که در آموزش و پرورش مشغول بوده و زمانی در مدرسه راهنمایی هاشمیه کار میکرد. از طرفی یکی از همکاران ما که قبلا در آذرشهر و ممقان با شهید کسایی نیز همکار بوده و سپس به تبریز منتقل شده بود، وقتی برای دریافت حقوقش به مدرسه قبلی خود بازگشته بود، (با توجه به قوانین آن زمان باید تا شش ماه، حقوق خود را از مبدا و محل کار قبلی دریافت میکرد) پسر عموی من را دیده و گفته بود که در مدرسه ما خانومی به اسم اردبیلچی کار میکند، آیا او را میشناسی؟ پسرعموی من گفته بود که نمیشناسم چرا که خط فکری من و پسرعمویم کاملا خلاف جهت همدیگر و من در خط انجمن اسلامی و او در خط چپ و کمونیست بود.
اما از طرفی، در زمان صحبت این دو، شهید کسایی نیز نام من را شنیده و از آن نقطه، سرنخ من را پیدا کرده بود و به همکار من گفته بود که ما همشهری هم هستیم، سلام من را به خانوم اردبیلچی برسان.
بعد از یافتن من، پا پیش گذاشته و به همراه خانواده به خواستگاری آمدند. در زمان خواستگاری شهید کسایی ۳۰ ساله و من ۲۹ ساله بودم. چندین بار جواب منفی دادم و او را رد کردم چون اعتقادی به ازدواج نداشتم اما آخرین بار مصرانه جلو آمد و در نهایت "آنچه دلم خواست نه آن میشود، هرچه خدا خواست همان میشود" و خداوند تقدیر ما را مقدر کرد و با همدیگر ازدواج کردیم.
محل زندگی من را مصلحت انقلاب تعیین میکند
صحبتهای خواستگاری ما حول محور جنگ و دفاع مقدس بود زیرا در آن زمان(سال ۶۰) فقط چند ماه از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گذشته بود. من از شهید کسایی که شغل اصلیاش معلمی بوده اما بعدا بلافاصله پس از صدور دستور تشکیل جهادسازندگی به دستور امام (ره) در سال ۵۷، به عنوان مامور جهادگر در جهادسازندگی مرند مامور به خدمت شده بود، سوال کردم که محل زندگی شما، کجا خواهد بود؟ پاسخ داد " محل زندگی من را مصلحت انقلاب تعیین میکند و مصلحت انقلاب هر کجا را که ایجاد کند من همان جا زندگی خواهم کرد، اما خواسته و آرزوی قلبی من این است که تا جنگ هست، من با شرکت در جنگ، لبیک گوی حسین زمان باشم " از من نظرم را پرسید، من گفتم "ما همواره از قبل انقلاب تا الان شعار دادیم که "ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توییم خمینی"، این شعار لغلغهی زبان ما نیست و سرباز باید مطیع محض فرماندهاش باشد" شهید کسایی به من گفت که "اگر بخواهم به عنوان جهادگر به جبهه بروم شما موافق خواهید بود؟ میدانید که جبهه شهادت، مجروحیت، مفقودالاثری دارد." من در جوابش بار دیگر تاکید کردم که "لغلغهی زبان نمیکنم. وقتی رهبر ما که از هر کس دیگری برایمان عزیزتر است، میفرمایند امروز، مسئله اساسی کشور ما جنگ است، رزمنده در جبهه جنگ میکند پس اگر ما نرویم، چه کسی برود؟ من تنها با یک شرط با شما مخالفت میکنم و آن هم این است که خودتان تنها بروید و من را نبرید. اگر من را همراه خود کنید تا دوشادوش همدیگر برویم و در جنگ لبیکگوی امام (ره) باشیم، بسیار بیشتر راضی خواهم بود"
ما زندگی خود را با شعار "الهی رضن به رضائک و تسلیما لا اکرک" آغاز کردیم تا در طول زندگی مشترک، لبیک گوی حسین زمانمان باشیم. ما بر روی این شعار ایستادیم و تا آخر خط رفتیم. شهید کسایی به من گفت که باید الان تصمیم بگیریم که بالاخره یکی از ما میرود و دیگری میماند. هر کداممان که حسینی شدیم و خداوند قبول کرد تا برود، اویی که ماند زینبی برخورد کند و زینب زمان باشد.
ما علاقه شدیدی به امام (ره) داشتیم و شاید پیوند دهنده ما هم این علاقه شدیدمان باشد. میگفت "حاضر نیستم لحظهای در محیط بدون حضرت امام نفس بکشم" و خداوند هم او را به این آرزویش رساند ولی متاسفانه من به آرزویم نرسیدم. او از اول به شهادتش آگاه بود و میدانست که شهید میشود و حتی بر روی پیشانیاش شهادت نوشته شده و حرکات و اخلاقش نیز شهیدگونه بود
ما آنقدر علاقه قلبی به همدیگر داشتیم که در آزمایش قبل از ازدواج، وقتی برای گرفتن خون به انگشت من نیشتر زدند، انگار که ان نیشتر را بر جان شهید کسایی میزدند. وقتی از آزمایشگاه خارج میشدیم این شعر را برایم خواند:
ترسم از فساد گر فسدم کنی نیشتر را بر رگ لیلی زنی
به من گفت "آن لحظه نیشتر به جای دست تو بر قلب من فرو رفت."
در مورد مهریه که اصلی ترین مسئله در مراحل ازدواج است، شهید کسایی نظر من را برای این موضوع پرسید و گفت"برخی زوجها کلام الله مجید را مهریه خود قرار میدهند" من گفتم که "من این لیاقت را در خود نمیبینم که این کتاب الهی مهریهام باشد. زیرا صاحب این مهریه باید شناخت کامل به این کتاب داشته باشد و عامل به فرمایشات آن باشد" شهید کسایی بر این عقیده بود که وقتی مهریه یک انسان را چیز مادی قرار میدهند، یعنی حد این انسان را به حد قیمت آن مهریه پایین میآورند در حالی که ارزش انسان بسیار بالاتر از آن است که سکهی تمام بهار به تعداد سالهای زندگی باشد.
من در مورد مهریه به شهید کسایی گفتم که اگر اجازه دهند، ترجمه تفسیر المیزان علامه طباطبایی باشد تا با همدیگر این تفسیر را بخوانیم و چراغ راه زندگی خود قرار دهیم. او هم قبول کرد. بعد مدتی آمد و گفت که بسیار مایل است تا با همدیگر به سفر حج برویم و تصمیم گرفته تا این مورد را جزو مهریه قرار دهد تا به ان عمل کند.
همسرم، انسان بزرگواری بود. اولین آرزویش رسیدن به من بود که رسید اما بعد در طول زندگیاش فقط دو آرزو داشت. اول اینکه با همراهی من و پدر و مادرش به سفر حج برویم و دیگری شهادت بود. به آرزوی شهادتش رسید اما صلاح خدا بر این بود که آرزوی دیگرش عملی نشود.
"دوران زندگی مشترک "
تنها سه روز بود که زندگی مشترکمان آغاز شده بود که از حاج حسن پرسیدم آینده زندگانی ما را چگونه مییبیند، او بدون درنگ و لحظهای فکر گفت من شهید میشوم و تو تنها میمانی.
در سال ۶۱، من اولین فرزندمان را باردار بودم. شهید کسایی عازم سفر حج بود و از طرفی هم علاقه شدیدی به کودکان داشت. محال بود که با بی محلی از کنار کودکان رد شود و در واقع عاشق بچه بود اما تقدیر الهی بر این بود که بعد از ۹ ماه، فرزندمان مرده به دنیا آمد. شهید کسایی در بیمارستان کنارم آمد و گفت که "مبادا اندکی خم به ابرویت آوری. مبادا شعار زندگیمان از یادت برود. آیا خدا وقتی میخواست این نوزاد را به ما بدهد از ما اجازه خواسته بود تا الانی که از ما میگیردش از ما اجازه بخواهد؟ خداوند این طور صلاح دانسته است. هر دلیل هم که داشته باشد، خداوند صلاح ما را بیشتر از هر کسی میداند و یقینا این به صلاح ما است"
فرزند دوممان را هم در چهار ماهگی از دست دادیم. شهید کسایی آن زمان هم حرفهای قبلیاش را تکرار کرد و تاکید داشت که ما همیشه راضی به رضای خدا هستیم.
من، خواهرم و خواهر شوهرم همواره در خواب میدیدیم که فرزندمان بزرگ شده و دست در دست ما است. علاوه بر ما، حتی همکارانی که از وضعیت زندگی من اصلا خبری نداشتند هم میگفتند مثلا امشب خواب دیدیم که شهید کسایی را با دو کودک در این سنها دیدیم. برایم همیشه جای سوال بود که چرا کسانی که هیچ اطلاعی از زندگی من ندارند، این خوابها را میبینند؟ تا اینکه در یکی از کتابهای آیت الله شهید دستغیب که کتابهایش دریای معنویت است، دیدم با اشاره به آیهی ۲۱ سوره رعد نوشته شده است که کودکانی که در سنین پایین از دنیا رفتهاند، بر اساس روایتی در قیامت به همسر حضرت ابراهیم (ع) و در روایتی دیگر به حضرت زهرا (س) میسپارند و این کودکان بالغ شده و پدر و مادرشان پس از مرگ، فرزندان خود را تحویل میگیرند.
"حضور در جبهه"
شهید کسایی اولین بار بعد از گذشت پنج ماه از ازدواجمان عازم جبهه شد. آمد و پس از گفتن اینکه " لذت جبهه به این نیست که از مادر و یا همسر قهر کرد و به جبهه رفت بلکه لذت جبهه این است که انسان با تمامی عشق و علاقهای که هست و قلبش مملو از عشق است پا بر روی آنها بگذارد و به جنگ برود چرا که جبهه جهاد است و برا دفاع و لبیک به ولایت امر میرویم" از من اجازه خواست.
علی رغم اینکه ما قبلا صحبت کرده بودیم که بعد از ازدواج با همدیگر به جبهه برویم اما شهید کسایی تا سال ۶۴ چندین بار عازم ماموریتهای کوتاه مدت بود و در نهایت روزی آمد و گفت که خدا ما را به آرزویمان رسانده است و توفیق ماندن طولانی مدت در جبهه برایمان مقدر شده است.
شهید کسایی در طول این ماموریتها چندین بار ترکش خورد و زخمی شد و حتی رزمندگان به شوخی میگفتند که بدن شهید کسایی پر از ترکش بوده و انبار مهمات است. اما او به هیچ کدام از این ترکشها اهمیتی نمیداد و همواره عازم جبهه بود. این قدرت الهی بود که در وجود او قرار داشت.
در سال ۶۴ که جزایر استراتژیک مجنون در موقعیت حساسی قرار داشتند و امام (ره) نیز فرمودند که باید هر طوری شده این جزایر در دست رزمندگان خودمان بماند، در راستای این امر شهید کسایی داوطلبانه مسئولیت این امر بر عهده گرفت. من آن زمان مسئول مرکز تربیت معلم خواهران در مرند بودم. بعد از گرفتن انتقالی، در ۳۰ شهریور ۶۴ وسایل ضروری خانه را از طریق قطار به اهواز فرستادیم و خودمان نیز عازم اهواز شدیم.
در ابتدا حدود یک ماه خانهای نداشتیم و مهمان یکی از دوستان شهید کسایی بودیم. بعد از آن پیگیر کارم شدم. خانهای را پیدا کرده و اسکان یافتیم. شهید کسایی پس از آن شدیدا مشغول جبهه و جنگ شد و حتی یک روز در ماه هم به سختی به خانه سر میزد، یک شب ساعت سه بامداد میآمد و صبح زود بعد از خوردن صبحانه برمیگشت.
همکارانم من را دیوانه خطاب میکردند که چرا آذربایجان با هوای خوب و خانواده را ول کرده و در اهواز زندگی میکنم. میگفتند که حتی شوهرم هم همراهم نیست و دلیلی ندارد که هنوز هم در آن منطقه بمانم. من جواب دادم که "شوهرم به من میگوید همین که من مطمئن هستم تو به من نزدیکی و من هر لحظه بتوانم میآیم حتی شده نیم ساعت ببینم و برگردم، به همین امید من هنوز هم در این شهر زندگی میکنم تا پشتیبان همسرم باشم. اینجا آخرین خطی است که میتوانم نزدیکش باشم، حتی اگر اجازه میدانند حاضر بودم در خط مقدم کار کنم" .
همسرم همواره میگفت که اگر خداوند اعمالش را قبول کند و بخواهد اجری برای اعمالش تعیین کند قطعا ۹ قسمت از آن من و یک قسمت دیگر برای شهید کسایی است. در حالی که من میگفتم امکان ندارد. دمای هوای خوزستان حتی تا ۵۶ درجه میرسید. رزمندگان زیر آتش و آفتاب داغ و سوزان اهواز ایستادگی میکردند و میجنگیدند. پس چگونه میشود اجر این کار برای من نوشته شود؟
شبی خوابیده بودم که شنیدم کسی در خانه را میکوبد. یکی از دانشجویان بود که میگفت امشب در این خانه چه خبر است؟ امشب از این خانه نور تلالو میکند. صبح همان شب، همکارانم هم همین حرف را گفتند. روز جمعه شد و من به نماز جمعه رفتم. امام جمعه وقت در خطبهها گفت که روز سه شنبه در جزایر مجنون اتفاقاتی افتاد، دشمن برای تصرف جزایر آمده بود که برادران جهادگر در آنجا نقش بسیار عظیمی برعهده داشتند. من در این زمان بود که فهمیدم شهید کسایی قلبا راست میگفت، اگر خداوند اجری برای جبههاش نوشته باشد سهم بسیاری از آن برای من است.
داستان موفقیت این عملیات به گوش امام (ره) رسیده و ایشان هدایایی از جمله تعدادی سکه برای شهید کسایی فرستاده بودند که همسرم همه آنها را بین جهادگران پخش کرد. خواهش و التماسش کردم تا به من هم متبرک دست امام (ره) یک اسکناس ۱۰ تومنی داد.
شهید کسایی با انگشتری که حلقه ازدواجمان هم بوده با ریتم خاصی در خانه را میزد و من همیشه میفهمیدم او پشت در است. روزی شنیدم که در خانه به صدا میآید و خودش است اما انتظارش را نداشتم چون وسط ظهر بود و تازه دو روزی میشد که عازم شده بود. وقتی در خانه را باز کردم، دیدم لباس شخصی پوشیده است (در حالی که فقط دو دست لباس بسیجی داشت و هیچوقت لباس شخصی نمیپوشید) نمیتوانست راه برود، کمکش کردم که وارد خانه شود. میگفت که اصلا نگران نباش فقط مختصری پایم خراشیده شده و چیز خاصی نیست. مشخص بود که آنقدر به او مسکن زده بودند که حالش حال خودش نبود. آن روز خوابید اما فردایش بلند شد و علی رغم اصرارها نماند و دوباره به جبهه برگشت چون میگفت اگر من نروم نیروها تضعیف روحیه میشوند. برگهی پزشکی برای استراحت حداقل یک هفته در بیمارستان را داشت اما نمیخواست تا حتی یک تخت بیمارستان را به جای سایر سربازان اشغال کند. نه تنها پایش بلکه دست و پشتش هم زخمی شده بود.
پس از اتمام سال ۶۴ به منطقه اسلام آباد غرب منتقل شدیم. تقریبا هر هفته پنجشنبه به خانه میآمد. بنا بر دستور امام (ره) نیز علی رغم رزمنده بودن اما دوشنبه و پنجشنبهها تا آخر عمرش رزوه میگرفت، به حدی که روز شهادتش پنجشنبه بود و با زبان روزه شهید شد.
روزهایی که باید عازم عملیات کربلای ۴ میشدند، آمده بود به خانه و دیدم که حالش دگرگون است. خواب شهادتش را دیده بود و میدانست که زمانش نزدیک است. عملیات کربلای ۴ تمام شد و بلافاصله کربلای ۵ در ۱۹ دیماه آغاز شد. در این عملیات فکر میکردیم که همسرم شهید شده و خبر شهادتش در شهر پخش شده است. اما بعدا شهید کسایی زنگ زد و گفت که فقط پایش خراشیده شده است.
برادر شهید کسایی در عملیات والفجر۸ به فیض شهادت نائل شد در حالی که ماهها بود برادرش را ندیده بود. خود شهید کسایی نیز در بیمارستان شهید چمران اهواز ساعت ۱۰ دقیقه مانده به هفت عصر به برادر شهیدش پیوست و همانند حرف اول در اغاز زندکی مشترکمان او رفت و من تنها ماندم.
شهید کسایی عکسی داشت که در آن، خودش در خال تفکر نشسته و ساعت مچیاش نیز زمان ۱۰ دقیقه مامده هفت را نشان میدهد انگار که تفکر آن لحظهاش ذر خصوص لحظهی شهادتش است.
از جمله توصیههایی که شهید کسایی برای من داشت، این بود که هر لحظهای که احساس کنی ذرهای بر معرفتت اضافه میکند هرچند لازمهی طی مسافت طولانی و هزینه باشد، حتما به سوی آن برو و برعکس. ما همیشه همدیگر را به صبر و تقوا توصیه میکردیم.
توصیه دیگر او این بود که هیچگاه دعاهای روزانه را از یاد نبرم و بر قرائت آنها مداومت داشته باشم. از نظر اسلام، سلام دادن مستحب و جواب سلام واجب است پس وقتی در دعاهای روزانه به هر یک از معصومین(ع) سلام میکنیم و این بزرگواران مجبور به دادن جواب شلام ما میشوند، قطعا به این خاطر، خداوند از ما محافظت کرده و به طرف گناه نخواهیم رفت.شهید کسایی همواره در وقت اذان به روی خاکریز میرفت و اذان میگفت، لذا او را بلال جبهه عرفان مینامیدند.
"هفته دفاع مقدس"
هفته دفاع مقدس یک ارزش برای ملت ایران است معمال کبیر انقلاب جملات طلایی در رابطه با دفاع مقدس و نقش زنان در این خصوص دارند و میفرمایند زنان نه تنها خودشان در دفاع مقدس شرکت داشتند بلکه همسران، فرزندان و برادران خودشان را تشویق میکردند و به جبهه میفرستادند و از شهادت آنها با آغوش باز استقبال میکردند. این بود که مردان شجاع تر میشدند.
این موضوعات و بازگویی از خاطرات دوران دقاع مقدس برای جوانان امروزی، مثل یک داستان گفته میشود اما ما این صحنهها را با چشمان خود دیده و تجربه کردیم که چگونه یک مادر، چهار جوان خود را عازم جبهه جنگ کرده و به شهادت آنها افتخار میکرد. این مادران، پیکر آلوده به خون فرزندان خود را با آغوش باز پذیرا شده و میگفتند جان رهبر و امامم به سلامت.
مردان یک احساسی دارند که بر اساس آن، وقتی میبینند بانوان وارد صحنه حاضر میشوند، قدرت آنها چندین برابر شده و سریعتر در این مسیر حرکت میکنند. ما همه این موارد را دیدیم. مادر همسر من چهار پسر داشت که دو پسرش را بدون هیچ ناراحتی و با دستان خود بدرقهی میدان مبارزه کرد و با فاصله یک سال و دو ماه هر دو شهید شدند.
جوانانی که به جبهه میرفتند نه صرفا به خاطر دوری از خانواده بلکه با نیت دیگر و برای شهادت میرفتند. پسر جوان ۱۳ سالهای که شرایط سنیاش اجازه حضور را جبهه را نمی داد، شناسانامهاش را دستکاری میکرد و سنش را بزرگتر میکرد تا اجازه حضور در جبهه را بدهند.
امام (ره) صحنهی تکان دهندهای از ازدواج یک مرد جانباز و بانوی جوانی را روایت کرده و میفرمایند که "این زوج به محضر من آمدند تا خطبهی عقدشان را جاری کنم. بانوی ۱۸ سالهای با یک مرد جوان پاسداری ازدواج میکرد که هر دو دستش را از دست داده و هر دو چشمانش اسیب دیده بود. این بانو برای زندگی با این جوان داوطلب شده بود." بر اساس گفتهی ایشان، این دختر جوان میگوید چون من نتوانستم وارد جبهه شوم، دین خود به انقلاب و رهبر را اینگونه میخواهم ادا کنم.
مادر شهیدان ادریسی که دو فرزندش با چهار ماه فاصله شهید شدند در تمامی صحنههای جنگ و انقلاب حضور فعالی داشت. یکی از فرزندانش در ۱۸ سالگی در عملیات والفجر ۸ و دیگری در ۱۶ سالگی شهید شد. سه پسر دیگر این مادر نیز جانباز هستند و فقط یک پسر سالم دارد که آن هم در زمان جنگ، این فرزندش شیر خواره بود و نمیتوانست در جبهه حاضر شود.
در زمان جبهه و جنگ، من و تویی وجود نداشت و همه ما بودیم. امام (ره) نیز هیچگاه من نمیگفت ایشان تاکید میکردند که در خطاب به ایشان به جای من از مکتب من استفاده شود. اگر قدرت و خواست الهی نبود نمیتوانستیم گامی برداریم.
باید همیشه خود را راضی به رضای خدا بدانیم و گوش به فرامین رهبر معظم انقلاب و ولایت فقیه باشیم. همواره باید از خداوند بخواهیم ما را به راه درست هدایت کند و ما را در این مسیر ثابت قدم نگه دارد.
انتهای پیام
نظرات