این گزارش مربوط به یک سفر کوتاه است؛ سفر به شهر زیبای خرمآباد که مدتها برایش برنامهریزی کرده بودیم.
تنها یک اتوبوس به مقصد استان لرستان از یزد عازم بود، یک اتوبوس که هر روز یزد را به سوی این دیار سرسبز و زیبا میپیمود، اتوبوسی که با وجود رانندگان خوش خلق و خوبش، در میانههای جاده و در نزدیکی خرم آباد خراب شد و معطلی بسیار زیاد، مسافران را راهی هر سویی کرد.
گویا ناوگان نوسازی نشده یک مشکل بود و نبود خودرویی که مسافران را یاری کند، مشکل دیگری بود، اما دلهره دیگری داشتم، این ناوگان که ۱۲ ساعت مسیر طولانی و پر فراز و نشیب یزد تا لرستان را هر روز طی میکند، مانند اتوبوس خبرنگاران در ارومیه، اتوبوس سربازان سیستانی در یزد، حادثه سوختن اتوبوس درون شهری و تصادف اتوبوس یزد – تهران نشود و جان افراد دیگری قربانی جاده شود؟
عموما خانوادهها با آغوش باز به سوی مهمانان تازه وارد شده آمدند و آنان هم که هیچ فردی چشم انتظارشان نبود، با هر وسیله نقلیهای که توانستند جاده سبز پیش رو را تا افق پیمودند، راننده هم به دنبال تعمیرکار، راهی شهر شد.
بوی نم آب در هوای نیمه شرجی و گرم خرم آباد میپیچید، پستیها و بلندیهای جادهی پرشیب لرستان، از دیار کوهستانی این سرزمین خبر میداد، سرزمینی که از هر سویش آب تا میانههای خیابان راهی بود و در شیرابهها و جویهای پر زباله سرازیر شده بود.
نزدیکیهای بازار سنتی و در حوالی خیابان معروف مطهری در این شهر، محلهای برداشت آب شرب را دیدیم که شیرهایشان هیچ پیچی نداشت و آب بی وقفه سرازیر بود، یکی از کسبه به دنبال تعجب ما گفت: کرونا آمده شیر آب را بازگذاشتهاند که کسی دست به شیرآب نزنند!
عدهای از مردم هم که گویا به ماسک و فاصله گذاری اجتماعی اعتقادی نداشتند در رفت و آمدشان لبی تر میکردند و میرفتند و هیچ کس سراغ شیرهای آب را نمیگرفت البته در همین میانه یک رهگذر گفت طبیعی است، شیرهای آب را دزدیدهاند!
مردم مهمان نواز و نوع دوست خرم آباد ، با هر مهمان بومی و غیربومی خوش رو و خوش برخورد بودند. مردمی که لطف و محبتشان را با شنیدن لهجه یزدی دریغ نمیکردند معتقد بودند باید برای گردشگران خاطرههای خوش به جا گذاشت.
هزینههای زیادی صرف رفت و آمد نشد چرا که مردم آنجا مدام لطف و مرحمت داشتند و از هیچ خوبیای دریغ نمیکردند و البته باید گفت شهری داشتیم که هزینههای کمتری نسبت به شهرما داشت.
شهر از درختان بلند و سر به فلک کشیده چنار پوشیده شده، خیابانهایی که برای قدم زدن دلربایی میکردند، در نزدیکی باشکوهترین و معروف ترین مجموعه تاریخی و گردشگری خرمآباد، یعنی فلک الافلاک اقامت داشتیم، در هتلی چهار ستاره که البته تنوع غذاهای کمی داشت و تر و تمیز بود و پرسنل بسیار خوش برخوردی داشت اما شاید در شمردن ستارههای این هتل باید دقت بیشتری میشد.
خیابانها از آن شلوغی شهرهای بزرگ خالی بودند، صدای شور و هیاهوی مردم آن هم از حوالی ساعات ۱۰ شب به بعد بیشتر در بوستانها و پارکهای نسبتا کم سوی شهر میپیچید و دست فروشها، جگرکیها و بلالیها و قلیان فروشیهایی که در پارکهای این دیار زیبا در دل جمعیت سر و صدایشان بلند بود!
از خیابانهای پر چنار و سبز میگفتم، خیابانهایی بسیار زیبا و مردمی که نگاهشان بوی محبت میداد اما نگاهی که به بوی تعفن و فاضلاب آمیخته بود و با وجود گلایههایشان از شهرداری راه به جایی نبرده بودند.
خیابانی که تا فلک الافلاک طی میشد زیبا بود، با رودخانهای در جریان و کم عمق که با زبالههای رنگارنگ و لجنهای سبز رنگ عابران را به خود جلب میکرد.
صدای تق و توق بلندی میآمد، با کمک مدیر مهمان نواز میراث فرهنگی لرستان با وجود تعطیلی از این بنا دیدن کردیم، بنا پویاتر از همیشه در دست مرمت و نونواری بود، داخل قلعه هم قرار بود خانه تکانی اساسی شود و به قول مدیر میراث در این فرصتها اکثر بناهای تاریخی در حال نونوار شدن بودند.
البته وقتی به گرداب سنگی رسیدیم بازهم لجنها بیشتر از زلالی آب به روی گردشگران سلام میدادند و هیچ تابلوی درست و درمانی ما را تا رسیدن به گرداب سنگی هدایت نکرد.
در جویهای آب موشهایی میدویدند که کم از گربه یزدیها نداشتند به یاد خبر ایسنا افتادم، خبری که در آن «رستم کوشکی» رئیس شورای شهر خرمآباد گفته بود برای جمعآوری جوندگان موذی با شهردار خرمآباد جلسه داشتهایم و تله خاصی خریداری شده و معاونت خدمات شهری شهرداری پیگیر است.
البته وی از شهروندانش خواسته بود که هر کجا که موش دیدند، با سامانه ۱۴۷ تماس گرفته تا بلافاصله اقدام لازم انجام شود.
جدای از موشها، ماسکهایی در جوی روی سطوح شهر خودنمایی میکردند، کیسههای پلاستیک زباله که در آفتاب سوزنده ظهر این شهر از شیرابه و بوی نامطلوبشان در فضای شهر پراکنده بود.
بازار سنتی در غلغله جمعیت گم بود، مردم میگفتند کرونا دیگر چیست اینجا همه پی کار خودشان هستند، همان حوالی بوستانی بود که در آن کودکان ریز و درشت مشغول آب بازی بودند، خندههایشان تصویر کودکان خوزستان و سیستان و بلوچستان را در ذهنم زنده کرد، آبی شیرین که از آن مینوشیدند، در آن بازی میکردند و بوستان به بهانه همین آب شلوغ و پر جمعیت شده بود.
پل شکسته و آب کم سو و قرص کامل ماه تصویر منحصر بفردی از این دیار کهن نشان میداد شهری که خندههای شیرین مردم مهمان نوازش در قدمت ساسانی این پل تاریخی ریخته بود و کودکانی که تکه تکه این پل تاریخی را گرفته بودند و از ان بالا میرفتند، حوالی این بوستان زیبا خوب فضاسازی شده بود جایی برای نشستن و تکیه کردن، خرم آباد مبلمان شهری خوبی داشت و المانهایی کم اما هنرمندانه که در برخی از بوستانها دیده میشدند.
زندگی عشایری در بخش نه چندان دور دست لرستان و در مسیر آبشار بیشه دیده میشدند، مردمانی خونگرم که هرگز از تعارف به مهمانهایی متفاوت از خرم آباد ابایی نداشتند اما دلشان پر بود از مشکلات و گلایههایی که همه از مشکلات اقتصادی حکایت داشت و به صرفه نبودن زندگی، حس میکردم اقتصاد قرار است زندگی عشایری را هم برای همیشه از تاریخ این سرزمین محو کند و همه بخواهند یک مدل زندگی کنند تا پول دربیاوردند و دیگر خبری از آن تفاوتهای فرهنگی و جاذبههای زندگی روستایی نباشد.
جالب بود که عمدتا فرزندان و خصوصا پسرانشان به جای زندگی عشایری کوچیده بودند و به دنبال کار و کاسبی برای پول درآودن بودند و من خیره به مزارع گسترده گندم و مراتع سبز رنگی که ابیاریشان هم هنوز قطرهای و هوشمند نبود، نگران خوشه چینهای غیوری بودم که کار در کارخانهها را به مزرعه ترجیح داده بودند.
سرزمین زیبای خرم آباد تا آبشار بیشه، پوشیده از درختان بلوط بود، من از بام این شهر مرتعی بزرگ دیدم که کاملا سوخته بود و زمین سیاه رنگی دیده میشد، هر گوشه و کناری گردشگری بساط چیده بود، میترسیدم فراموش کنند آتششان را خاموش کنند و مثل زاگرس این بیشهها و درختان بلوط بسوزند.
درختان بریده شده در این مراتع و بلوطزار به وفور دیده میشدند، نکند مردم محلی حواسشان نبوده و قاچاقچیان، همانند جنگلهای شمال ...
زندگی روستایی هنوز دست نخورده بود با وجود این که روستاها مسیر گردشگری تا رسیدن به ابشار بیشه بودند اما کمتر تغییری در فرهنگ و پوشش و زبان و معماری روستاها دیده میشد، برخلاف طزرجان و ده بالا و روستاهای ییلاقی و گردشگری یزد که حالا مامن ویلاها اعیانی شده بودند و یواشکی درختانی در سکوت مسئولان بریده میشدند.
آبشار بیشه زلالیاش را در حجم بالای زباله گم کرده بود و مردم غرق در شور و هیاهوی رسیدن به آب چشم از ناپاکیاش برداشته بودند، آب تنها بهانهای بود که بیخ در بیخ هم میتوانستیم آدمهای متعددی را ببینیم.
انتهای پیام
نظرات