کشف معمای گنبد شیخ لطف‌الله از زبانِ استادکار

غنیمت فرصتی حاصل می‌شود تا با رحمت‌الله رضایت، مجری پروژه مرمت گنبد شیخ لطف‌الله گفت‌وگو کنم. به میدان نقش‌جهان می‌روم. او در ضلع شرقی حیاطِ پیش‌آهنگیِ عمارت عالی‌قاپو مشغول بنّایی است و صدای هیلتی در گوشم می‌پیچد.

با دیدنم دست از کار می‌کشد و به سویم می‌آید. می‌گویم خبرنگار هستم و به کناری می‌رویم. بدون اینکه چیزی بپرسم می‌گوید: «این گنبد بهترین کار روش شده، حواست هست؟ بهترین کار روی گنبد شده. یه عده از روی کمبود یه چیزی می‌گن. ما میگیم باباجون شما اگه خودتونم یه هفته نرید حموم کثیف می‌شید دیگه، غیر از اینه؟ میری حموم یه دنیای دیگه می‌شی برمی‌گردی. اگه لباستو بشوری همینطوره، به خدا اگه غیر این باشه. ما یه فرچه کشیدیم و اینو شستیمش ببین چیکار با ما دارن می‌کنن! هر کسی یه چیزی میگه!»

سکوت کرده‌ام و ادامه می‌دهد: «اینا که اعتراض دارن، اینا که انتقاد می‌کنن مثل شما که خبرنگارید، ببریدشون توی مسجد جمعه، دو سه سال جلوتر از ما اونجا را تعمیرکاری کردند. جلوی صفۀ استاد، جلوی صفۀ شاگرد، جلو صفۀ صاحب، مناره‌ها رو ببینن. این آقایی که می‌خواسته روی گنبد شیخ لطف‌الله کار کنه سر اون گنبدو کج کرده. اینا رو کسی نمی‌فهمه! مناره‌ها رو کسی ندیده. تمومِ کاشی‌های دور مسجد جمعه را ریخت پایین و جاش کاشی موسوی زاده گذاشت. اینارو نمی‌فهمید!؟ فقط کار منو می‌فهمید!؟ ما این آجرا رو شماره کردیم، ابعادشو زدیم، از بالا آوردیم پایین، چیدیمش روی قالب، گچ فرسوده و آشغالشو تراشیدیم، یه فرچه کشیدیم بهش، بردیم بالا. یعنی به تمام اولیا و انبیا، به عیسی مسیح و به همۀ ادیان خدا قسم، غیرازاینکه بگی این آجر یک میلی‌متر از جاش تجاوز کرده، نکرده.»

می‌پرسم: بعدازاینکه بردید بالا، روی کاشی‌ها و آجرها را کف‌مال کردید؟

 رضایت پاسخ می‌دهد: «آره دیگه. گچ، فرسوده و آشغال بود. قنبری می‌ریخت تو گونی و می‌بردیم بیرون. اون گچ که به درد نمی‌خورد. تا حالا پاتو رو برف گذاشتی که فرو بری؟»

می‌گویم: بله

ادامه می‌دهد: «این کاشی رو بذاری رو گنبد و پا بذاری فرو می‌ره، چون گچ فرسوده شده و پوسیده. ما اول میاریم پایین، می‌شوریم، قالب گنبدو داریم پایین، می‌چینیم روش، بعد گچ فرسوده‌ها را میریم میاریم پایین، به جای اینکه دوباره گچ و آشغال بریزیم پکفته می‌کنیم، سازو می‌زنیم، چند نوع کار داره بکنیم، این‌ها را درستش می‌کنیم بعد پارچه را می‌ذاریم سرجاش و دوغاب می‌ریزیم پشتش. کاشی معرق، تیکه تیکه است، این لای بنداش یه مُشتش لبه‌هاش پریده، آجر نو که نیست، همونیه که آوردیم، لای بنداش خالیه، ما گذاشتیم سَر جاش و یه دوغاب کشیدیم روش، صیقلش کردیم و اومدیم پایین.»  

و بعد، بخشی از ساختمان عالی‌قاپو که آجرهایش پوسیده را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «اینجا رو می‌بینی؟ این آجر، خودشو می‌خوره، سرخه، همین‌جور می‌ریزه. این‌ها همین‌طور خاک میشه، هیچی روش بند نمیشه. ما می‌خواستیم بندشو بکشیم، بندکشیدنِ این، چون مثل خوره خودشو می‌ریزه بهش نمی‌چسبه، برا همین ما یه تیکه آب می‌ریختیم و گچ رو کف‌مال می‌کردیم و با این دستمون می‌کشیدیم روش که خوردِ اینجا بره. حالا یه تیکه لعاب گچی روش سُره، مونده. اطلاعاتش اینه. این پوسته‌ها این سرخی‌ها دوباره می‌ریزه، حالا اون الحمدالله خوب شد و خلاص. برا اینکه بارون نره داخل گنبد ما همچین صیقلش کردیم که آب نمی‌ریزه داخل. حالا به تمام این متخصصین برو بگو اوس رحمت رضایت گفت محال ممکنه ذره‌ای آب به داخل گنبد فرو بره. حرف من تمام.»

سؤال می‌کنم: بعد از کف‌مال کردن، سطح را تمیز کردید؟

پاسخ می‌دهد: «اگه نکنیم اصلاً کاشی‌ها پیدا نیس! کِوِره می‌بنده.»

می‌پرسم: با چه چیزی کاشی‌ها را پاک کردید؟

می‌گوید: «با لیسه، با کاردک، با گونی. یه چیزایی ما داریم پلاستیکیه، اَبره، یه سانت کلفتیشه، ندارم اینجا نشونت بدم، وقتی ما دوغاب می‌کشیم اصلاً نمی‌ذاره دوغاب روش وایسه. این دوغاب که ما می‌سازیم شُل می‌سازیم، حالا ندارم اینجا که بخوام نشونت بدم، یه نوع اَبره یکی برامون آورده یه سانت کلفتیشه، مثل لیسه مانندش می‌کنیم و این دوغابو می‌ریزیم و همچین می‌کشیم روی سطح این. سِفته هیچ‌کسی اینو نداره، کارو قشنگ پاک و صیقلیش می‌کنه و یه گونی‌ام می‌مالیم روش.»

می‌پرسم: بعد که پاک کردید، روی گنبد روغن بزرک زدید؟

پاسخ می‌دهد: «اینا دیگه افسانه‌س، من کاریش کردم که آب توش نره، به کسی هم نمی‌گم، والسلام نامه تموم. حواست جَمعه؟ میخوام وقت کسی رو نگیرم، اعصاب کَسی‌ام خورد نکنم. ببین، یه فَنِ منه، یاد هرکسی بده نیستم. این با ما دعوا میکنه اون دعوا میکنه اون شکایت میکنه که چه‌کار کرد، من نمی‌کنم. این کاری که من کردم جَد و نیاکانمم زیر سردر مدرسه چهارباغ  کردن. اونجا یه پل هست دیدی؟ این مادی که می‌بینی از زیر اینجا میاد بیرون، یه خورده تَرَک جاش نخورده، اجدادم این موادو زیر اینجا زدن که آب فرو نره. به کسی یاد نمی‌دم، به بچه‌هامم یاد نمی‌دم، هرکسی باید زحمت خودشو بکشه، مگه بابام یادِ من داد؟ به هیچ‌کس نمی‌گم.»

یک خاطره هم تعریف می‌کند: «من زیاد سینما می‌رفتم، یه فیلم ناصر ملک‌مطیعی بازی کرده بود به اسم پهلوون مفرد، داشی و پهلوونی بود. نوچه‌شم رضا بیک ایمانوردی بود. این بیک خیلی جاهلی و قشنگ بازی می‌کرد. من دو سه بار این فیلمو رفتم دیدم. اینا کاشون بودن و کشتی می‌گرفتن. یه عده از یزد اومدن کاشون کشتی بگیرن. این پهلوون مفرد تا داشت نوچه‌شو تمرین می‌داد، نوچه‌اش بی‌حیایی کرد و کمر پهلوونو کشید شکست کمرشو. این افتاد رو زمین، بردند گچ گرفتند. روزِ کشتی پهلون مفرد نمی‌رفت میدون، گفتن نوچه‌ات می‌ره. گفت من نمیام این خیلی بیخوده من نمیام. تمام بزرگان شهر کاشون جمع شدن رفتن درِ خونه پهلوون مفرد گفتن بیا بالا سر میدون بشین. بردنش با هزار مکافات، با گچ گرفتگی بالا سر میدون. میدونم خیلی قشنگ بود. وقتی کشتی شروع شد، پهلوون یزد، رضا بیک ایمانوردیو برد حلق‌آویز کرد پشتشو بخوابونه که پهلوون مفرد به خاطر شهر و محله و آبروش فریاد کشید شاخشو بکش. بیک اینکارو کرد و پهلوونِ یزد خورد زمین.

بعد رضا بیک ایمانوردی سینه‌خیز رفت بالای گود و پای پهلوون مفردو بوسید و گفت: چرا اینکارو زودتر یادم ندادی؟ پهلوون مفرد گفت واسه اینکه حالا خودم کُشتی رو برنده بشم.»

مجری پروژه مرمت گنبد شیخ لطف‌الله بعد از تعریف کردنِ داستان پهلوان مفرد، با صدای بلند خندید و دوباره صدای مهیب هیلتی در فضا پیچید... تشکر و خداحافظی کردم و به میدان جهانی نقش‌جهان بازگشتم.

لطفاً دیگه با بابا حرف نزنید

اندکی بعد تلفنم زنگ می‌خورد... مهدی رضایت است و می‌گوید:

«- سلام، با بابا مصاحبه کردین؟

- سلام آقای رضایت، بله صحبت کردیم.

- لطفاً دیگه با بابا حرف نزنید.

- چرا؟

- بابا حالش خوب نیست، به خدا اذیت میشه. بابا یه عمر کار کرده، اصلاً پشت میز ننشسته.

- میدونم آقای رضایت، خدا سایه‌شونو بالای سرتون حفظ کنه.

- بابام ازین صحبتا ناراحت میشه.

- اما صحبت من و استاد خیلی خوب بود، اصلاً ناراحتی به‌وجود نیومد.

- غُرهاشو سرِ من میزنه، لطفاً دیگه با بابا حرف نزنید، هرچی دوست دارید بنویسید، دستتون درد نکنه، خدافظ

- باشه چشم، من دیگه مزاحم پدر نمی‌شم، خداحافظ شما»

 به گنبد نگاهی می‌اندازم و به آسمانی که گنبد را در آن نقاشی کرده‌اند. چه زیبایی ‌ای دُر! نفسی تازه می‌کنم. در همان زمان دخترانی با فُرم مدرسه درست در مقابل مسجد جامع عباسی می‌ایستند و مسجد شیخ لطف‌الله در شرق، عالی‌قاپو در غرب و سردر قیصریه نیز سویی دیگرشان جلوه‌نمایی می‌کنند. دانش آموزان سال نهم دبیرستان شیخ کلینی ناحیۀ سه اصفهان هستند و لحظه‌ای بعد صدای موزیک بلند می‌شود. دختران سرزمینم در میدانی که شهرۀ آفاق است از وطن می‌خوانند:

«سرفراز باشی میهن من/ ای فدایت جان و تن من/ پر بهارتر از هر گوهر / خاک پاک تو وطن من و ...»

دوباره به گنبد مسجد شیخ لطف‌الله نگاه می‌کنم. داربست‌های ترک سه و چهار آماده هستند اما هنوز داربستی بر ترک‌های مرمت‌شده، نصب نشده است. آرام‌آرام میدان نقش‌جهان را ترک می‌کنم و اکنون، اگرچه برای معمای گنبد شیخ لطف‌الله پاسخ‌های متقنی دارم، اما خوشحال نیستم. خسته و پُر از خالی‌ام! بعد از دیدن و چندین بار شنیدن و نوشتن دربارۀ مرمت گنبد مسجد شیخ لطف‌الله و نوع پوشش احتمالیِ به‌کاررفته بر سطح دو ترک مرمت‌شدۀ آن که بارها و بارها بر روی خروجی «خبرگزاری ایسنا» منتشر شد و حال و روز گنبد را تا حد بسیار عیان کرد، حالم حال غریبی است و خدایم شاهد است که تلاشم برای گنبد، تلاش برای شکستن غرور و آبروی کسی نبوده است و باز هم خدا را گواه می‌گیرم که نه جویای نامم و نه از نام افتادن هراسی دارم؛ اگرچه بی‌نامم، جز نشانه‌ای در شناسنامه که به آن می‌خوانندم، همین و بس.

کشفِ پوشش به‌کاررفته بر روی گنبد با مرور یک فیلم‌

شب از نیمه گذشته  و هنوز همه‌چیز در ذهنم مرور می‌شود. حالا هم حال گنبد شیخ لطف‌الله را می‌فهمم و هم حال استاد رحمت‌الله رضایت را. تمام گفتگوها و گزارش‌هایی که تاکنون دربارۀ مرمت گنبد شیخ لطف‌الله منتشرشده را مرور می‌کنم و پیغامی از یک مخاطب در زیر آخرین پُستم دریافت می‌کنم که نوشته است: «استفاده از روغن بزرک را خود پیمانکار در یکی از فیلم‌ها به‌وضوح اعلام کرده است.» از او می‌خواهم لینک را برایم بفرستد. فیلم، توسط نفیسه حاجاتی دبیر سرویس گردشگری روزنامه اصفهان زیبا در بازدید رسانه‌ای این روزنامه در اوایل آذرماه سال جاری از گنبد شیخ لطف‌الله تهیه‌شده و در آن استاد رحمت‌الله رضایت، محمدرضا رضایت، فریبا خطابخش مدیر پایگاه جهانی نقش‌جهان، و هم‌چنین علی‌محمد فصیحی مشاور رسانه‌ای اداره کل میراث فرهنگی صنایع‌دستی و گردشگری استان اصفهان حضور دارند. در این فیلم است که استفاده از روغن بزرک در این مرمت، را درست در دقیقۀ چهارم آن از زبان رحمت‌الله رضایت می‌شنوم. قول داده‌ام که دیگر با رحمت‌الله رضایت صحبت نکنم؛ البته دیگر به گفتگو دربارۀ گنبد شیخ لطف‌الله نیازی ندارم  ولی دلگیرم.

باید نامه‌ای بنویسم؛ زیاد بودند نامه‌هایی که خواندم، نامه‌های شاملو، نادر ابراهیمی، نامه‌های سارتر، ساعدی، نامه‌های ملک‌الشعرا، نامه‌های محمود اعتمادزاده به پسرش و ...؛ اما سطری از آنها را به یاد ندارم جز دو نامه را که هر دو حداقل به بیش از بیست سال قبل باز می‌گردند. سال‌ها قبل نامۀ یک دانش آموز ایرانی مقام چهارم یکی از مسابقات بین المللی را بدست آورد؛ نامه از یک کودک ایرانی هم‌درد به کودکی بوسنیایی نوشته شده بود با این کلام آغازین: «سلام. نوشته بودی که در کشورت جنگ برپاست، نامه‌ات رنگ خون داشت و بوی باروت. می‌دانم چگونه‌ای، من نیز و ...» نامه‌ای دیگر که توجهم را جلب کرد، نامه برادرزادۀ علی حاتمی بود به عمویش: «همیشه برای کودکان ناآرام و بازیگوش قصه می‌گویند، قصه می‌گویند تا این برقرار طفلان گریزپای را به خواب بَرند. عموجان قصه‌ات را ناتمام گذاشتی که بگویی زندگی خود حقیقت بی پایانی است و ...»

من اما هیچ‌وقت نامه ننوشتم! دلیلش را نمی دانم، اما بر این خوب آگاهم که حتی آن زمان که رسم بر نامه نگاری بود و نه پیامک و ایمیل، برای نوشتن نامه دست به قلم نشدم اگرچه نوشتن برایم غریب نبود! تنها چیزی که در خاطر دارم نقاشی‌هایی بود که یکی پس از دیگری برای برنامه کودک و نوجوان می‌فرستادم و هیچوقت نقاشی‌هایم در آن برنامه دیده نشدند... اما در رویاهای کودکانه دل‌بسته بودم به صندوق پستی زرد رنگ سر کوچه‌مان و هربار این صندوق پُر می‌شد از نقاشی‌های من و خواهران جانم! عاشق آن لحظه‌ای بودم که آقای پستچی را در کنار صندوق می‌دیدم و می‌پرسیدم که برای خانۀ پلاک شمارۀ ۵۴ نامه‌ای از جواب نقاشی‌هایم دارد یا نه! اما نداشت هیچ‌وقت... و نقاشی‌های من نامه‌های بدون بازگشت دوران کودکی‌ام بودند!

چشم بر هم زدیم و گذشت...

حالا اما در این التهاب حاکم بر فضای کشورم، شهرم و میراثی که از آنِ جان و جهانِ مردم است، در این وانفسای میان گفتن و نگفتن و نوشتن و ننوشتن از گنبد شیخ لطف‌الله، هراسی نه از برای گفتن از حقیقت مرمت گنبد دارم و نه از برای نوشتن، نه هراس از برای تنویر. نه از برای نامور شدن می‌هراسم و نه حتی بینام شدن که خود بی‌نامم. هراسم نه از برای فخر به داشته‌ها و نداشته‌هایم است و نه از برای شمردن دلارهایی که از غوغای میان صرافی‌ها نصیبم فقط تماشای صعودش است و بس. سودایم نه جفا کردن و بالا رفتن بر دیوار شکستۀ آبرو و غرور آدمی است و نه آرزوی مال و جاه دارم که اگر چنین بود دلخوش به اندک مُزد رنج‌های این شغل خطیر نمی‌شدم، اندک مزدی که پول خُرد درون جیب‌های بسیاری است و در ذهن‌ها حتی نخواهد گنجید، و البته راضیم به رضای خدا اما... باید نامه‌ای بنویسم و می‌نویسم.

«استاد رحمت‌الله رضایت عزیز

سلام

خدا قوت. زیاد نوشتیم، از گنبد مسجد شیخ لطف‌الله، گنبدی که در ساز و کارش گویی آسمان را نقاشی کرده‌اند. چه شگفت است این گنبد شگرف... شما اما هیچ نگفتی و دیگران به زعم ما بر خطای موجود پرده‌ها پوشیدند. هرچه برای صحبت با شما تلاش کردیم، نشد. چندین بار پرسیدم، گفتند قصدی برای گفتن از گنبد نداری و گویا از ما دلگیر بودی و شاید هم چونان بزرگان هم‌ترازت از گفتن هراسی نداشتی و باید سکوت می‌کردی. بگذریم...غنیمت فرصتی شد و با شما سخن گفتم. اگرچه حال گنبد را تا حد زیادی عیان کردی. هم از علت عدم نفوذ باران و برف سخن گفتی و هم فرچه کشیدن و کف‌مال کردن و کاردک و لیسه و گونی و یگانه اَبری که تنها در دستان توست اما پدر جان، پوشش گنبد چیزی نبود که برای ما افسانه باقی بماند و افسانه هم نماند. امشب با مُرور گفته‌های شما در تنها مصاحبۀ گذشته‌ات دانستم که خود نیز پیش‌تر، وجود روغن بزرک بر روی ترک مرمت‌شده را اعلام کرده بودی و اکنون می‌دانم آن‌ها که بارها و بارها وجود این پوشش را پنهان کرده و با قسم به خدایشان آن را انکار می‌کردند نیز از وجودش خبر داشته‌اند چرا که خوب می‌دانم بوی روغنی که بَزرک است حس می‌شود و افسانه نیست! چرا پنهان‌کاری!؟ اکنون، هم حال گنبد شیخ را می‌فهمم و هم حال تو را. بگذریم... به قلم سوگند و به جان گنبدِ شیخ قسم کار ما اما پرده‌پوشی نیست. حکایت، چیز دیگریست. حکایتِ پیدا و پنهان روزگار است. پنهانی که روزی پیدا می‌شود و پیدا شد و ما نیز به آن باور داشتیم...»

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ / ۰۰:۴۰
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 98111308559
  • خبرنگار :