به گزارش ایسنا، زندهیاد خسرو سینایی متولد ۲۹ دیماه ۱۳۱۹ بود که مرداد ماه امسال از دنیا رفت؛ فیلمسازی که نه تنها در سینما بلکه در معماری و موسیقی و ادبیات دستی بر آتش داشت و هیچ کدام از این وجههنریاش به اندازه فعالیتش در سینما مورد توجه نبود.
محمدعلی حیدری - محقق و گردآورنده کتابهایی در زمینه سینما - تابستان سال ۱۳۹۲ در ادامه پروژه تاریخ شفاهی سینمای ایران گفتوگویی با این هنرمند در منزل وی انجام داده بود که بخشی از این مصاحبه منتشر نشده را به بهانه سالروز تولد مرحوم سینایی در اختیار ایسنا قرار داده است. البته این گفتوگو صرفا به سینما محدود نشده و بحثها به معماری و موسیقی و شعر و ادبیات هم رسیده است. سینایی در صحبتهای خود از خاطراتش در دوران کودکی تا حضور در وین و بازگشت به ایران و فعالیت در وزارت فرهنگ و هنر تا اولین گامهای ورود به سینمای حرفهای گفته است که بخشی از آن را در ادامه میخوانید:
ابتدا از دوران کودکیتان بگویید از خانواده خود- دوران کودکی و نوجوانی و علائقی که در این دوران داشتید. سینما از چه زمانی برای شما جدی شد و به آن علاقهمند شدید؟
این سوال یک مسئله اساسی در زندگی من است، چون همان دلیلی که باعث شد من طی ۴۵ سال فعالیت سینمایی، با این صنعت (و در واقع با نوعی از سینما در جهان) مشکل داشته باشم، من را به سمت این هنر جذب کرد. من هم مثل همه قبل از رسیدن به سینما در دبیرستان درس میخواندم و راههای زیاد دیگری، پیش رویم بود. در خانواده من، هنر به عنوان یک تفنن مطرح بود و به عبارت دیگر سرنوشت خانوادگی من این بود که یک پزشک بشوم و پدر و برادر و عموی من همگی به این حرفه مشغول بودند و اصلا تا جد سوم من از دو طرف پزشکی سابقه داشت! اولین قدمی که من را از پزشکی به سینما منحرف کرد، آشنایی با شعر بود. از کلاس هفت و هشت سر کلاسها شعر می نوشتم. معلم ادبیات ما در دبیرستان البرز آقای زینالعابدین موتمن بود که وقتی شعرهای من را دید تشویقم کرد که ادامه بدهم. بعدها در خیابان رشت [تهران] که در جلسات آن موقع آقای فریدون مشیری و خانم سیمین بهبهانی شرکت داشتند، چندبار شعرهایم را خواندم. در همان زمان موسیقی را هم شروع کردم و آکاردئون در آن روزگار به مانند گیتار امروز، مطرح بود. مدیر محترم دبیرستان البرز، دکتر مجتهدی چندان به هنر توجهی نشان نمیداد و بیشتر روی مسائل علمی متمرکز بود، اما من یادم میآید در سال ۳۵ یا ۳۶ یک انجمن هنری موسیقی را تاسیس کردیم که یک فعالیت فوق برنامه بود. این انجمن تنها مرکز موجود برای جوانانی بود که به طور غیرحرفهای موسیقی کار میکردند. مدتی هم شاگرد مرحوم رضا صمیمی بودم که از نقاشان و پرترهکاران رئالیست ماهر بود و بعدها به اروپا رفت. به این ترتیب دبیرستان من با شعر و نقاشی و موسیقی گذشت. در سال ۱۳۳۷ دیپلم گرفتم و طبق روال مرسوم که جوانها زیاد به خارج می رفتند، تصمیم گرفتم به اتریش بروم. اکتبر ۱۹۵۸ وارد این کشور و شهر وین شدم و همزمان با درس معماری، موسیقی هم خواندم که سه سال طول کشید. روزی به استاد آهنگسازیام گفتم تحصیل همزمان دو رشته با یکدیگر برایم سنگین شده و به نظر شما استعداد آهنگسازی دارم یا خیر؟ این استاد همیشه به طعنه مرا آقای مهندس خطاب می کرد. به من گفت تو هرگز همه هم و غم خود را روی موسیقی نگذاشتی، پس نمیتوانم نظر مطلقی بدهم، چون معلوم نیست اگر به طور مطلق به آهنگسازی می رسیدی، چه اتفاقی رخ میداد.
اولین تجربهای که در حوزه سینما داشتید، چه زمانی و چگونه رخ داد؟
دوستی داشتم به نام اقای منوچهر طیاب - که امروز مستند ساز معتبری است - (منوچهر طیاب یک ماه پس از سینایی در شهریور ۱۳۹۹ درگذشت) معماری را با هم شروع کرده بودیم و او قبلا در ایران سابقه نوشتن در مجلات سینمایی داشت و به دانشکده سینما هم رفته بود و از من خواست در فیلمی برای او بازی کنم. بعدها که به این موضوع فکر کردم، دیدم سینما به نوعی در خون من وجود داشت و هرگز کشف نشده بود، چون از زمان کودکستان و دبستان همیشه من را برای نمایش به کار میگرفتند. برای بازی در فیلم طیاب رفتم و فضای پشت صحنه سینما من را جذب کرد. ساخت دکور و طراحی و تنظیم نورافکن و فیلمبرداری و... برای من هیجان انگیز بود.
اولین تجربه فیلمسازی مصادف شد با فعالیت در وزارت فرهنگ و هنر؟
تنها جایی که به آدم مجال متفاوت کار کردن میداد و می توانستی دور از آن سینمای تجاری فعالیت داشته باشی وزارت فرهنگ و هنر بود. من با ادبیات شروع کرده بودم و پایان کارم یک فیلم کوتاه بود، اما وقتی وارد وزارت فرهنگ و هنر شدم به من گفتند هر کاری تا پیش از این انجام دادهای، به جای خود. ما میخواهیم سر پلههای ساختمان فرهنگ و هنر بایستی و از کارمندانی که وارد می شوند، فیلم پنج دقیقهای بسازی. این حرف به من بر خورد و گفتم یک هفته فرصت بدهید من فکر کنم. بعد از چند روزی طرحی دادم که فیلمی از آن در آمد با نام «آوایی که عتیقه میشود»، درباره یک لحافدوز دوره گرد. این فیلم خیلی موفق شد.
چه فیلمهای دیگری ساختید؟
فیلمهای متعددی مثل «۲۵ سال هنر ایران»، «حاج مصورالملکی» درباره زندگی مینیاتوریست بزرگ ایران، «سردی آهن» درباره قهرمان شدن نصیری در رشته وزنهبرداری در المپیک مکزیک و «آن سوی هیاهو» که درباره شیوههای آموزشی به دانش آموزان کر و لال در موسسه باغچهبان بود را ساختم. این مورد آخر فیلمی بود که در دومین جشنواره کودکان و نوجوانان دو جایزه گرفت. همان گروه اصلی که با من این فیلم را ساخت در ترکیب عوامل داریوش مهرجویی برای ساخت «گاو» هم بود.
مستند ژانر خوبی بود و به من امکان تمرین تکنیکهای سینمایی را داد، اما نمی خواستم محدود به آن باقی بمانم. وزارت فرهنگ و هنر چندان برای ساخت فیلم سینمایی آمادگی نداشت و مهرجویی هم با پیچ و خم توانست شرایط ساخت فیلمش را مهیا کند.
اولین فیلم شما بعد از انقلاب «زنده باد...» بود. فیلمی که در سال ۱۳۵۹ توانست با شرکت در جشنواره بین المللی فیلم کارلوی واری [دوره دوازدهم] جایزه بهترین فیلم را دریافت کند. و عنوان جایزه «انجمن مبارزان ضدفاشیست» بود! چه شد سراغ ساخت این موضوع رفتید؟
بله. این فیلم با حداقل امکانات ساخته شد و ۸۰ درصد آن هم در منزل خودم بود. مهدی هاشمی با این فیلم وارد سینما شد و اولین فیلمی بود که بعد از انقلاب در یک فستیوال درجه آ هنری جایزه گرفت. آن موقع هنوز دولت موقت بر سر کار بود و قوانین تازه سینما شکل نگرفته بود. محمدعلی نجفی که آن زمان مدیرکل سینمایی بود، هنگام فستیوال از فیلم من دفاع کرد و گفت فیلم سینایی را نفرستیم، کدام کار دیگر را بفرستیم؟ میخواستم آن را به تلویزیون اتریش هم بفروشم، اما کار من سیاه و سفید بود و آنها گفتند شبکههای ما رنگی است. اما این فیلم در کنار آثار هنرمندان دیگری مثل کوروساوا نمایش موفقی داشت و از طرفی در نظرسنجی دو روزنامه اتریشی به عنوان دو فیلم اول انتخاب شد. وقتی به ایران برگشتم شرایط اجتماعی طوری بود که در واقع ما هیچ نوع تبلیغی نمیتوانستیم برای فیلم داشته باشیم. درست چند روز قبل از تبلیغات نمایشی رییس سندیکای سینماداران آمد و گفت مسوولین مملکتی گفتهاند دیگر هیچ سینمایی نباید سر در بزند، چون صور قبیحهاند. خانم اصولی (همسرش) با زحمت زیاد سردر ما را طراحی کرده بود و تصویر هم- سایههای چند مشت بود با یک دست خونین که روی آنها را گرفته بود. ما گفتیم اینها که صور قبیحه نیست، اما گفتند این یک حکم کلی است. جالب اینجاست که مدتی بعد باز همه سینماها سردر زدند. ما بودجه کمی داشتیم؛ مهندس هوشنگ کبیر سرمایه نسبتا مختصری داشت که آن زمان برای دو سه فیلم کافی بود و با همان یک دفتر کار درست کرده بود. آقای قوانلو به من گفت اگر آقای کبیر از سناریو خوشش بیاید، کمبود بودجه ما را جبران خواهد کرد. کبیر گفت من دفتری را باز کرده ام و میخواهم چراغ آن روشن باشد و اسم من به عنوان تهیهکننده باید لحاظ شود. به همین دلیل تهیهکننده در تیتراژ فیلم من شرکت سینمایی "بهدید" است و زیر آن عنوان پلاتو ۱۶ ذکر شده است. خلاصه آنکه فیلم «زنده باد...» سوخت. یادم هست به من اطلاع دادند در سینمایی نزدیک راه آهن تهران، سالنی وجود دارد که حلقه اول را چسبانده اند به حلقه پنجم و پنجم را به هشتم و... حدود هشتصد هزار تومان خرج فیلم شده بود و ما حدود هشتاد یا نود هزار تومان فروش داشتیم. به این ترتیب آرزوی ساخت سینمای مستقل محکوم به مرگ شد.
چهار فیلم در دهه شصت ساختید و میتوان گفت مسیر سینمای حرفهای شما پس از انقلاب آغاز شد. تحلیل خود شما در این باره چیست؟
بگذارید توضیح بدهم که چه فیلمهایی را نساختم! هنوز هم معتقدم اگر «یک شهر، یک راه، یک عمر» در زمان خودش ساخته شده بود، یک سنگ معیار بود. همچنین فیلم «دادگاه تلویزیونی». البته آقای بهشتی آن زمان خیلی کمک کرد که من به امریکا بروم و تحقیق کنم و بعد یک داستان واقعی بنویسم، اما کار ساخته نشد.
پس از جنگ با فرخنژاد که آن روزها خیلی جوان بود به آبادان رفتم. تصمیم داشتم درباره آبادان فیلمی بسازم. به فارابی رفتم و گفتم میخواهم فیلمی بسازم و بگویم که بیایید آبادان را دوباره بسازیم. انصافا کسی دخالت نکرد و فیلم «در کوچههای عشق » هم که آماده شد همه از آن استقبال کردند و هیچ پلانی هم سانسور نشد. در سال ۷۹ در بخش نوعی نگاه جشنواره کن به نمایش در آمد. میخواهم بگویم آدمها نقش خود را ایفا میکنند و این نقش در تاریخ باقی میماند.
کارنامه فیلمسازی من به عنوان نمونه و چند نفر دیگر، میتوانست پربارتر باشد. اگر در همان شرایط اعتماد و تفاهم وجود میداشت، اوضاع بهتر میشد. البته حمایتهایی هم بود. دفتر آقای رفسنجانی نامه نوشت و گفت «دادگاه تلویزیونی» حتما باید ساخته شود. من باید برای انجام تحقیقات به کانادا میرفتم و قرارداد یک کار سنگین را به کسی دیگر سپردم و گفتم پول و کار، هر دو برای تو. ساخت این فیلم تا این حد اهمیت داشت، اما «دادگاه تلویزیونی» هیچ وقت ساخته نشد . چرا؟ من باید با آدمهایی صحبت میکردم که تصمیم گیرنده بودند. «هیولای درون» من در دومین جشنواره فیلم فجر جایزه بهترین کارگردانی را گرفت، اما یکی از مسئولین برخاست و ضمن ابراز علاقه زیاد به فیلم گفت لباس هنرپیشه زن را عوض کن. من میگفتم کپی فیلم در آمده و من نمیتوانم چنین کاری کنم. میگفت تو نمیخواهی همکاری کنی! دیگر اینکه میگفتند چهره این خانم جذاب است و وقتی تصویر او روی پرده است، چهرهاش را آتوفوکوس کنید! من به عنوان سینماگر ناراحت میشدم. چون استادی بودم که سر کلاس خاصیتهای لانگ شات و مدیوم شات و ... را به شاگردانم یاد داده بودم و چنین چیزی توهین به من و کارم به حساب میآمد. این افراد حسن نیت داشتند، اما کوچکترین اطلاعاتی در مورد سینما نداشتند در این حد که نمیدانستند به لباس بازیگر فیلمی که کپی آن در آمده نمیشود دست زد. من همیشه گفتهام در برابر کسی که منطقی حرف بزند، کلاه از سر بر میدارم.
حرف آخر...
تاریخ ما یا گم شده یا تحریف، یا با غرض دورانی را میکوبیم یا با شعار، دوران دیگری را بزرگ میکنیم. هر نوع فعالیت باید با حُسن نیت مورد توجه قرار بگیرد. کل صحبت من حول محور فرهنگ میچرخد و سینما برای من جز یک ابزار فرهنگی نیست. من به دنبال هنرپیشهها نبودم و چیزی که من را به سینما جذب کرد، امکان تلفیق هنرهای مختلف در آن بود. بگذاریم تا همه در کنار هم کار کنند. به هر حال به عنوان یک فیلمساز با ۴۵ سال تجربهی کار مداوم عملی فقط میتوانم به نسل جوانان فیلمساز توصیه کنم: «گر مرد رهی غرقه به خون باید رفت...» اما اگر در طبیعت شما خصلتهای لازم برای فیلمسازی نهفته باشد، هرگز از انتخاب راهتان پشیمان نخواهید بود. زمانی گفته بودم: «فیلمسازی یک حرفه نیست، یک نوع زندگیست!».
عکسها متعلق به سایت آرته است.
انتهای پیام