به گزارش ایسنا، اولین سالمرگ «گودرز»، «سپهر» و «کوثر» که تنها قربانیان زلزله 21 آبان 96 در روستای "زرده دالاهو" هستند، جمعیت زیادی را به این روستا و خانه کانکسی «فریدون حسینی» کشانده است. مردان و زنان بسیاری که از زرده و روستاهای اطراف به آنجا آمده اند پس از چند دقیقه حضوری که بیشترش به سکوت می گذرند آنجا را ترک می کنند و هنگام خداحافظی از فریدون می خواهند که از فردا پیراهن مشکی اش را از تن در بیاورد، پیراهنی که پس از مرگ پسرش گودرز و نوه هایش سپهر و کوثر روی تنش جا خوش کرده است.
صدای شیون زنی با صورت چنگ افتاده از کانکس مجاور به گوش میرسد و توصیههای مهمانان به وی برای در آورد پیراهن مشکیاش هم بی فایده است. آنها حالاحالاها داغدارند، مثل داغی که از سال 67 بر دلشان نشست، در سال 84 تشدید شد و با زمین لرزه مثل یک بغض ترکید.
در حیاط خانه فریدون حسینی دو کانکس قرار دارد، او دریکی از کانکس ها که مخصوص رفت و آمد مهمانان مرد است میزبان ما می شود تا از سه داغ بزرگ که در سینه دارد بگوید، سخنانش را از 30 سال قبل شروع می کند، روزی که جنگ به پایان رسیده بود، اما بعثیها روستایشان را مورد حمله شیمیایی قرار دادند.
داغ اول؛ بمباران شیمیایی
فریدون که حالا 70 سالهاست میگوید: « 31 تیرماه سال 67 بود و مردم که گمان میکردند جنگ تمام شده با خیال راحت از چند روستا برای شرکت در یک جشن در آرامگاه حضرت داوود دور هم جمع شده بودند، اول صدای حرکت هواپیماها جلب توجه کرد و بعد چند بمب را در نقاط مختلف روستا رها کرد. بعد از چند دقیقه که صدای انفجاری از بمب نیامد، مردم با تصور اینکه بمب عمل نکرده به طرفش رفتند،از بمب بخار بلند میشد که یکی از سربازان ارتش دوان دوان به سمت مردم آمد و در حالی که خودش ماسک نداشت به مردم هشدار داد که بمب شیمیایی است و از آن فاصله بگیرند.»
زیر لب میگوید سرباز بیچاره برای نجات ما شهید شد و ادامه میدهد: « من دورتر از محل بمبها بودم اما پدرم میرحسین حسینی و برادرانم شمسالله، عبدالله، حسین، حیدر و نوربخش که نزدیک محل بمب بودند، حالشان بهم خورد و بر زمین افتاده بودند، هیچکدام ماسک نداشتیم، برخی از مردم به طرف چشمه قسلان رفتند تا انجا خودشان را بشویند، اما انگار یکی از بمبها داخل چشمه افتاده بود، چون خیلیها همانجا مردند.اوضاع روستا خیلی زود بهم ریخت و همه شیمیایی شدند.»
فریدون که خودش پدر و پنج برادرش را تا کمرکوه و آرامگاه "بابا یادگار" بالا برده و به خاک سپرده است، میگوید: « هیچکس نمانده بود، همه شیمیایی شده بودند و بیشتر از 250 نفر هم شهید شدند، خودم هم حال مناسبی نداشتم اما نمیشد حرمت مرده را نگه نداشت، پدر و برادرهایم را از کوه بالا بردم به تنهایی شش قبر کندم و بین دو چشمه قسلان و هانیتا دفنشان کردم.»
روایت پیرمرد به اینجا که میرسد اشکهایش با آهنگ شیون همسرش در کانکس زنها سرازیز میشود و در میان محاسن سفید رنگش گم میشود، آنهایی که برای همدردی هم آمدهاند تحت تاثیر سخنان او خاطراتی از آن روز سیاه را شرح میدهند، پیرمرد دیگری که سید خطابش میکنند، میگوید: « فریدون داغ زیاد دیده اما تحملش بالاس.»
داغ دوم؛ فرهاد
پیرمرد اشکهایش را پاک میکند، گروهی از روستاییها از کانکس خارج میشوند و فریدون تا دم در همراهشان میشود، با تکتکشان دست میدهد و به سمت کانکس بر میگردد که چند زن با لباس محلی کردی به طرفش میروند و در سالگرد مرگ سه عزیزش با او همدردی میکنند.
روی فرش لاکی رنگ چرک مرده مینشیند و به زبان کردی به پسرش چیزی میگوید و او به بیرون میرود، سخنانش را اینطور ادامه میدهد: « اینجا سرزمین آبا و اجدادی ماست، سالهاست که پدران من در زرده زندگی کردند حتی یزدگرد و شهربانو را هم دیدهاند، اینجا خاک ماست و هر چقدر در آن داغ ببینیم رهایش نمیکنیم.»
به عکس کوچک که روی کابینتی قدیمی در کانکس قرار گرفته اشاره میکند؛ « او "فرهاد" است، میخواستیم برایش دنبال یک شیرین برویم که نشد، گفتم برو سربازی بیا زن بگیر و همینجا یک اتاق بساز و با او زندگی کن، اما رفت سربازی و برنگشت.»
در کانکس زنانه باز میشود و صدای گریه پیرزن هم بلندتر به گوش میرسد، چند زن از کانکس خارج میشوند و فریدون که از گوشه باز در کانکس ردشان را تا در بدون دیوار حیاط میگیرد، زیر لب میگوید « خدا به همراهتان». بغضش را قورت میدهد و میگوید: «فرهاد رفت روی مین، سال 84 ، در نفت شهر سرباز بود که اینطور شد.»
پسر فریدون که چند دقیقه قبل از کانکس خارج شده بود، با ظرف کوچکی که با چند آمپول انسولین و قرص و اسپری پر شده به داخل کانکس برمیگردد؛ فریدون یکی از آمپولها را بر میدارد و میگوید: « دیابت دارم و روزی چهار بار انسولین میزنم، قرصها هم برای فشار خون است و این اسپری هم برای وقتی است که آن بمب شیمیایی اثرش فعال میشود.»
معذرت خواهی میکند و میگوید تا مهمان دیگری نیامده باید آمپولش را تزریق کند و بعد پاچه شلوار گشاد کردیاش را بالا میزند و سوزن آمپول انسولین را در ران پایش فرو میکند.
داغ سوم؛ "گودرز" و فرزندانش
مرد جوانی در لیوان یکبار مصرف چایی میریزد و با بشقابی که پر از قند است تعارف میکند، فریدون پاچه شلوارش را پایین میکشد و انگار که صدای شیون زنش را شنیده باشد، به صدا اشاره میکند؛ « یکسال است اوضاع همینطور است، خواست خدا بود که در این روستا فقط پسر من گودرز و دو فرزندش زیر آوار زلزله از بین بروند، زلزله هم خانهمان را خراب کرد و هم خانه خرابمان کرد، خانه گودرز همین کنار خانه خودم بود، اسم دختر هشت سالهاش کوثر بود و سپهر پسرش، دو سال سن داشت. شب زلزله در خانهاش بود که آوار ریخت روی سر خودش و بچهاش و الحمدالله که عروسمان زنده ماند.»
گروهی دیگر از مهمانان فریدون برای همدردی وارد کانکس میشوند و او به پایشان میایستد. چند دقیقهای به صحبت با مهمانان میگذرد آنها هم پس از خوردن چای و خرما از کانکس خارج میشوند، دوباره فریدون تا دم در حیاط بدون دیوار آنان را بدرقه میکند و روی فرش لاکی کنار هیتر مینشیند؛ « اینجا هوا زود سرد میشود، دالاهو سردسیر است و زمستانها آفتاب هم حریف این سرما نمیشود.»
به شب زلزله برمیگردد، همه خانههای اینجا یا خراب شد یا خسارت دید، خانه خود ما هم تخریبی بود اما خانه فرهاد کامل خراب شد، بقیه خانهها هم اکثرا خراب شدند اما خداروشکر از اهالی روستا کسی اسیب ندید و خداوند از این روستا فقط پسر و دو نوه مرا گرفت، بیچاره عروسم بعد از زلزله حالش خیلی خراب بود دچار افسردگی شد و حالا هم کرمانشاه پیش پدر و مادرش رفته، البته برای مراسم امروز آمده بود، اما حال خوشی نداشت و زود رفت. همسرم هم که دست کمی از عروسم ندارد و روزی چندبار گریه و زاری میکند، خود من هم گاهی هنوز منتظرم تا کوثر به خانه بیاید و او را در آغوش بگیرم، میدانید که ما کردها نوه دختر را خیلی دوست داریم».
دوباره اشکها راه گونه پیرمرد را پیش میگیرند در انبوه محاسن سفیدرنگش گم میشوند، درباره بازسازی خانهها توضیح میدهد: « از بنیاد مسکن استان آذربایجان غربی مسئولیت بازسازی خانههای ما را برعهده گرفتند، خانههایی که روی دیوارشان علامت سبز رنگ خورده تعمیری هستند و ضربدر قرمزها تخریبی. ساخت یکسری از خانهها هم آغاز شده اما خانه گودرز هنوز همینطور مانده، سندش به نام من است اما پروندهاش به نام عروسم تشکیل شده و او هم با حالی که دارد اصلا سراغ بازسازی خانه نرفته است.تا حدود یک ماه بعد از زلزله ما در سیاه چادر بودیم و بعذ از آن کانکس خریدیم و امیدوارم به زودی خانهمان ساخته شود»
او درباره منابع در آمدیاش هم میگوید: « پارسال بعد از سیسال بالاخره بنیاد شهید جانبازی ما را تایید کرد والبته گفتند که تنها پنج درصد است. حقوقی بابت آن به ما نمیدهند و تنها منبع در امد ما حقوق یک میلیون و سیصدهزارتومانی است که بابت شهادت فرهاد به حسابمان واریز میکنند، سه پسرم هم زن و بچه دارند اما کار ثابت و درستی ندارند و بیکارند.»
زنی میانسال با لباس کردی، پشت در کانکس میآید، فریدون را صدا میزند و او به دم در میرود، زن با زبان کردی از او میخواهد که از فردا پیراهن مشکی را از تن دربیاورد، فریدون میگوید: « لباس سفید یا سیاه فرقی ندارد، درونمان باید سفید باشد، زندگی باید سفید باشد، ما هم تسلیم خواست خداییم و او برایمان اینطور خواسته است. »
ایسنا - مهدی بابایی
انتهای پیام