به گزارش خبرنگار ایسنا، ساعت 6 صبح روز پنجشنبه 25 دیماه به همراه استاندار کرمان که قصد بررسی مسائل، مشکلات و همچنین افتتاح و بازدید چند طرح در شهرستانهای جیرفت و عنبرآباد داشت، راهی جنوب استان شدیم.
از همان ابتدای صبح به شدت سردرد بودم، چشمانم را بسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا کمی حالم بهتر شود، به بخش ساردوئیه برای افتتاح یک طرح صنعتی، معدنی رسیدیم هوا به شدت سرد بود. از آنجا به سمت جیرفت و عنبرآباد حرکت کردیم و هر چه به جیرفت نزدیکتر میشدیم هوا معتدلتر میشد. در عنبرآباد چند طرح افتتاح و بازدید شد و در نهایت به سمت مزارع سرمازده عنبرآباد حرکت کردیم.
حجم خسارت اصلا قابل توصیف نیست، همانطور که با ماشین از میان این مزارع رد میشدیم با خود میگفتم اگر صاحبان این مزارع سکته کرده باشند، جای تعجب ندارد و از خدا برایشان صبر آرزو کردم، هرچند که مردم این سرزمین روزگارشان همواره سخت بوده است.
استاندار کرمان و همراهانش در جمع صاحبان این مزارع حضور یافتند و آنها مشغول به گفتن دردهایشان به استاندار بودند و از پرداخت نشدن تسهیلات مناسب به آنها میگفتند که توجه ام را کودکانی که در این مزرعه پیاز درحال کار بودند، به خود جلب کرد. بی خیال صحبتهای تکراری مسئولین شدم و به سمت یکی از آنها رفتم.
این کودک خود را "علیرضا" معرفی کرد و در پاسخ به این سوالم که مگر مدرسه نمیروی گفت: باید کلاس پنجم میبودم اما پول برای رفتن به مدرسه ندارم. گفتم پول برای خرید تبلت نداشتی؟ گفت: نه.
علیرضا: پول برای رفتن به مدرسه ندارم
این کودک کار همانطور که گونی به دست میرفت صدایش زدم علیرضا بیا با هم حرف بزنیم، برگشت و در چشمانم نگاهی کرد و شاید انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را مدتهای زیادی میکشید، نمیدانم. همانطور در چشمانش نگاه میکردم قبول کرد و آمد و از خانوادهاش برایم گفت و ادامه داد: سه برادر هستیم و برادر بزرگتر و کوچکترم نیز در این مزرعه کار میکنند. با تعجب پرسیدم برادر کوچکترت؟! آخر خود علیرضا جثهای نداشت. چطور برادر کوچکترش نیز کار میکرد؟
علیرضا گفت: برادرم باید سوم دبستان باشد اما او هم مدرسه نمیرود و یک پسر دیگر که کنارش بود نشانم داد و گفت برادرم اندازه این است؛ از آن پسر لاغر پرسیدم مدرسه میروی؟ گفت: بله کلاس دوم دبستان هستم. در پاسخ به این سوالم که هم مدرسه میروی و هم کار میکنی؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد.
همانطور که پرسیدم تو تبلت داری؟ اظهار کرد: نه که علیرضا گفت: خواهرش گوشی دارد.
چند کودک دیگر هم به جمع ما اضافه شد و از اینکه کودکان به من اعتماد کردهاند، خدا را شکر کردم. دوباره رو به "علیرضا " کردم و پرسیدم پدرت چکاره است؟ گفت: پدرم در تصادف دست و پاهایش شکسته است.
وی با بیان اینکه روزی 50 هزار تومان حقوق میگیرم، همانطور که این سوال را میپرسیدم که تو خرج خانهتان را میدهی؟ در همین حین عکاس روابط عمومی استانداری آمد و همه کودکان را کنار هم جمع کرد تا عکسی از آنها بگیرد و از ادامه دادن صحبتمان جلوگیری کرد.
مردان در برابر مهرنوش سر تعظیم فرود بیاورند
مهرنوش دختری که با جثه لاغرش به مردانگی خیلیها طعنه زده و مردان باید سر تعظیم در برابرش فرود بیاورند، گفت: کلاس ششم هستم و روزی 100 هزار تومان حقوق میگیرم و 5 روزه در اینجا مشغول به کار هستم.
مهرنوش در پاسخ به این سوالم که پدر و مادرت چکارهاند؟ اظهار کرد: بیکار و خواهر و برادرهایم از من کوچکتر هستند و خودم خرج خانه را میدهم.
وی در پاسخ به این سوالم که قبل از این کجا کار میکردی؟ گفت: پیش همین ارباب و هرجای دیگر که بشود، کار میکنم.
از خودم خجالت کشیدم، مهرنوش باید اکنون با عروسک بازی کند. وای خدایا ما چه کردیم؟ کجاییم و به کجا میرویم؟ صدای صحبت کشاورزان و مسئولین مرا به خود آورد.
مهرنوش میگوید: گوشی ندارم و حضوری مدرسه میروم.
میخواستم در این 10 دقیقهای که فرصت دارم با همه کودکان صحبت کنم، رو به یکی دیگر از دختران کردم و پرسیدم تو چندسالهای؟ خود را سعیده معرفی کرد و گفت: کلاس چهارم هستم. گوشی ندارم و حضوری مدرسه میروم و در اینجا روزی 50 هزار تومان حقوق میگیرم.
وی با بیان این مطلب که مادر و پدرمم نیز در اینجا کار میکنند ادامه داد: خودم روزهای تعطیل اینجا کار میکنم و دو خواهر دیگرم نیز در اینجا کار میکنند، خواهر بزرگترم کلاس ششم و خواهر کوچکترم کلاس دوم است.
ستایش کلاس چهارم است که همراه پدر و مادرش در اینجا کار میکنند، میگوید: حضوری مدرسه میرویم و در پاسخ به این سوال که هر روز مدرسه میروید گفت: نه برخی از روزهای هفته را به مدرسه میرویم.
کار نکنیم، غذا برای خوردن نداریم
دوباره به سراغ "علیرضا" رفتم و پرسیدم با پولت چکار میکنی؟ گفت: پولهایم را به برادر بزرگم میدهم و او خرجی خانه را میدهد.
"کلاس دهم" جواب علیرضا در پاسخ به این سوالم که برادر بزرگت کلاس چندم است؟ بود و در ادامه تاکید کرد: او نیز مدرسه نمیرود.
وی در جواب این سوالم که دوستانت که تبلت ندارند، میگویند حضوری مدرسه میروند تو چرا نمیروی؟ اظهار کرد: پول ندارم و با پولی که اینجا کار میکنم خرجی خانه را میدهم.
علیرضا با بیان اینکه تقریبا 14 روز در اینجا سرکار هستیم و قبل از آن بیکار بودیم، در جواب این سوالم که قبل از این خرجی خانهتان را چگونه به دست میآوردید؟ عنوان کرد: هیچی نمیخوردیم. بلافاصله بدون مکث ادامه داد: مادرمم که رفته.
علیرضا قربانی چیست؟
از او پرسیدم مادرت کجا رفته؟ قهر کرده است؟ اشکهایش جاری شد و روی زمین نشست، فکرهای زیادی از ذهنم گذشت کنارش نشستم و دستم را روی شانهاش گذاشتم و خودم را لعنت کردم که بچه را با پرسشهایم به گریه انداختم هرچند که چنین قصدی اصلا نداشتم.
علیرضا چرا گریه میکنی؟ گریه نکن عزیزم، علیرضا اشک ریزان و هق هق کنان گفت: مادرم طلاق گرفته است. پرسیدم چند وقت است که طلاق گرفته؟ بیان کرد: خیلی وقت، گفتم یعنی چقدر؟ گفت: یک سال است و دلم براش تنگ شده است.
متاسفانه به ما یاد ندادند که عشق مقدس است، یاد ندادند که وقتی تشکیل زندگی دادیم در برابر همسر و فرزندانمان مسئولیم و دیگر من در زندگی مشترک معنی ندارد. در اینجا قصد ندارم که پدر یا مادر علیرضا را محکوم کنم اما سوالم از همه این است که علیرضا قربانی چیست؟
دستم را که روی شانه علیرضا میکشیدم زبری خاکهای لباسهایش زیر دستم لمس میشد، پرسیدم چه کسی برایتان غذا درست میکند؟ گفت: برادر بزرگم غذا درست میکند. خانه نداریم و در کَنتوک(یکی از انواع کپر) زندگی میکنیم.
این کودک با بیان اینکه پدرم معتاد نیست، اشکهایش را با دستان کوچک پینه بستهاش پاک کرد آهی کشید و گفت: پدرم قبل از تصادف کار میکرد و نمیدانم مادرم چرا طلاق گرفت.
با این نیت که با کمک مشاورین خیرّ بتوانیم پدر و مادرش را آشتی دهیم تا دوباره رجوع کنند، پرسیدم مادرت اکنون کجاست آیا در عنبرآباد زندگی میکند؟ هق هق کنان گفت: نه شوهر کرده و در جیرفت زندگی میکند. با شنیدن این جمله تصور کردم یک پارچ آب سرد روی سرم ریختند.
نمیدانستم به علیرضا چه بگویم؛ نمیخواستم این جمله تکراری که میگویند درس بخوان و برای خودت کسی شو، بگویم جملهای که کلمه انسانیت در آن پیدا نبود. رو به علیرضا کردم و گفتم علیرضا بزرگ شدی همچنان آدم خوبی بمان و در مسیر درست قدم بردار.
با علیرضا در حال گرفتن سلفی بودم که صدای همراهانم بلند شد که ما رفتیم سریع بیا، همانطور که میدویدم از او خداحافظی کرد. در حال دویدن بودم با خود گفتم ای وای یادم رفت بپرسم آرزوت چیست؟ بعد با خودم گفتم مثلا من و همه مردم ایران بدانیم که مثلا وقت نمیکند آرزو کند یا اصلا معنی آرزو را نمیداند یا ...، چکار میخواهیم بکنیم؟
سارینای 6 ساله کارگر فصلی
به مزرعهای دیگر رفتیم در آن مزرعه نیز کنار مسئولان نماندم و رفتم در جمع کودکانی که در آنجا بودند. یکی از آن دختران که آفتاب و سرما صورت قشنگش را نقاشی کرده بود با صدای دلنشینی خود را "زهرا" معرفی کرد و گفت: کلاس سوم هستم و در پاسخ به این سوالم که مدرسه میروی؟ گفت: خانممون گفته از تو گوشی درسمون میدهد و من از گوشی برادرم استفاده میکنم.
وی در پاسخ به این سوالم که اینجا کار میکنی؟ گفت: من اینجا فقط پنجشنبه و جمعه میآیم و کمکی میکنم. از او پرسیدم برای این کمکت به تو پول هم میدهند؟ بیان کرد: بله یکی دیگر از دختران گفت: روزی 50 تومان میدهند.
دختران در پاسخ به این سوالم که با پولهایتان چکار میکنید؟ گفتند: پولها را به دست بابایمان میدهیم و باباهامان برایمان وسیله میگیرند.
رقیه کلاس اولی نیز میگوید که پنجشنبهها و جمعهها در کنار پدر و مادرمان در مزارع کار میکنیم.
از آنها پرسیدم درس خواندن با گوشی بهتر است یا حضوری سر کلاس؟ گفتند؟ با معلم سر کلاس باشیم بهتر است ولی از وقتی کرونا آمد همه چیز خراب شد.
"سارینا" دختری کوچک در کنار دختران از ابتدای گفتگوی من با همراهانش با نگاه معصومانهاش به قلبم چنگ میزد، پرسیدم چند سالته که زهرا با لبخند گفت: این مدرسه نمیرود حتی آمادگی هم نمیرود او 6 سالش است و در اینجا کار میکند روزی 20 هزار تومان حقوق میگیرد.
نازنین کلاس چهارم است و میگوید: روزهای یکشنبه و سهشنبه کلاسهای ما حضوری برگزار میشود و باز صدای همراهانم بلند شد که خانم سلطانی بیا ما رفتیم جا ماندی همانطور که میدویدم از دختران خداحافظی کرد.
در این سفر یکی از مهمترین خواستههای مردم از استاندار نجات هلیل رود بود، آه... هلیلرود که جان من است نه، جان همه ما جنوبیهاست(جنوب استان کرمان) و وای به آن روزی که هلیل در مقام انتقام برخیزد، آن روز همانطور که ما انسانها خفهاش کردیم او هم با ریزگردهایش جان نیمی از ایرانیان را خواهد گرفت.
انتهای پیام