به گزارش ایسنا، «مردم لگدم میزدند»، «مثل یک قاتل بیرونم کردند»، «۱۰ سال کارتنخواب بودم»، «میدانید! بیشتر حرف مردم آدم را اذیت میکند» و... اینها گوشهای از درد دلهای مادران حامی سلامت است؛ زنانی که باید کولهباری از نداری، بیکسی و البته ایدز را یکهوتنها به دوش کشند...
تفاوتشان با آدمهای دیگر، خوردن روزی یک قرص است و البته انگ و قضاوتی که با کلام یا نگاه دیگران نیششان میزند. این زنان ایدز دارند، اما مهم این است که دست به زانو گرفتهاند و به تنهایی از پس غول اعتیاد، ایدز، کارتنخوابی، بیپولی و بیسرپرستی برآمدند. هرچند که اوایل بیماریشان بیاعتنایی و گاه خشونت کلامی و حتی فیزیکی زیادی را تجربه کردهاند، اما حالا خودشان را جمعوجور کرده و نمیگذارند کسی حرمتشان را زیرپا گذارد. حالا اینها نه زنان مبتلا به ایدز، بلکه مادران حامی سلامتند که با افتخار سعی میکنند سهمی در پیشگیری از ایدز ایفا کنند یا برای فرزندان خودشان و یا برای دیگران.
هر کدامشان برای خود داستانی دارند و وقتی وارد انجمن حمایت و یاری از آسیبدیدگان اجتماعی شوید و پای حرفهایشان بنشینید، فرقی نمیکند که چند سال داشته باشند، آنها برایتان حکایت زندگی تعریف میکنند؛ حکایت ترسهایی که داشتند، تنهاییهایی که کشیدند و تُفولعنتهایی که شنیدند تا رهایی.
گورستانِ امید!
مریم ۳۳ سالش است. بد و بیراه کم نشینده، اما خیلی برایش اهمیت هم نداشت تا روزی که چند دقیقه چهره نزارش را در آیینه دید. با خود عهد کرد که روح و جانش را از منجلاب اعتیاد بیرون کشد و روی پاهای خودش بایستد. اولین بار بود که بعد از یک زندگی پر از دردسر، مواد و بیخانمانی تصمیم میگرفت. سه ماه و ۱۰ روز در گورستان و در میان مردگان تکوتنها ماند و امید را جستوجو کرد. هیچکس کمکش نکرد به جز پیرمردی که روزها برایش غذا و لباس میآورد و انگار نوبرانهای بود از سوی خدا. بعد از سه ماه و ۱۰ روز پاک شد، اما این بار به دام غول بزرگتری افتاد، ایدز.
مواد مرا از خانه بیرون میکشید
مریم داستان زندگیاش را برایمان تعریف میکند، اما اصرار دارد نامش را تغییر داده و تصویرش را نشان ندهیم تا فامیلهایش او را نشناسند. ترسی که خیلی از بیماران مبتلا به اچآیوی آن را همیشه با خود دارند و بعضیهایشان همین که دوربین و میکروفن ما را دیدند، نخواستند با ما صحبت کنند. مریم میگوید: «از ۱۲ سالگی به سمت اعتیاد رفتم. پدر و مادرم را در یک تصادف ترسناک از دست دادم، خواهر و برادری هم نداشتم. در ۱۲ سالگی شوهرم دادند. با یک پسر ۱۸ ساله ازدواج کردم و مخالفتی هم نکردم؛ چون کسی را نداشتم و فکر میکردم با شوهر کردن زندگیام بهتر میشود. بعد از ازدواج خیلی توی خودم بودم. به همین خاطر شوهرم مواد دستم داد. او خودش معتاد بود و مرا هم معتاد کرد؛ طوریکه همه چیز مصرف میکردم. بعد از چند وقت دخترم را حامله شدم، اما باز هیچ چیز نمیفهمیدم. بچه و خانه و زندگی داشتم اما در خانه نماندم. خانه و زندگی و بچهام را ترک کردم و کارتنخواب شدم. مواد یکجورایی مرا از خانه بیرون میکشید. بچه تازه به دنیا آمده را ول میکردم و میرفتم دنبال مواد میگشتم. چون شوهرم دیگر به من مواد نمیداد و خودم باید دنبالش میرفتم. یکسال و نیم کارتنخوابی کردم و همیشه توی خیابانها بودم، هیچکس هم دنبالم نمیآمد، بچه را هم مادرشوهرم نگه میداشت. »
بعد از یک دوره کارتنخوابی مریم ناچار به خانه بازمیگردد و در همان مدت بچه دومش را به دنیا میآورد. اینجا بود که به خودش آمد: «بچه دومم که به دنیا آمد، به خودم آمدم. در آینه خودم را نگاه میکردم و میدیدم روزبروز دارم پستتر میشوم. قیافهام دارد خراب میشود. اما شوهرم برای اینکه نگهم دارد باز به من مواد میداد و جدا نمیشد. تا اینکه یک روز به شوهرم گفتم "دیگه نمیتونم اینطوری ادامه بدم، میخوام جدا شم، می خوام پاک شم. اینطوری که خودم رو میبینم حالم بده. " خلاصه با هزار بدبختی از شوهر اولم جدا شدم. میگفت بچهها را به تو نمیدهم. چون معتاد بودم بچه برایم مهم نبود. گفتم من بچه نمیخوام و از شوهر اولم جدا شدم.
آواره بودم، مردم لگدم میزدنند
مریم دوباره تکوتنها شده بود و شبوروز آواره خیابانها و بیابانهای تهران. جایی را نداشت، اما تصمیمش برای روبراه کردن خودش جدی بود. راهی بهشت زهرا شد: «من سه ماه و ۱۰ روز توی بهشت زهرا افتاده بودم. میخواستم ترک کنم. بدون اینکه کمپ بروم، خودم به تنهایی ترک کردم و سرحال شدم. در آن سه ماه خیلی سختی و گرسنگی کشیدم. آنجا فقط یک پیرمرد بود که کمکم کرد و برایم غذا و لباس میآورد، اما بهم پول نمیداد. چون میدانست اگر پول داشته باشم وسوسه میشوم و دوباره به سمت مواد میروم. ولی بقیه مردم لگدم میزندند، بد و بیراه میگفتند، همه میگفتند اَه این هزارتا بیماری دارد. حتی از کنارم رد هم نمیشدند و اگر هم رد میشدند لگدم میزدند. بعد از سه ماه همان پیرمرد برایم لباس نو آورد. رفتم حمام کردم. وقتی بیرون آمدم و خودم را در آیینه نگاه کردم، دیدم که انگار عوض شدم و انگار کس دیگری شدم. »
آغازی جدید برای زندگی
او تغییر کرده بود، اما هنوز خیلی چیزها را باید تجربه میکرد. مهمترین کار پول درآوردن بود. پس دنبال کار گشت: «از بهشت زهرا آمدم بیرون تا دنبال کار بگردم، اما هیچکس به من کاری نمیداد. چون هنوز قیافهام جای خودش را نگرفته بود. فقط ۲۱ سال داشتم. چند ماه دیگر هم گذشت. صبحها دنبال کار میگشتم و شبها به گرمخانه میرفتم. صبحها توی خیابانها پرسه میزدم و دیگر حتی سیگار هم نمیکشیدم تا اینکه آگهی یک رستوران را دیدم که نوشته بود به یک تمیزکار نیازمندیم. به آنجا رفتم و گفتم من معتاد بودم، اما الان شش ماه است که پاکم و میخواهم کار کنم. گفتند میتوانی اینجا کار کنی. باید کف رستوران را تمیز کنی و سیبزمینی و پیاز پوست بکنی. یک مدت گذشت که کارم را شروع کردم. روزها کار میکردم و شبها به گرمخانه میرفتم. سرکار با شوهر دومم آشنا شدم. شوهرم پیک بود و بعد از مدتی باهم ازدواج کردیم. »
دام ایدز
مریم فکر میکرد که دیگر بخش سخت زندگی را شکست داده و حالا میتواند با آرامش در کنار مردی که دوستش دارد زندگی کند، اما زندگی هنوز همه پیچوخمشهایش را به او نشان نداده بود. «مدتی بعد از ازدواج دیدم حالم بد است. جلوی شوهرم چیزی بروز نمیدادم، اما حالم خیلی بد میشد. رفتم آزمایش دادم به من گفتند اچآیوی داری. اول درست نمیدانستم اچآیوی یعنی چی. فکر میکردم یک بیماری معمولی است و به مرور زمان خوب میشوم، اما مرا پیش مشاور فرستادند و مشاور به من گفت تو اچآیوی داری یعنی همان ایدز. وقتی فهمیدم مثل دیوانهها شدم. تا مدتها با کسی صحبت نمیکردم. »
شوهر دوم مریم قبل از ازدواج با او اعتیاد تزریقی داشته و با اینکه ترک کرده بود، گرفتار ایدز شده بود بیآنکه بداند. در نتیجه بعد از ازدواج مریم هم از طریق او مبتلا شده است. خودش میگوید: «اولش اصلا نمیتوانستم با این بیماری کنار بیایم. فکر میکردم میمیرم. دو بار از ناراحتی خودکشی کردم. میزدم توی اینترنت و چیزهای عجیب و غریبی درباره ایدز میآمد.»
از دستفروشی تا خانهداری
چهار ماه بعد از اینکه مریم فهمید مبتلا به اچآیوی است، از طریق پزشکان بدون مرزی که در حوزه اعتیاد فعالیت میکردند، با مرکز حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی (احیا) آشنا شد: «چون همیشه روی پای خودم بودم، دوست داشتم کار کنم اما هرکجا که میرفتم به من کار درستی نمیدادند. وقتی به انجمن احیا آمدم، دیدم تنها نیستم و خیلیها مثل من این بیماری را دارند. با مدیریت انجمن صحبت کردم و گفتم میخواهم یک کاری را شروع کنم. به من یک میلیون تومان وام دادند و من با آن وام شروع به دستفروشی کردم. با دستفروشی ۳۰ میلیون جمع کردم و پول پیش یک خانه را جور کردیم و خانه گرفتیم. الان خدا را شکر میکنم. درست است خیلی سختی کشیدم، این بیماری خیلی سخت است، اما اگر بتوانی روی پای خودت بایستی، میتوانی این بیماری را شکست دهی تا نتواند شکستت دهد.»
درباره برخوردهای مردم با یک بیمار مبتلا به اچآیوی از او میپرسیم، میگوید: «تفاوت ما با آدمهای عادی شبی یک قرص است، اما وقتی یک جایی میرویم و میفهمند اچآیوی داریم، خیلی بد برخورد میکنند. انگار که ما قاتلیم. مثلا چند وقتی در استخر زنان کار میکردم. قبل از آن یکبار با آقای منصوریان، مدیر انجمن احیا برای صحبت درباره بیماری ایدز به پارک ملت رفته بودیم. بعد یک روز در استخر سرکار بودم که یک خانم من را شناخت و تا من را دید گفت تو همان کسی نیستی که مبتلا به اچآیوی بود؟. اینجا چه میخواهی؟. بعد جریان را به صاحبکارم گفت و من را مثل یک قاتل بیرون کردند. از آن روز از کار کردن بدم آمد. فکر کردم دیگر برای این و آن کار نکنم و برای خودم کار کنم و خودم آقای خودم باشم. الان هم همینطور است، دستفروشی میکنم و هرچی درمیآورم برای خودم است و هیچکس نیست که مرا بیرون کند یا از بیماری من بترسد. الان راضیام.»
امید به زندگی
حالا دختری که چند سال است با ایدز و اعتیاد زندگی کرده میگوید که از زندگیاش راضی است و امیدوار به آینده. او به طور مرتب با دختر و پسرش که البته در ایران زندگی نمیکنند، ارتباط دارد و به کسانیکه تازه میفهمند مبتلا به اچآیوی/ایدز هستند، میگوید: «اصلا نترسید. فکر کنید سرما خوردهاید. ایدز واقعا آنقدرها وحشتناک نیست. من خودم فکر میکردم خیلی وحشتناک است، اما بعد فهمیدم اصلا وحشتناک نیست. ما فقط یک قرص میخوریم. شاید عمر ما از آدمهای عادی بیشتر هم باشد، امید من این است که شاید عمر من بیشتر از آدمهای عادی باشد. هنوز هم برخی مبتلایان به ایدز با ترس و وحشت زندگی میکنند، اما اکثر آنها به زندگی کردن امید دارند. یکیشان خود من. چون هنوز خیلی جوانم و به زندگی کردن امید دارم.»
در انجمن احیا که عمده فعالیتش در حوزه زنان و کودکان مبتلابه اچآیوی/ایدز است، زنانی را میبینی که امید دارند، اما هنوز هم از جامعهای که ایدز را هیولایی بزرگ میداند، میترسند. آنها فقط میخواهند زندگی کنند و خیلیهایشان آن قدر زندگی را دوست دارند که فقط وقتی دارو میخورند یادشان میآید مبتلا به اچآیوی هستند. در اینجا برایشان دورههای بازتوانی برگزار میکنند تا اعتماد به نفس از دست رفتهشان را بازیابند و مهارتهایی مانند خیاطی یادشان میدهند تا بتوانند شرافتمندانه خرج زندگیشان را درآورند.
به گفته مسوولان، این روزها بیماری ایدز روی موج انتقال جنسی سوار شده و میتازد. به همین دلیل هم بیشتر زنانی که اینجا میآیند، از شوهرانشان که یا معتاد تزریقی بودند یا در زندان خالکوبی کردهاند، مبتلا شدهاند. با این حال هنوز زندگی میکنند و آرزوهای کوچک و بزرگشان را در کلاسهای توانمندی میگویند.
زندان، مرگ و زنی اسیر اچآیوی
زری ۴۱ ساله است و دو فرزند دارد. پسرش ۲۲ ساله و دخترش ۱۸ ساله است. او هم مثل بسیاری از زنانی که به این مرکز میآیند از شوهرش که اعتیاد داشته به ایدز مبتلا شده است. خودش میگوید: «حدودا ۲۲ سال پیش شوهرم به زندان افتاده بود. چهار سال زندان بود و بعد بیرون آمد. الان حدود ۱۷- ۱۸ سال است که فوت کرده است. قبل از زندان تریاک میکشید، اما وقتی که به زندان افتاد اعتیادش تزریقی شد و بعد از آزادی زندان هم گاهی اوقات یواشکی تزریق میکرد. در زندان هم با سرنگ مشترک تزریق میکردند و همانجا ایدز گرفته بود. آن زمان دکترها هم نمیدانستند شوهر ایدز گرفته، آزمایشی از او گرفتند، اما جواب آزمایش یکهفته بعد از فوت او آمد که نشان میداد مشکوک به اچآیوی است.»
زری که میترسید دخترش هم که بعد از آزادی همسرش از زندان به دنیا آمده بود، مبتلا به اچآیوی باشد، فورا به پزشک مراجعه کرد و قرار شد هم خودش و هم دخترش آزمایش دهند. در آن زمان بیماریاش هنوز پنهان بود و آزمایش هم چیزی را نشان نداد. یکسال بعد دوباره آزمایش دادند که مشخص شد دخترش سالم و خودش مشکوک به ابتلا به اچآیوی بود. بعد از آزمایش مجدد نتیجه قطعی معلوم شد؛ زری ایدز داشت: «وقتی شنیدم ناراحت شدم، اما ظاهرم را حفظ میکردم که کسی شک نکند. خواهر و برادرانم میدانستند، کنارم بودند و دلداریام میدادند و میگفتند هیچچیز نمیشود، نگران نباش. اما بعد از ۱۰ سال به کما رفتم که خدارا شکر با دارو کنترل شد. »
زخمزبانهایی که از ایدز بدتر است
لبخند به لب میگوید: «از بیمارستان که آمدم میترسیدم آشپزی کنم. با خودم میگفتم نکند دستم ببرد و بچههایم مبتلا شوند. بعد فهمیدم اصلا این بیماری به راحتیها منتقل نمیشود. مردم هم در این باره آگاهی ندارند، وگرنه کسی با دست دادن و روبوسی کردن و این چیزها به ایدز مبتلا نمیشود. راستش در این بیماری بیشتر حرف مردم آدم را اذیت میکند، وگرنه با خودش مشکلی ندارم. مثلا وقتی که سری اول جواب آزمایشم را گرفتم به مادرشوهرم گفتم آزمایش را مخفی کنید که خانوادهام نفهمند، اما بعد از ۱۰ سال که به کما رفتم، مادرشوهرم میگفت معلوم نیست از کجا گرفته، پسر من سالم بوده که این اتفاقات برایش نیفتاده بود. این حرفها آزارم میداد.»
زری برای درآوردن نان خود و بچههایش کار نظافت منزل انجام میدهد، اما گاهی هم با برخوردهای نامناسبی مواجه میشود: «یکبار در خانه کسی کار میکردم. با خودم گفتم آدم حقیقت را بگوید بهتر است. به همین خاطر به صاحب کارم گفتم من این بیماری را دارم. صاحبکارم هم گفت خانم از فردا نیا تا ما فکر کنیم و فردا بهت زنگ میزنیم، اما زنگ نزدند. پیش خودم گفتم تا من باشم که دیگر این موضوع را نگویم. »
او داروهایش را به راحتی تهیه و مصرف میکند، اما تنها دغدغهاش پول آزمایشهایی است که باید هر چند ماه یکبار بدهد، آزمایشهایی که آنطور که خودش میگوید تحت پوشش بیمه نیستند و هزینههای زیادی را روی دستش میگذارند.
روایت ۱۰ سال کارتنخوابی
« ۳۷ سال دارم. زود شوهر کردم. شوهرم معتاد تزریقی بود و هروئین تزریق میکرد. بعد به زندان افتاد و من هم آواره شدم. هیچکس قبولم نکرد. همین شد که کمکم من هم وابسته به اعتیاد شدم و هروئین و شیشه میکشیدم. تکدخترم را رها کردم و آواره خیابانها شدم. »
سمیه همینطور پشتسر هم صحبت میکند و تکیه کلامش «اصلا» است. او ۱۰ سال کارتنخواب بوده، اعتیاد داشته و به هرکاری برای تهیه مواد دست زده است، اما حالا با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید که دو سال تمام است که پاک است و با تکدختر و خواهرش زندگی میکند. برایمان تعریف میکند: « ۱۰ سال کارتنخواب بودم. اصلا به بچههایم فکر نمیکردم. با بدبختی مواد جور میکردم. همه کار میکردم، همه کار میکردم تا مواد را جور کنم. بعد از ۱۰ سال کارتن خوابی، چند وقتی بود که حالم خیلی بد شد. مثل یک مرده شده بودم. دو سه بار ترک کردم، اما خوب نشدم. ۱۰ سال اعتیاد داشتم و دخترم را هم خواهرم نگه میداشت. یک روز به خواهرم زنگ زدم و گفتم میخواهم با دخترم صحبت کنم، گفتم آبجی حالم خیلی بد است. خلاصه به اصرار خواهرم یکجا قرار گذاشتیم. او آمد و در یکی از بیابانهای اطراف تهران مرا پیدا کرد و به بیمارستان برد. بعد از چند ماه متوجه شدم که اچآیوی دارم. »
او میگوید: «خلاصه خواهرم دنبال کارم افتاد. بعد ترک کردم و الان دو سال است که هیچ چیز مصرف نمیکنم. فقط خدا خدا میکردم که دخترم مبتلا نباشد چون به او شیر نداده بودم. دخترم خیلی کوچک بود که من رفتم و خدا را شکر که مبتلا نبود.»
ایدز؛ تلنگری برای بازگشت به زندگی
سمیه از ایدز داشتن اصلا ناراحت نیست و حتی معتقد است: «اگر این بیماری سراغ من نمیآمد، هنوز هم کارتنخواب بودم، این بیماری سراغم آمد و حالم بد شد وتلنگری برایم بود. بالاخره وقتی توی خیابان میخوابی همه بلایی سر آدم میآید. ایدز برای من یک تلنگر بود. وقتی به بیمارستان رفتم، مثل یک مرده بودم، وزنم بسیار کم شده و همه بدنم زخم شده بود، اما الان خیلی بهترم. با انجمن احیا آشنا شدم و الان از اینجا مستمری میگیرم. نظافت خانه هم انجام میدهم. این مرکز به من وام دادند و توانستم یک خانه بگیرم و الان با دختر و خواهرم زندگی میکنم. خداروشکر الان راضیام.»
از ایدز نترسید
او به کسانیکه به ایدز مبتلا شدهاند، میگوید: «برای چی باید از اچآیوی بترسید؟. این هم یک بیماری است و باید با آن مبارزه کنید. اصلا ترسی ندارد. فقط باید داروهایتان را بخورید. من خودم اولش استرس داشتم، اما الان حالم خوب است. حتی میخواستم خودکشی کنم، اما از وقتی که به اینجا آمدم انگار به من پروبال دادند. به کسانی که اچآیوی دارند میگویم که اصلا خودشان را نبازند، با بیماری مبارزه کنند. من الان از زندگیام راضی هستم. هیچ چیزی نیست که حل نشدنی باشد. دو سال است که دارو میخورم و زندگی میکنم و اصلا مشکلی ندارم. سعی میکنم کسانی را که مثل گذشته خودم بودند به اینجا معرفی کنم. الان چهار نفر را معرفی کردم که پاک شدند و دارند دارو هم میخورند.»
در احیا، زنان قربانی زیادند؛ زنانی که با بیماری پنجه در پنجه شدهاند و همچنان قدرتشان را حفظ کردهاند. همه آنها خیلی سختی کشیدهاند و ترسیدهاند، اما با وجود ترسهایشان همچنان امید را زندگی میکنند.
گروه احیا، متشکل از دو انجمن احیا و توانیاب و نهادی غیر دولتی، عامالمنفعه و غیرانتفاعی است که در سال ۱۳۷۸ به همت یک مددکار اجتماعی بهنام خسرو منصوریان تاسیس شد و به تدریج راه خودش را در حوزه آسیبهای اجتماعی پیش برد.
او که تجربه کار با اقشار آسیبپذیر را طی ۵۰ سال گذشته در سازمانهای مختلفی چون انجمن حمایت از زندانیان، دادگاههای اطفال، دادگاه حمایت خانواده، معتادان به مواد مخدر، پرورشگاهها، مدارس، امور دانشجویی دانشگاه تهران و ... کسب کرده است، پس از پیروزی انقلاب اسلامی به مدت ۲۲ ماه در سمت معاونت امور اجتماعی و رفاه شهرداری تهران خدمت کرد. وی بعد از کنارهگیری از خدمات دولتی، تلاشش را در زمینه جامعه مدنی، سازمانهای خیریه، غیردولتی و غیرانتفاعی متمرکز کرد. حالا نزدیک به ۲۰ سال است که در انجمن حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی تلاش میکند به تنهاماندگان این جامعه کمک کند.
نیکوکاری از کودکی
او که خانه خودش را به خانهای برای آسیبدیدگان اجتماعی تبدیل کرده است، درباره چگونگی ورودش به حوزه کار نیکوکارانه و کمک به آسیبدیدگان اجتماعی، به ایسنا میگوید: «به نظر من اقدام نیکوکارانه نوعی تربیت است. به خانوادهها توصیه میکنم که این تربیت را برای فرزندانشان به وجود بیاورند. من این کارها را بیش از هر کس، مدیون پدر و مادرم هستم. پدر و مادری که به نیکوکاری و کار خیر اعتقاد داشتند و درآمدشان را که دسترنج شخصیشان بود، فقط حق خودشان نمیدانستند، بلکه بخشی از آن را حق جامعه میدانستند. بر همین اساس در تمام طول تحصیل، در مدرسه این را یاد گرفتیم. یادم میآید که در دوران دبیرستان در سال ۱۳۴۰ در مشهد یک روز بچهها را جمع کردم و به بیمارستان روانپزشکی مشهد رفتیم. در آنجا دیدیم که برخی از این بیماران حتی لباس کافی نداشتند. بنابراین پول روی هم گذاشتیم تا برایشان لباس بگیریم. در آن زمان انجام این کار توسط چند بچه دبیرستانی کاری غیرعرف بود و مدیرانمان در مدرسه نگذاشتند این کار را انجام دهیم. ما هم این پول را عید همان سال برای دانشآموزان بیبضاعت لباس خریدیم.»
وی با بیان اینکه در زمان دانشگاه رشته مددکاری اجتماعی را انتخاب کردم و به تهران آمدم، میافزاید: «ما آن زمان در پرورشگاهها، بیمارستان معتادین و... کارورزی میکردیم. حتی در سال ۱۳۴۷ دانشکده ما متقبل انجام تحقیقی با عنوان روسپیگری در شهر تهران شد. من هنوز یک دانشجوی سال آخر بودم و جزو تیم پرسشگر این پژوهش بودم. ما به کلانتریها، شهر نو، زاغههای جنوب تهران و... میرفتیم و پرسشگری میکردیم. مطمئنا رفتن در چنین مکانهایی دید انسان را تغییر داده و یکسری تجربیات اجتماعی به آدم میدهد که در زندگی عرفی خیلی عمومی نیست. همان زمان به ذهن من رسید که برای اولین بار در کشور اولین مهدکودک مدرن را دایر کنم. در همین ساختمان یک مهدکودک درست کردم. دختر دکتر شریعتی، دختر دکتر سامی وزیر بهداری بعد از انقلاب و... در این مهدکودک بزرگ شدند. در نتیجه این مهدکودک به یک پاتوق روشنفکری تبدیل شد. همین اقدامات باعث شد که بعد از پیروزی انقلاب به سمت معاون امور اجتماعی و رفاهی شهرداری تهران منصوب شدم. در آن زمان تنها ۳۲ سالم بود. جنگ که شد اگرچه سمت داشتم، اما در جبهه حضور پیدا کردم و به دستور آیتالله طالقانی به کردستان رفتم تا به مردم آنجا که در نوعی محرومیت مضاعف به سر میبردند، کمک کنیم. ما تیمهایی را از شهرداری تهران به مریوان، سنندج و... بردیم تا به مردم این مناطق کمک کنیم. همچنین پروژهای به من ارجاع شد تا زنان روسپی را که در شهر تهران و بعد از تخریب شهر نو آواره شده بودند را ساماندهی کنیم. ما تا جای ممکن به آنها کمک کردیم و از خودشان برای توانمند کردن و بازگشتشان به یک زندگی شرافتمندانه استفاده کردیم.»
منصوریان بعد از چندی از سمت معاون اجتماعی شهرداری تهران استعفا کرد و همان زمان هم وارد کار NGO شد. خودش در این باره میگوید: «ابتدا با دوستانمان یک NGO دایر کردیم که در آن جانبازانی را که بعد از جنگ معلول شده بودند، حرفهآموزی و توانبخشی میکردیم. با کمک افراد خیر و نیکوکار، مجموعهای بهنام مجموعه نیکوکاری «رعد» را در جنوب تهران ایجاد کردیم. این انجمن از دو اتاق در یک درمانگاه شروع شد و بعد به زیرزمینی رفتیم که برای بهزیستی بود و قبل از انقلاب زنان نابینا در آنجا لنگ میبافتند. در آنجا به جانبازان موتورپیچی، نقشهکشی صنعتی و ساختمان و... یاد میدادیم. بعد در شهرک غرب یک قطعه زمین گرفتیم و مجتمع رعد را در آنجا دایر کردیم. در آنجا ۱۱ رشته آموزشی ایجاد کرده و آنها را آموزش میدادیم که هنوز هم فعال است. موسساتی را بر همین الگو در کشور ایجاد کردیم که الان در ۲۰ تا ۳۰ شهر کشور فعالیت میکند و خوشبختانه شبکهای از NGOها برای توانمندسازی معلولین فعالیت دارد.»
معلولان، معلول نیستند!
بعد از تجربه کمک و مهارتآموزی به معلولان و جانبازان، او موسسهای را با نام مجتمع نیکوکاران توانیاب مشهد تاسیس میکند و وقتی به اینجای صحبتش میرسد، با تاکید میگوید: «معلولان از کلمه معلول بدشان میآید و دوست ندارند که به آنها بگوییم معلول. متاسفانه نگاه همه ما به آنها فقط معلولیتها و ناتواناییهای آنهاست. چه کسی گفته این افراد معلول، معیوب یا عقبماندهاند؟ آنها توانیاب هستند. باید در این مسائل نگاه مثبت داشته باشیم. فرد ناتوان هم با ویلچر راه میرود و با یک وسیله کمکی زندگی میکند. چرا باید به او معلول یا معیوب بگوییم؟»
جوانان تنها
او ادامه میدهد: «در آن سالها من به این فکر افتادم که چرا اجازه دهیم دختر یا پسری به دلیل اینکه با محدودیت و نقصی به دنیا میآید، ۱۵-۱۶ سال در خانه بیفتد و بعد ما او را توانیابی کنیم؟. بر همین اساس فکر کردم که یک موسسهای را ایجاد کنیم که از بدو تولد توانیابی را انجام دهد. اینجا و این مرکز خانه خودم بود که آن را به یک موسسه توانبخشی بههنگام تبدیل کردیم. یعنی از بدو تولد تا ۱۵ سالگی کار توانیابی را برای توانیابان انجام میدهیم. ۲۰ سال است که داریم اینکار را انجام میدهیم و در حالیکه هزینههای توانبخشی فوقالعاده بالاست، اما ما یک ریال هم از افراد دریافت نمیکنیم. از طرفی تقریبا ۲۰ سال قبل هم روی آسیبهای اجتماعی کار میکردیم و در همین سالها با مساله آسیبهای اجتماعی هم برخورد کردیم. در نتیجه یک موسسه هم برای کار کردن روی آسیبهای اجتماعی تاسیس کردیم که انجمن حمایت و یاری آسیبدیدگان اجتماعی(احیا) ایجاد شد. اولین کارمان این بود که سمپوزیمی با عنوان دختران در معرض آسیب گذاشتیم. به این نتیجه رسیدیم که متاسفانه جوان ما خیلی تنهاست و این تنهایی به صورت عقدههایی درآمده و جوانانمان جایی ندارند که آنها فریاد بزنند.
کمک به زنان مبتلا به ایدز بیسرپرست
در نهایت تیم احیا به راهکاری برای شناسایی آسیبهای اجتماعی رسیدند. آنها یک خط مشاوره تلفنی ایجاد کردند تا مردم بتوانند تماس بگیرند و مشکلاتشان را با آنها در میان بگذارند. اینجا بود که مقدمهای برای تشکیل گروه مادران حامی سلامت ایجاد شد. منصوریان در این باره میگوید: « در این خط مشاوره به گروهی پی بردیم؛ زنانی که در رابطه زناشویی از همسرانشان ایدز گرفته بودند، بچههایشان هم با ایدز به دنیا آمده و شوهرشان هم در اثر ابتلا به ایدز فوت شده بود. این زن بیسرپرست، تنها و با چند کودک مبتلا به ایدز، نه شوهری دارد، نه خانه و سرپناه و نه محل درآمدی. ما این گروه را تحت حمایت خودمان گرفتیم و گفتیم یک مستمری ماهانه به آنها کمک میکنیم. در عین حال آنها را توانمند کرده و مهارتهای مختلفی به آنها میآموزیم و برایشان کار ایجاد میکنیم. به عنوان مثال وقتی به آنها خیاطی یاد دادیم چند چرخخیاطی هم برایشان فراهم کردیم تا بتوانند در خانههایشان کار کنند. این درحالیست که اگر این زن گرسنه باشد، شکم بچهاش را از کجا باید سیر کند؟. بنابراین میرود و تنفروشی میکند.»
او میافزاید: «این زنان کم کم به ما اعتماد کردند و درد و دلها و مشکلاتشان را به ما گفتند و ما با کمک مردم آنها را برطرف کردیم. نامشان را هم مادران حامی سلامت گذاشتیم. اکنون ۱۵ سال است که این زنان روزهای چهارشنبه از ساعت ۹ تا ۱۲ به اینجا میآیند و ما برای آنها برنامههای مختلفی تدارک میبینیم. گاهی آنها را به دانشگاههای پزشکی و دندانپزشکی، سربازخانهها و... میبریم تا نحوه ابتلایشان را توضیح دهند، مشکلاتشان را بگویند و به نوعی آموزش دهیم. همچنین یک مرکز داوطلبانه مشاوره و تست اچآیوی ایدز درست کردیم و هرکس به راحتی میتواند درب موسسه ما را بزند و بگوید که میخواهم تست بدهم. ما با او مشاوره میکنیم و درصورتیکه تشخیص کارشناس ما این باشد که او رفتار پرخطری داشته و ممکن است ایدز گرفته باشد، رایگان برایش تست ایدز انجام میدهیم و فقط به خودش جواب را میدهیم، حتی اسمش را هم نمیپرسیم تا نگرانی نداشته باشد.»
منصوریان ادامه میدهد: «در عین حال مینیبوسی را هم درست کردیم که به نقاط مختلف شهر میرود و با مردم صحبت میکند و اگر کسی خواست از او تست اچآیوی گرفته و مشاوره میشود. بنابراین هم بیماران را شناسایی کرده و هم پیشگیری میکنیم. خداوند در قرآن میگوید اگر کسی یک نفر را زنده کند، یک جمعی را زنده کرده است. ما به مادران حامی سلامت میگوییم که میتوانید باردار شوید، اما باید یکسری اقدامات مراقبتی را انجام دهید. مثلا باید سزارین شوید و نباید به بچه شیر دهید. ما هم پول سزارین و شیرخشک را میدهیم تا کودک سالم باشد. هرچند که گاهی در جامعه جراحان با مقاومت روبرو میشویم. زیرا نگرانند که به بیماران مبتلا به ایدز دست بزنند، اما میتوانند با دستکشهای استریل مانع از ایجاد مشکل شوند. این که ترس ندارد. آنها درسهایش را هم میخوانند، اما یادشان میرود. ما دستشان را هم میبوسیم و آگاهشان میکنیم. کار ما آگاهی رسانی است و به این ترتیب خوشحالیم که در دورهای که همه سعی میکنند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، ما تعداد زیادی مراجعه کننده داریم و از هیچ یک هم پولی دریافت نمیشود.»
پای در ره گذارید
منصوریان معتقد است: «نیکوکاری یک نیاز فطری است. گاهی از من میپرسند تو بچه فلج داری؟. میگویم نه. میگویند پس چطور با بچههای فلج میگویی و میخندی. من جواب میدهم که این بچه نیاز ندارد که من دستش را بگیرم تا بلند شود، من نیاز دارم که او دستم را بگیرد تا من بلند شوم. صادقانه میگویم که من احساس افتخار میکنم که با این کار خیر که درآمد و کاسبی من نیست، میتوانم به انسانی کمک کنم. به خانوادهها توصیه میکنم که بچههایتان را به چنین موسساتی بفرستید تا کار کنند. انسانی که کار داوطلبانه و نیکوکارانه کرده باشد با کسی که این کار را نکرده باشد، دو انسان متفاوتند. بنابراین باید این تربیت را به فرزندانمان یاد دهیم. من مدیون پدر و مادرم و معلمانم مانند خانم ستاره فرمانفرمایان، بنیانگذار دانشکده مددکاری در این کشور هستم که از دنیا رفتهاند. او بود که مرا یک مددکار اجتماعی تربیت کرد و خوب درسم داد. ما وقتی در جوادیه تهران سیل آمده بود، در گِل و شُل وسایل مردم را درمیآوردیم. ما در زندانها و پرورشگاه کار میکردیم. بنابراین محیط اجتماعی هم باید برای این اقدامات فراهم باشد. بنابراین توصیه میکنم که "پای در ره نمو و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید رفت" راه به ما گفت که به کجا برویم و تا اینجا آمدیم.»
منصوریان همچنین میگوید: «در حال حاضر در برخی شهرها مثل مشهد، اراک، کرمان، تبریز و... بر الگوی اینجا موسساتی دایر کردیم و از سایر مردم شهرهای دیگر هم درخواست میکنم بیایند و اینجا را ببینند. ما تجربیات خودمان را در اختیارشان قرار میدهیم. افراد میتوانند به سایت ما سر بزنند و فعالیتهایمان را ببیند و اگر پسندیدند، کمک کنند. اما در صورت کمک نقدی حتما فیشش رابه ما بدهند تا برایشان رسید بدهیم. توصیه میکنم به هیچ موسسه خیریهای بدون رسید کمک نکنید. اول باید ببینید، تحقیق کنید و اگر حقیقت داشت، کمک کنید.»
ایسنا- مژگان زینلیپور
انتهای پیام