یک دوربین دیجیتال کوچک داشتم. عکاسی خبری در اراک مرسوم نبود و اراکیها خیلی خوششان نمیآمد کسی عکسشان را بگیرد. مدام باید به این سوال پاسخ میدادی که «چرا عکس گرفتی؟» یک بار هم یک راننده تاکسی به دلیل اینکه از او و تاکسیاش عکس گرفتم، دوربینم را گرفت و روی زمین انداخت و مانیتور کوچک پشت دوربین شکست ولی دوربین هنوز کار میکرد و همین برای ادامه، کافی بود.
میدان باغ ملی، میدان اصلی مرکز شهر اراک بود و هر روز پیرمردهای بازنشسته وسط میدان مینشستند و من هم علاقمند بودم از آنها عکاسی کنم. لابلای عکسگرفتنها، گاهی گپ میزدیم و هر کدام با لهجه اراکی به این پسر دانشجوی جنوبی چیزی میگفتند. یکی مسخره میکرد، آن یکی میخواست دامادش شوم و یکی دیگر بد و بیراه حقوق واریزنشدهاش را به جای تامین اجتماعی، حواله من میکرد!
آن روزها کسی پی مجوز عکاسی را از تو نمیگرفت و عکاسی، با چالشی اجتماعی همراه بود. عکاس باید زیست اجتماعی را میآموخت تا بتواند از مردم عکاسی کند و این چالش، کار را زیباتر میکرد.
حال و هوای خبرنگاری بدجوری در سرم بود و با همه این اتفاقات، زندگی میکردم و دوستشان داشتم؛ حتی آن روزی را که پنج پیرمرد لبه حوض وسط میدان کنار هم نشسته بودند و اولی گفت بگذار عکسش را بگیرد، دومی روی برگرداند و سومی فحش آبداری نثارم کرد.
انتهای پیام
نظرات