ممد نامی پیش کدخدایی کار میکرد. روزی یک حاجی با ممد، که مشغول کار بود، خواست چایی بخورد اما کدخدا به ممد اجازه نداد. ممد به حاجی گفت: حاجی ناراحت نشو. این نمیماند. حاجی رفت و پس از چند ماه خواست سری به ممد بزند. سراغ او را گرفت و فهمید که ممد شده کدخدای ده و به او ملک محمد میگویند. حاجی پپش او رفت و گفت: کاروبارت خوب شده است. ممد گفت: این نمیماند!
حاجی رفت به سفر و پس از دوسال آمد سری به ملک محمد بزند. به او گفتند که ملک محمد شده شاه محمد. حاجی پرسید: چطور؟ گفتند: وقتی شاه مرد برای تعیین جانشین او بازی را به هوا فرستادند، باز آمد روی سر ملک محمد نشست. حاجی رفت به درباره شاه و از وضع او خیلی تعریف کرد. شاه محمد گفت: این نمیماند! حاجی رفت و پس از چند سالی باز آمد سراغ شاه محمد را گرفت. گفتند مرده است. سر قبر او رفت. دید روی سنگ قبر نوشته شده است: حاجی جان این هم نمیماند! حاجی پیش خود گفت اگر هرچیز نماند این سنگ قبر میماند. باز حاجی رفت به سفر و پس از چند سال برگشت، دید قبرستان را خراب کردهاند و جایش خانه ساختهاند. فهمید که توی دنیا چیزی نمیماند.
منبع: «فرهنگ افسانههای مردم ایران»، نوشته علیاشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی، نشر ماهریس.
انتهای پیام