افسانه‌های مردم ایران/۵

«این نمی‌ماند»

خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) - افسانه‌های مردم ایران

ممد نامی پیش کدخدایی کار می‌کرد. روزی یک حاجی با ممد، که مشغول کار بود، خواست چایی بخورد اما کدخدا به ممد اجازه نداد. ممد به حاجی گفت: حاجی ناراحت نشو. این نمی‌ماند. حاجی رفت و  پس از چند ماه خواست سری به ممد بزند. سراغ او را گرفت و فهمید که ممد شده کدخدای ده و به او ملک محمد می‌گویند. حاجی پپش او رفت و گفت: کاروبارت خوب شده است. ممد گفت: این نمی‌ماند!

حاجی رفت به سفر و پس از دوسال آمد سری به ملک محمد بزند. به او گفتند که ملک محمد شده شاه محمد. حاجی پرسید: چطور؟ گفتند: وقتی شاه مرد  برای تعیین جانشین او بازی را به هوا فرستادند، باز آمد روی سر ملک محمد نشست. حاجی رفت به درباره شاه و از وضع او  خیلی تعریف کرد. شاه محمد گفت: این نمی‌ماند! حاجی رفت و پس از چند سالی باز آمد سراغ شاه محمد را گرفت. گفتند مرده است. سر قبر او رفت. دید روی سنگ قبر نوشته شده است: حاجی جان این‌ هم نمی‌ماند! حاجی پیش خود گفت اگر هرچیز نماند این سنگ قبر می‌ماند. باز حاجی رفت به سفر و پس از چند سال برگشت، دید قبرستان را خراب کرده‌اند و جایش خانه ساخته‌اند. فهمید که توی دنیا چیزی نمی‌ماند.

منبع: «فرهنگ افسانه‌های مردم ایران»، نوشته علی‌اشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی، نشر ماهریس.

 انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۱۰ فروردین ۱۳۹۹ / ۰۰:۵۴
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 99010502339
  • خبرنگار : 71573