به گزارش ایسنا، دکتر محمدعلی فیاضبخش در روزنامه «اطلاعات» به ذکر چند خاطره از علامه جعفری پرداخته است که در ادامه میخوانید:
۱. کلاس دوازدهم بودم که به دلالت مرحوم علامه علیاصغر کرباسچیان به خانهی آن فیلسوف رند و آن دلدادهی عاشق و آن افتادهی خوان علم و دانش راه یافتم. پیشتر علامه کرباسچیان از مرحوم جعفری خواسته بود که مجموعهی ۱۵ جلدی تفسیر مثنویاش را قسطی، خودش تحویلم دهد. روزی با قرار پیشین خانهاش را دقالباب کردم؛ خانهای قدیمی و فرسوده در میدان شاه (قیام فعلی)، کوچهی شترداران که زادگاهش نیز در محلهی شتربان تبریز بود. خود، کارتن کتاب به دست در را گشود و این اولین دیدار چهرهبهچهرهام با آن یل دنیای علم و ادب بود. گفت: «قیمت این مجموعه ۵۰۰ تومان است [۵۰۰۰ ریال!]؛ آقای علامه امر فرمودهاند که شما ماهی ۵۰ تومان بدهید!» و خدا را شکر دهماهه به وعدهام عمل کردم.
۲. شبهای جمعه کلاس درس عمومی داشت در همان خانه. در قسمت ورودی، با چند پله یک اتاق نسبتا بزرگ ساخته بود برای گنجای کتابخانهی عظیمش و نیز حضور شاگردان. معلوم بود که آن اتاق بعدها به صورت وصله به ساختمان اصلی - که آن هم دندانگیر نبود - پیوست شده بود. در تمام طول درس که محفل انس بود و عشق و رابطهی بسیار صمیمانهی استاد و شاگرد نیز تلاطمی از دریای بیساحل دانشش، سماور گوشهی اتاقِ سالنمانند قُل میزد. در میانهی درس برمیخاست و سراغ سماور انتهای سالن میرفت و خود چایش را میریخت. کسی اجازهی خدمت به او و یا دولا و راستشدن نزدش را نداشت. دوباره که بر جای مینشست، جرعهای چای مینوشید، دو جرعهای روی قبایش میریخت - از بس محو کلامش بود - و باقی در استکان میماند. این هم تفننش بود!
۳. در کلاسهای شبهای جمعه، همهی دغدغهاش آشتی میان فلسفه و علم و دین بود. از افلاطون و ارسطو بگیرید تا اسپینوزا و هیوم و دکارت و کانت و این اواخر، راسل. از عالمان مشرقزمین که میگفت، گفتی بال درمیآورد به پرواز و عروج و به ادیبانی چون حافظ و سعدیِ جان و مولوی و - در میان عربها - منفلوطی و جبرانخلیل که میرسید، تو گویی به سماع درمیافتاد؛ سِحر میکرد؛ گاه تا پنجاه بیت را یکنفس از بر میخواند. ادبیات فارسی و عربی موم دستش و نرمینهی کلامش بود؛ ... و بود آنچه بود و نظیرش نبود و نیست.
۴. درست در روزی که دختر جوانش از دنیا رفت، قرار سخنرانی داشت در یکی از دانشگاهها. رسیدن بستگان و دوستان از تبریز را بهانه کرد و به دانشگاه رفت. در پایان سخنانش گفت: «با اجازهی آقایان کمی زودتر مرخص میشوم تا به تشییع دخترم برسم!»
۵. اوایل دههی هفتاد به خانهای در غرب تهران نقل مکان کرد که به فرسودگی قبلی نبود. روزی به همراه دو تن از دیگر شاگردان در منزل جدیدش بودیم. گفت: «بچهها مرا به اصرار کشیدند اینجا اما من هوایی همان محلهام».
۶. در اواسط دههی شصت، مدیر مدرسهای بودم که نوادهی نازنینش محصل آنجا بود. روزی علامه زنگ زد و گفت: «میخواهم بیایم مدرسه، از حال و روز نوهام خبری بگیرم». دستپاچه گفتم: «آقا! خودم خدمتتان خواهم رسید». به شوخی گفت: «تو که فرزند یا نوهای پیش من نداری!». روز مقرر آمد. وارد اتاقم شد. به ادب برخاستم و از پشت میز بهدرآمدم تا پیش پایش بنشینم. گفت: «من اینجا ولیّ طفل هستم و تو مدیر؛ برو سر جایت بنشین تا کارمان را بکنیم». موقع خداحافظی گفتم: «صبر کنید تا رانندهای خبر کنم». گفت ترک موتور یکی از بچههای محل آمدهام؛ دم در منتظر است!»
انتهای پیام