به گزارش ایسنا، چند روزی از انتشار گزارش «هجوم ژنهای سرکش به ذهنهای آرام!» میگذشت هنوز هم درگیر مریم بودم؛ صدای مادر مریم در ذهنم جولان میداد: « مریم چشمهایش ضعیف است و دکتر گفته که باید برایش عینک تهیه کنیم وگرنه مریم نیز نابینا میشود، اما هزینه نداریم ببریم عینک بگیریم، یک روز رفتم بهزیستی کمک بگیرم گفتند فعلاً بودجه نداریم اما دیگر پیگیری نکردم، همان مستمری که به ما میدهند برای ما کافی است و زندگیمان میچرخد، اگرچه کارمندان بهزیستی اصرار دارند حتماً برای تهیه عینک برو اما من سپردم به خدا».
میدانستم کاری که به خدا سپرده شود نتیجهبخش است، بازخورد گزارش را دریافت میکنم فردی هزینههای چشمپزشکی مریم را تقبل کرده است، تماس میگیرم و هماهنگیهای لازم را انجام میدهم با مادر مریم تماس میگیرم و به همراه اعظم داداشی (عکاس ایسنا) به خانه مریم میرویم.
از زمان تماس ما و رسیدن به خانهشان چندساعتی میگذرد، بهمحض رسیدن مریم را میبینم که با چشمانی منتظر آمدنمان را انتظار میکشید، به خانه میرویم با شوق وصفناشدنی لباسهایش را به تن میکند و هر از چند گاهی رو به من که خبر خرید عینک را داده بودم میگوید: «آرسو (منظورش آرزوست) شوخی میکنی» شاید برایش باورپذیر نیست که از این به بعد میتواند دنیای رنگیتری ببیند.
مریم به سراغ پدرش میرود و میخواهد کفشهای قرمزی که برای عروسی محدثه خریده را بپوشد، مهنا و مادرش نیز همراهمان میشوند، مریم درراه سلفی میگیرد و هر بار میگوید: «اعدم (منظورش اعظم است) عشق منی»، «ارسو دوستت دارم» نگاهی به چشمان پر از مهرش میکنم و میگویم «بریم عینک بگیریم تا همهچیز را بهتر ببینی» میخندد رو به مادرش میکند و میگوید: «مادر، آرسو شوخی میکنه؟» اما تأکید مادر هم آرامش نمیکند و اصرار دارد که دیدن بهتر دنیا برایش شوخی بیش نیست.
به مطب اپتومتریست میرسیم نوبت مریم میشود، وارد اتاق میشویم مریم با صدایی بلند میگوید: «دکتر سلام» دکتر از مریم استقبال و معاینهاش میکند، میگوید همکاری مریم کم است که تقصیر خودش نیست، به کنار دستگاه عکسها میروم و سرش را گرم عکسها میکنم تا جواب دهد، مریم چارت بینایی را با دقت نگاه میکند و پاسخ میدهد، دکتر بعد از معاینه کامل برایش عینکی تجویز میکند، مریم از دکتر تشکر میکند و با لبخند مرموزانهای از من میخواهد که همان شیشه عینکی که باعث شده همهچیز را واضحتر ببیند را برداریم، میگویم «باید برویم آنجا تا عینک را انتخاب کنی».
سراغ انتخاب فریم عینک میرویم، عینک قرمز، صورتی و آبی هرکدام را به صورتش میزند اما موردپسند مادر و مهنا قرار نمیگیرد، درحالیکه مریم فریم صورتی را بر چشم زده است، مادر و مهنا عینک دیگری را میپسندند و در آخر عینک موردپسند مادر خریداری میشود.
زمان تحویل عینک فردا بعدازظهر است، بنابراین از مطب خارج میشویم، مریم ناراحت است دیگر با ما حرفی نمیزند و میگوید: «آرسو دیدی گفتم شوخی کردی» و معتقد است گولش زدیم و عینک برایش نگرفتیم، قول میدهم که فردا عینک را برایت میآوریم.
روز بعد به همراه عینک به خانهشان میرویم، مانند عاشقی که بعد از سالها به معشوق رسیده است دیگر عینک را از چشمانش جدا نمیکند، هرچند ثانیه میآید و میگوید: «آرسو مرسی» «اعدم ممنون» و دور اتاق میچرخد.
خودش را کنار آیینه مرتب میکند و از شوقش میخواهد آهنگی بگذاریم و برقصد، دیگر دنیا را رنگی میبیند و دوست دارد همهچیز را تجربه کند، کتابی از کیف مهنا میآورد و نگاه میکند ابتدا بدون عینک سرش را به کتاب میچسباند اما با عینک میتواند در فاصله مناسبی کتاب را ببیند، هیجانزده میشود عینک را همهجا امتحان میکند.
انگار دنیای جدیدی به رویش بازشده است رو به مادرش میگوید: «مادر اون را میبینی؟» همهچیز برایش جدید است از پدرش میخواهد او را با موتور داخل روستا بچرخاند اول بی عینک و سپس با عینک! پدر که خودش کمبینای شدید است بیشتر از مریم ذوق دارد.
مادر میگوید: بابای مریم که چیزی را نمیبیند و موتور هم که سوار میشود همه راهها را حفظی میرود دقیقاً میداند کجا به چه شکل است، ایکاش او هم میتوانست دنیا را شفاف ببیند، مریم از روستاگردی برگشته است و با هیجان حولهای به پدر میدهد تا صورتش را خشک کند، دوباره به سمت آینه میرود و عینکش را امتحان میکند گاهی هم عینک را از بند به گردنش آویزان میکند.
مریم در شوق دنیای جدید میچرخد و میخندد، دیگر دنیا برایش دور، کوچک و بیرنگ نیست، دیگر میدان دیدش وسیع شده است و در دایرهای که نور چشمهای کمسویش اجازه میدهد، محصور نیست، در حرکاتش میبینم که تعجب کرده که چه طور روزها بدون دیدن اینهمه جزئیات سرکرده و حالا دنیا دیگر برایش آن دنیای سابق نیست.
سهمگینترین محرومیتها، در طول زمان عادی و پذیرفتنی میشود دیگر فرد به آن عادت میکند، ضعف چشم را ساده میتوان حل کرد، مشکل با رفتن سراغ چشم پزشک و گذاشتن عینک مناسب حل میشود؛ اما با دیدن شرایط زندگی مریم میترسم از غباری که بهتدریج روی دل مریم بنشیند و رنگهای جهان را، جور دیگری کدر میکند.
عینک دنیای رنگی را برای مریم به ارمغان آورد اما امیدوارم شادی و نشاط هیچوقت در زندگی مریم رنگ نبازد و کوچک نشود، میترسم از فراموش کردن تدریجی نشاط، از دستکم گرفتن ناخودآگاه بازیگوشی، از عادی شدن روزها، از فراموش کردن اصل و گمشدن در پیچوخم مسائل هرروزه؛ برای رنگ گرفتن دوباره دنیای مریم نگرانم!
گزارش از آرزو یارکه سلخوری خبرنگار ایسنا منطقه قزوین
انتهای پیام