به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: شهر سوسنگرد به عنوان یکی از شهرهای مرزی کشورمان از تحولات آن روزها مستثنی نبود. این شهر که مردم و جوانان انقلابی زیادی داشت، مقاومت خوبی در برابر دشمن انجام داد. در گفتوگویی که با حاجعبدالحسین کرامت از رزمندگان سوسنگردی انجام دادیم، سعی کردیم شرایط روزهای منتهی به شروع رسمی جنگ تحمیلی را از زاویه دید وی مروری دوباره کنیم.
سوسنگرد در دشت آزادگان قرار دارد؛ یکی از محورهایی که عراق برای تجاوز به ایران انتخاب کرده بود، ترکیب مردم این شهر چگونه بود و چه برخوردی با متجاوزان داشتند؟
اکثریت مردم سوسنگرد عربزبان و عشایر هستند. البته عشایر نه به آن معنی که در حال کوچ باشند. عشایر از عشیره میآید؛ لذا امکان دارد خیلی از این مردم شهر متعلق به یک عشیره یا قبیله باشند. دشت آزادگان از مناطق باستانی ایران است. تمدن و آبادی در این دشت به قبل از اسلام برمیگردد. با اینکه مردم منطقه ما بیشتر عرب هستند، اما در طول تاریخ خودشان را جزو اقوام ایرانی میدانند. به عنوان نمونه در سال ۱۲۹۴ در۲۰ کیلومتری غرب شهر اهواز که به المنیور معروف است، عشایر خوزستان با فتوای مراجع با اشغالگران انگلیسی به جهاد پرداختند. این واقعه نشان میدهد که مردم این نواحی از قدیم در برابر تجاوز هر بیگانهای به خاک ایران، ایستادگی میکردند و در برابر متجاوزان بعثی نیز همین طور رفتار کردند.
پیش از شروع دفاع مقدس، بعثیها سعی میکردند از احساسات قومیگرایانه به نفع خودشان استفاده کنند، در منطقه شما هم چنین مواردی به چشم میخورد؟
یک تحلیل رایج در بین بعثیها این بود که فکر میکردند میتوانند در مناطق عربنشین خوزستان، مردم را جذب خودشان کنند. حتماً میدانید که در خرمشهر و آن نواحی موضوع خلق عرب مطرح بود. در دشت آزادگان هم آنها با استفاده از شرایط خاص منطقه هور، اقدام به وارد کردن سلاح و مهمات میکردند. به قول خودشان میخواستند با مسلحکردن مردم منطقه، به محض شروع جنگ با ایران، این مردم را به نفع خودشان وارد عمل کنند، اما سوسنگرد یک روحانی بنام و انقلابی مثل شیخ علی کرمی داشت که از بزرگان دین و معتمدان منطقه بودند. ایشان با خیلی از طوایف عشایر منطقه ارتباط داشت و همه برای او و خانواده کرمیها احترام خاصی قائل بودند. با اشراف و مدیریت مرحوم کرمی هر اسلحهای وارد ایران میشد، ایشان به خوبی از نوع و تعداد این سلاحها و اینکه به کدام طایفه رفته است، آگاهی مییافت. در واقع خود آن طوایف این اطلاعات را به ایشان میدادند. وقتی هم که دشمن به ایران حمله کرد، از سلاحهای بعثیها برای مقابله با خودشان استفاده شد. اینکه میگویند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد همین جا به عینه رخ داد.
التهابات مرزی مدتها پیش از شروع جنگ رخ داده بود، اوضاع در منطقه شما چگونه بود؟
در داخل شهر سوسنگرد مردم عادی خیلی از اوضاع مرزها خبر نداشتند. حتی وقتی جنگ شروع شد و عراق بستان را گرفت و به سمت سوسنگرد آمد، هنوز زندگی در شهر جریان داشت. تصور اغلب مردم این بود که یک جنگ محدود آغاز شده و به زودی با حمله نیروهای ایرانی خاتمه مییابد و دشمن فرار میکند. اما در کنار تصور عمومی، بچههای سپاه و ارتش و خصوصاً نیروهای اطلاعاتی مثل حاجناصر ربیعه و دوستان دیگر اشراف کامل به اوضاع مرزها داشتند و از مدتها پیش تحرکات عراق را رصد میکردند. یادم است یکبار که به نظرم دو هفته قبل از شروع رسمی جنگ بود، به همراه تعدادی از دوستان زیر سایه درختی در یکی از خیابانهای سوسنگرد نشسته بودیم که آقای ربیعه آمد و گفت اوضاع مرزها هر روز خرابتر میشود، شما نمیخواهید کاری انجام بدهید؟ گفتیم شما بگو چه کار کنیم. بعد من، شهید ناظم حمادی، حمید ایران، مهدی شریفی و تعداد دیگری از دوستان با ربیعه همراه شدیم. به ما تفنگ ام. یک دادند که اصلاً بلد نبودیم از آن استفاده کنیم. یک گروهبان ژاندارمری سریع کار با این سلاح را به ما یاد داد. به بستان رفتیم و شب را در حسینیهای داخل این شهر ماندیم. روز بعد پیاده به سمت چزابه رفتیم و به تپهای در منطقه نبعه رسیدیم. آنجا یک سیاهی از دور مشخص بود. شهید حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد سرگروه ما بود. از ایشان پرسیدیم جریان آن سیاهیها چیست؟ آدم خونسردی بود. خیلی راحت گفت آنها نیروهای عراقی هستند. گفتیم اگر به ما حمله کنند چه؟ گفت خب با همین سلاحها با آنها میجنگیم. آنجا فهمیدیم اوضاع خرابتر از چیزی است که فکرش را میکردیم.
همان طور که شما هم اشاره کردید، نیروهای نظامی از اوضاع مرزها به خوبی آگاه بودند، چرا اقدام خاصی برای تأمین مرزها صورت نمیگرفت؟ خود شما شاهد چه اقداماتی از این دست بودید؟
قضیه خیانتهایی که از طرف بنیصدر به عنوان فرمانده کل قوا صورت گرفت را همگی شنیدهایم. استدلال او این بود که دشمن جرئت حمله به ما را نخواهد داشت، اما خیلی زود مشخص شد برداشت او و امثال او کاملاً غلط است. من خودم پیش از شروع رسمی جنگ به چزابه رفتم. تیپ ۳ از لشکر ۹۲ زرهی اهواز مأمور دفاع از منطقه بود. در چزابه فقط دو ماشین زرهی دیدم. پرسیدم اینها چیست؟ گفتند یکی از آنها نفربر است و دیگری که لولهای شبیه توپ دارد، تانک است و میتواند شلیک کند. اینطور بگویم که منطقه مرزی چزابه مثل خیلی از نواحی مرزی دیگر بدون پشتوانه رها شده بود. یک خاطره برایتان تعریف کنم. در همان روزهای منتهی به شروع جنگ، وقتی رفته رفته مردم مطلع شدند خطر یک درگیری مرزی نزدیک است، یک تانک خودی مرتب از بستان به سوسنگرد میآمد و از آنجا به حمیدیه میرفت و دور میزد و همین مسیر را دوباره برمیگشت. ما که در سوسنگرد بودیم با دیدن این تانک از ته دل خوشحال میشدیم و برای خدمه تانک دست تکان میدادیم. چون تصور درستی از اوضاع نداشتیم، فکر میکردیم همین تانک میتواند سرنوشت جنگ را تعیین کند و دشمن را سر جایش بنشاند! نمیدانستیم که با شروع جنگ، عراقیها با تعداد بسیار بیشتری تانک به منطقه میآیند و کار زیادی از این تانک ساخته نیست.
خود شما اولین بار در کجا با دشمن روبهرو شدید؟
با حمله سراسری دشمن به همراه بچههای سپاه به روستای خرابه در مرز رفتیم. همان جا اولین درگیریها رخ داد. ما شمال روستا و در تپههای نبعه مستقر بودیم. نزدیکیهای ظهر یکی از دوستان به نام حاجعلی والشی که عضو شورای فرماندهی سپاه بود، مجروح شد. بعد از کمی درگیری از آنجا به بستان رفتیم. هنوز شهر سقوط نکرده بود. آن طرف شهر پلی فلزی قرار داشت که از آنجا به چزابه میرفتند. دو نفر از بچههای ارتش رفتند و پل را منهدم کردند تا دشمن نتواند از آن عبور کند. سؤالی شما اول بحث مطرح کردید که واکنش مردم به هجوم دشمن چه بود؟ همان جا به عینه دیدم سه، چهار پیرزن چادرهای محلیشان را به کمر بستهاند و برای دشمن رجز میخوانند. در خوزستان و میان عشایر رسم است وقتی زنها چنین هیبتی پیدا میکنند، یعنی دیگر کار از مماشات گذشته و هیچ عذری برای مردها باقی نمانده است. مردم منطقه این طور در برابر دشمن مقاومت کردند. حتی وقتی بستان سقوط کرد و به خواست خدا تعدادی از مردم در بستان و روستاهای آن باقی ماندند، بچههای اطلاعاتی که برای شناسایی میرفتند، توسط مردم و در پناه دامهایشان قرار میگرفتند و خودشان را به منطقه تحت تسلط دشمن میرساندند و شناسایی میکردند. مردم این منطقه از پیر و جوان و زن و مرد، همگی در برابر دشمن ایستادگی کردند.
اوضاع شهر سوسنگرد از چه زمانی بحرانی شد؟
بعد از سقوط بستان، بیشتر درگیریها معطوف جاده بستان- سوسنگرد بود. در همان زمان بخشی از نیروهای دشمن پلی را روی کرخه درست کردند و توانستند خودشان را به قسمت شرقی شهر و جادهای که به سمت حمیدیه میرفت، برسانند. در واقع عراقیها که از کمی نیروهای ما مطلع بودند، توانستند فریبمان بدهند و دورمان بزنند. با پیشروی دشمن به سمت شهر، ما در منطقه خزعلیه مقابلشان ایستادیم و با آنها جنگیدیم. اوضاع شهر از همان روز هفتم جنگ بحرانی شد. تا قبل از آن مردم فکر نمیکردند جنگ گسترده و طولانی باشد. حضور مردم و خصوصاً بانوان در سطح شهر زیاد دیده میشد. از ساعت ۱۱ ظهر روز هفتم توپخانههای دشمن شروع به کوبیدن شهر کردند. آنجا بود که مردم متوجه عمق بحران شدند. مقاومت ما در خزعلیه از ظهر تا عصر طول کشید و مجبور به عقبنشینی شدیم. در راه شهید محمدرضا سبحانی را دیدیم، ایشان داشت با یک جیپ، توپ ۱۰۶ حمل میکرد. پرسیدیم کجا میروی؟ گفت بچههای ارتش در باغ کریم جهانگیری با دشمن درگیر هستند، میخواهم پیش آنها بروم. رفت و بعد شنیدم که اسیر شده و او را به شهادت رساندهاند.
شهید سبحانی همان سربازی است که ماجرای کیفیت شهادتش معروف است؟
بله ایشان از دوستان نزدیکم بود. خیلی با هم رفیق بودیم. موقع جنگ سرباز بود. همسر و یک فرزند داشت و فرزند دومش هنوز به دنیا نیامده بود. لحظهای که او را دیدیم، با اتفاق دوستان سوار جیپش شدیم و ما را تا میدان امام رساند. حرفهایی بین ما رد و بدل شد. به او گفتیم تازه از خزاعیه برگشتهایم و مجبور شدیم عقبنشینی کنیم، تو هم به منطقه نرو. اما ایشان اصرار داشت که باید وظیفهاش را انجام دهد و توپ ۱۰۶ را به بچههای ارتش برساند. ما را که پیاده کرد، با چشم او را مشایعت کردم و دیدم پیچید به سمت منطقه خزاعیه. بعدها از زبان شاهدان شنیدم که محمدرضا هنگام اسارت توسط دشمن، به شدت مجروح بوده است. شاهدان مردم منطقه خزاعیه بودند که از درز در و پنجره خانهشان وقایع را کاملاً مشاهده کرده بودند. میگفتند بعثیها در یک پیت زرد بنزین آوردند و روی محمدرضا ریختند. فرماندهشان گفته بود همه بنزین را صرف این مجوس نکنید! بعد محمدرضا را در حالی که هنوز نفس میکشید، به آتش کشیده بودند. شهید سبحانی عربزبان بود، اما هیچ وقت به کشور آبا و اجدادیاش پشت نکرد و تا آخرین قطره خونش مقابل دشمن ایستادگی کرد. همین مسئله باعث شده بود دشمن نسبت به او کینه بگیرد و اینگونه او را به شهادت برساند.
شهر چه زمانی سقوط کرد؟ موقع سقوط شهر شما داخل سوسنگرد بودید؟
بله داخل شهر بودم. غروب روز هفتم دیگر عراقیها از رودخانه عبور کرده و خودشان را به جاده رسانده بودند. در آن لحظات شهید حبیب شریفی همسرش خانم خدیجه میرشکار را برمیدارد تا از شهر خارج کند و به سمت حمیدیه برود، اما هنوز ۵۰۰ متر از سوسنگرد خارج شده و به فرمانداری رسیده بود که بعثیها به سمت شان شلیک میکنند. الان فرمانداری سوسنگرد مرکز شهر قرار دارد، آن موقع در حومه شهر بود. خلاصه آنجا نیروهای دشمن به سمت وسیله نقلیهشان شلیک میکنند و هر دو را به اسارت میگیرند. حبیب شریفی در همان اسارت به شهادت میرسد و همسرش نیز بعدها آزاد میشود. من آن شب در خانه بودم و صبح روز بعد، چون مادرم نگران برادرانم بود، با او راه افتادیم تا دنبالشان بگردیم. هنوز خبر نداشتیم که شهر سقوط کرده است. من تفنگ ام. یک روی دوشم بود. در راه عثمان سیاحی از همشهریهایمان که مادرم را میشناخت پرسید کجا میروید؟ مادرم گفت به دنبال پسرهایم میگردیم. سیاحی گفت اسلحه چیست روی دوش پسرت؟ مگر عراقیها را نمیبینید؟ با اشاره او به سمت خاکریز کنار روخانه نگاه کردیم. تازه آنجا بود که متوجه شدیم عراقیها در حاشیه شهر مستقر شدهاند و اگرچه وارد سوسنگرد نشدهاند، اما کاملاً به شهر مسلط هستند. من سریع خودم را به خانه رساندم و همان جا ماندم. از درز در میدیدیم که چطور نیروهای دشمن مقابلمان رژه میروند. پدرم اول مادرم را با موتورش به هویزه برد و غروب هم آمد و من را هم با خودش به آنجا برد.
اشغال اول سوسنگرد خیلی طول نکشید و در عملیات شهید غیور اصلی آزاد شد.
بله همین طور است. شب عملیات غیور اصلی ما در هویزه بودیم. همگی از طریق رادیو، بیسیم دشمن را شنود میکردیم و نگران بودیم. پیرمردهای جمع، اما خونسردی عجیبی داشتند. یکی از آنها گفت دشمن اگر میخواست هر غلطی بکند تا حالا کرده بود. مطمئن باشید ما خانه و کاشانهمان را به آنها نمیدهیم. همان شب از بیسیم شنیدیم که مقر پنجم دشمن به مقر چهارمشان اطلاع داد یکی از نیروهایشان کشته شده است. مقر چهارم گفت جنازهاش را پیش ما بفرستید و مطمئن باشید فردا درس خوبی به ایرانیها میدهیم، اما همان شب عملیات غیور اصلی باعث فرار بعثیها شد. با روشنایی هوا بالگردهای هوانیروز تلفات زیادی به تانکهایشان وارد کردند. من سریع به شهرم برگشتم و دیدم که سوسنگرد هنوز ایستاده است.
انتهای پیام
نظرات