گوساله و قوچ و بزی از گله دور افتاده بودند و نمیدانستند از کدام طرف بروند. همانطور که سرگردان بودند، سهتا گرگ آنها را دیدند و به طرفشان دویدند. بز و گوساله و قوچ توی درختهای بلوط گیر افتاده بودند و نمیدانستند چکار کنند.
گرگها که رسیدند، با هم زوزه کشیدند و گفتند: هی هورنه، هورنه، هورنه. گوساله برای شام مونه، قوچ برای ناهارمونه، بز برای صبحانهمونه.
قوچ به بز و گوساله گفت: اگر بخواهیم فرار کنیم، گرگها جرأت پیدا میکنند و ما را تکه پاره میکنند.
بز گفت: باید کاری کنیم که گرگها فرار کنند.
گوساله گفت: باید فکری کنیم و زودتر دست به کار شویم.
بز، تکهای حلبی گیر آورد و روی شاخهایش گذاشت و قوچ با شاخ به حلبی زد.
دنگ، دنگ، دنگی دوا. کاغذ داریم از زبان شا. پوست گرگ بکنید برای دوا.
گرگها ترسیدند و فکر کردند که سواران پادشاه میآیند تا پوست آنها را برای دارو بکنند. فرار کردند و رفتند سر کوه. آتشی پیدا کردند و دوباره خواندند: هی هورنه، هورنه، هورنه، گوساله برای شام مونه، قوچ برای ناهارمونه، بز برای صبحانهمونه.
بز و گوساله و قوچ دوباره تکرار کردند: دنگ، دنگ، دنگی دوا... کاغذ داریم از زبان شا. پوست گرگ بکنید برای دوا.
گرگها که خیلی ترسیده بودند، پا گذاشتند به فرار و گوساله و قوچ هم رفتند تا بهگلهای رسیدند و قاطی آنها شدند.
علیاشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی در توضیح این افسانه که در کتاب «فرهنگ افسانههای مردم ایران»، نشر ماهریس درج شده، نوشتهاند: در این قصه قهرمانان، پس از، از سرگذراندن تجاربی، به میان جمع یا جایی که از آن جدا گشتهاند باز میگردند. نمونههایی دیگر از این قصهها را آوردهایم. قصه «بز و گوساله و قوچ» را عینا از کتاب «افسانههای لرستان» مینویسیم.
انتهای پیام