۱۵ سال از ازدواج مرضیه میگذرد و با وجود درمانهای مختلف امکان مادر شدن برای او فراهم نمیشود تا اینکه ۱۴ اسفندماه سال ۹۶ سرپرستی فرزند پسری به آنها داده میشود و اکنون مسیح روزهای پایانی دوسالگی خود را در آغوش مادر طی میکند.
به گزارش ایسنا، مرضیه بانوی ۴۰ ساله شهرکردی در حرفه بازیگری تئاتر فعالیت میکند، او از حس و حال و آرزوی مادریاش اینگونه میگوید: حس مادر شدن از بچگی برای هر دختری وجود دارد و اکثر بازیهای دختران به خاله بازی ختم میشود، همه دوستدارن نقش مادر را در بازی کنند و مادر شدن شیرینترین حس و آرزوی دختران است.
مرضیه میگوید: از همان سالهای اول ازدواج متوجه شدم که مشکل ناباروری دارم و راههای درمانی را پیش گرفتم، هر پزشک راهی پیشنهاد داد و ما همه راهها را پشت سر گذاشتیم و آخرین راه پیشنهادی هم استفاده از روش« آی وی اف» بود.
در کنار همه مراحل درمانی، درخواست پذیرش فرزند را نیز به بهزیستی داده بودیم، پروندهای تشکیل دادیم اما به دلیل سیاستهای بهزیستی (گذشت پنج سال از مدت ازدواج خانواده متقاضی فرزند)، پرونده باز ماند و ما با توکل به خدا آخرین روش درمانی را نیز امتحان کردیم و من باردار شدم.
در این فاصله از بهزیستی به ما خبر دادند که فرزندی با شرایطی که خواهان آن بودیم به مرکز تحویل داده شده، اما آن روز من خود نیز باردار بودم و امکان پذیرش فرزند از سمت بهزیستی برای خانوادههایی که خودشان صاحب فرزند بودند، فراهم نبود لذا با اصرار از آنها خواستم که نوزاد را به شخص دیگری ندهند تا کمی از بارداری من بگذرد و اگر فرزندم زنده ماند این نوزاد را به خانواده دیگری تحویل دهند.
با وجود اینکه قلب جنینم نیز تشکیل شده بود اما انگار قرار نبود فرزندم پا در دنیا بگذارد، سهم من باشد و متعلق به جهانی دیگر بود، فرزندم سقط شد...
این موضوع را به بهزیستی اطلاع دادیم و منتظر تماس آنها ماندیم، از آنجایی که دوستداشتم مانند یک مادر واقعی تمام مراحل مانند زندگی فرزندم مانند دندان درآوردن، نشستن و راه رفتن و صحبت کردن فرزندم را ببینم فرزندخواندگی یک نوزاد را درخواست کرده بودم.
یکی از روزها بدون آمادگی قبلی با ما تماس گرفتند و گفتند: بیایید فرزندتان را ببرید...آن شب حس و حال عجیبی داشتم، مدام نگران این بودم که اگر آن بچه را ببینم او را دوست خواهم داشت؟ مهرش به دلم خواهد نشست یا خیر؟ آن شب تنها دعایم این بود: خدایا خودت مهرش را به دلمان بینداز...
روز موعود فرا رسید و ما برای دیدن نوزاد به بهزیستی رفتیم از همان لحظه که این نوزاد زیبا و با نمک را دیدم محبتش به دلم نشست و انگار فرزند واقعی خودم را در اغوش گرفته بودم، انگار خداوند این فرزند را به واسطه خانواده دیگری برای من آفریده بود.
خلاصه طی یک هفته تمام کارهای ادارای تحویل گرفتن نوزادم را انجام دادیم اما این روزها بسیار سخت گذشت، خواب و خوراکم تعطیل شده بود و من که تا دیروز نگران این بودم که آیا این نوزاد به دلم مینشیند یا خیر برای تحویل گرفتنش لحظه شماری میکردم بالاخره یک هفته با تمام سختیها و شوق و اشتیاقش گذشت.
صبح روزی که با بهزیستی وعده گذاشته بودیم به همراه همسرم و خانوادههایمان برای تحویل گرفتن مسیح به اداره مراجعه کردیم، مسیح چهار ماه و نیمه را در آغوش گرفتم و بهترین حس زندگیام را تجربه کردم، لحظهای که ۱۵ سال انتظارش را میکشیدم بالاخره برایم رقم زده شد...لحظه مادر شدن برای هر زنی شیرین و بهترین لحظه عمرش است.
پس از تحویل گرفتن فرزندم او را به امامزاده شهرمان بردیم، طوافش دادیم و با وجود اینکه چهارماه و نیمش بود در گوشش اذان و اقامه گفتیم و همان شب مانند همه خانوادهها که صاحب فرزند میشوند برای پسرم قربانی و ولیمه دادیم و از همه این لحظات زیبا عکس گرفتیم تا برای فرزندم خاطراتی زیبا ترسیم کنیم.
مرضیه با بعضی در گلو از تفاوتهای دنیای قبل از مسیح و دنیای بعد از او سخن میگوید؛ در دنیای قبل از مسیح روز مادر و روز پدر یکی از سختترین روزهایمان بود، در آن دنیا تحمل دیدن روز مادر را نداشتم، تحمل دیدن برنامههای تلویزیونی را نداشتم دیدن لحظه گل دادن بچهها به مادرانشان اشکم را جاری میکرد و با حسرت به خدا میگفتم چرا من نباید این روز را تجربه کنم؟
اما مطمئنم حسرت چند ساله من و همسرم امتحان الهی بود و شاید اگر همان سال اول بچهدار میشدیم این نعمت بزرگ را درک نمیکردیم، اما با توکل به خدا از تلاشمان ناامید نشدیم و آنچنان صبوری کردیم تا بالاخره پادش این همه صبوری را از خدای مهربان گرفتیم، مسیح زیبا بهترین پاداشی بود که از بهترین خالق گرفتیم.
او میگوید از زمانی که مادر شدم از بیشتر برنامههایم فاصله گرفتم تا بیشتر به پسرم رسیدگی کنم و شاید اگر این پسر فرزند واقعی خودم بود تا این حد نگران او نبودم اما مسیح یک امانت است امانتی از جانب خدا و خانوادهای که به هر دلیلی از فرزندشان گذشتهاند و امروز من مأموریت دارم که این کودک را تربیت کنم و یک فرد مفید به جامعه تحویل دهم لذا مسئولیتی سنگینتر از یک مادر دارم.
او از حس و حال مادرانهاش میگوید: روزهای اول که هنوز علمی از بچهداری نداشتم شبها چند بار فرزند چندماههام را از خواب بیدار میکردم و به او شیر میدادم، با هر حرکت او از خواب میپریدم و الان که او نزدیک به دو سال سن دارد باز هم شبها تا صبح چند بار بیدار میشوم تا از سردی و گرمی هوای اتاقش آسوده خاطر شوم.
مرضیه که یک بازیگر تئاتر است در حیطه کاریش نقشهای مختلفی از جمله نقش مادر شهید، مادر باردار و یا حتی نقش خانمی که امکان مادر شدن ندارد را بسیار بازی کرده است، و در رابطه با حس و حالی که در اجرای این نقشهها داشته اینگونه اظهار میکند: نقش مادر باردار را بسیار بازی کردم و در تمام مدتی که در این نقش بودم مدام حس میکردم فرزندی در وجودم شکل گرفته و از شیره جانم تغذیه میکند، اما در اجرای نقش زنی که امکان مادر شدن برایش میسر نبود، بیشتر از دیگر نقشها آزارم میداد زیرا که در این نقش بازی نمیکردم بلکه واقعیت زندگیام را به تصویر میکشیدم و همه بغضها، اشکها و حسرتهایم واقعی بود اما تماشاچی هرگز متوجه نشد که آنچه که میبیند زندگی واقعی من است.
این بانوی جوان از برخی ناملایماتی که از سمت فامیل و آشنایان در دنیای قبل از مادر شدنش دیده بود صحبت کرد و گفت: در زمانی که به دنبال درمان بودیم افرادی به همسرم میگفتند که مرا طلاق دهد یا از من میخواستند که از همسرم جدا شوم، اما زندگی ما مستحکمتر از این حرفا بود و بر پایه عشق و محبت استوار شده بود و تنها یک قطعه از پازل زندگیمان کم بود که با آمدن مسیح تکمیل شد، در واقع خداوند پاداش این عشق و محبت و زندگی دوستداشتنی را به ما داد.
او میگوید: مادر شدن تنها به ۹ ماه بارداری و زایمان نیست بلکه مادر شدن به تربیت درست بستگیدارد، همیشه از خدا میخواهم یاریام کند تا فرزندم را به گونهای تربیت کنم که برای خانواده، جامعه و کشور مفید بوده و نه اینکه سربار خانواده و جامعه باشد، مهم نیست در آینده چه کاره شود مهم این است که شخص مهم و مفیدی باشد.
این مادر از لحظات شیرین مادری میگوید: زمانی که مسیح را نگاه میکنم قند در دلم آب میشود و کلا فراموش میکنم که این بچه از شیره جان من و خون ما نیست و حتی دنبال شباهتهایش با اعضای فامیل میگردم و میگویم ( چشمهاش شبیه خالشه و...) روزهای اول این نگرانی را داشتم که اگر بزرگتر شود شبیه ما نمیشود اما الان آنقدر شبیهمان شده است که اگر کسی ماجرای او را نداند اصلا تصور نمیکند که فرزند ما نیست و ما بیشتر حس میکنیم مسیح فرزند واقعی ماست.
تصمیم داریم زمانی که فرزندم بزرگتر شد و سنش به جایی رسید که قدرت درک مسائل را داشته باشد واقعیت ماجرا را برایش تعریف کنیم.
با بغضی که حالا دیگر شکسته و اشک مجالش را نمیدهد میگوید: تنها نگرانیام از این است که روزی تنهایمان بگذارد....
انتهای پیام