کرمانشاه، سرپل ذهاب، خیابان راه کربلا، روبهروی پمپ بنزین؛ به دنبالش سه چهار ساعتی در محله فولادی دور دور میزنم. از سربازان ارتش گرفته تا نیروهای هلالاحمر و زن و مرد بومی و محلی سراغش را میگیرم. تنها نشانیام یک نام و محدوده سنیاش است که گفتهاند پیرمردی است به نام «سلیمان». به چادرهای برپا شده در پیادهروهای روبهروی بلوکهای مسکنهای نامهربان سرپل سرک میکشم، یکی راست، یکی چپ و دیگری آدرسی از ثلاث باباجانی میدهد.
هوا دیگر تاریک شده، همچنان بین ویرانههای مسکن مهر به دنبالش میگردم. با واهمه از کنار بقایای خانهها میگذرم. برای دیدن اوج خرابیهای این مجتمعها باید گردن را تا پشت سر خم کنی تا بتوانی به نوک ستونهای بدون دیوار برسی و با پایین گرفتنش هم به تپههایی از تکههای لوازم منزل، سنگ و خاک خواهی رسید. از تابلوهای فرش و رنگ و روغن که کف زمین را تزیین کردهاند تا پردههایی که گیرههایشان همچون دستی که آنها را در زلزله محکم گرفته و مانع افتادنشان شده، اینجا بیتعارف میتوانی داخل خانهها را ببینی.
از شدت سرما انگشتانم را به داخل کف دستی جمع میکنم تا شاید گرمم شود؛ سربازی ارتشی با دست خیابان جنب یکی از بلوکهای مسکن مهر که میگویند نامش "الوند" است را نشانم میدهد: «خونه سلیمان که میگن اونجاس، اما نمیدونم چادرشون کدومه، دور و اطراف همون خونه خرابهها رو بگرد چون اغلب چادرهاشونو نزدیک خونههاشون علم کردن؛ سلیمان خوش شانس بودهها که بین اون همه آدم با نوهاش زنده مونده.»
وارد راستهای از خیابان میشوم که یک طرف خانهخرابهها و درست روبهرویش پیادهرویی است که حالا تبدیل به اقامتگاه چادران شده است. از سر همان بلوار باز نشانی چادر سلیمان را میگیرم که میگویند برو جلوتر. نشانی دقیق خانه مصیبت دیده همین حوالی است چرا که رهگذران میگویند سلیمان را چند دقیقه پیش دیدهاند.
سربازی دیگر مرا میبرد روبروی خانهای که برخلاف سایر همسایگانش صددرصد تخریب شده و هیچ نشان و ستونی از خانه نیست؛ آواری از سنگ و آهن باقی مانده که میتوان فهمید برای بیرون کشیدن جانباختگان و مصدومان یکی، دو متری جابهجا شده است و همانطور که دستانش را از گزند سرما در جیب اورکتش پنهان کرده میگوید: « خونشون اینجاس همین اطراف رو بگرد پیداش میکنی».
خانهای سه طبقه همسایه ویرانههای خانه منتسب به سلیمان است که زلزله هرچند آن را لرزانده اما مصمم به پابرجابودن نظاره گر حادثهای بود که چهل روز پیش در این کوی رخ داد و چشمان سلیمان را گریان گذاشت؛ این سه طبقه هنوز ایستاده نظاره میکند تل و خاشاک و آهن پارههای همسایه کناریاش را؛ آسمان دیگر تاریک شده و نور موبایل هم یارای نشان دادن عمق فاجعه را در روایتی که در هفتمین روز زلزله کرمانشاه تهیه و به مناسبت چهلمین روز این حادثه بازخوانی میشود را ندارد.
پشت سرم پر از چادر است. چادرهایی که حالا همسایه خرابهها شدهاند. از لابه لای آنها میگذرم. دو مرد جوان ایستادهاند و چند زن در تاریکی در چادر آذوقه بدنبال چیزی میگردند. کنار چادر گاز پیکنیکی روشن است. گویا به فکر دست و پا کردن شام هستند. از تعاملاتشان متوجه میشوی زنان و مردان یک خانواده یا فامیل نزدیک هستند. هر دو مرد جوان دست در جیب ایستادهاند و به ساختمان روبهرویی مینگرند. همان ساختمان معروف به «سلیمان».
همینطور که از کنارشان میگذرم سراغ سلیمان را میگیرم، یکی از دو جوان بیخیال میگوید: من سلیمانم. میایستم و خیره نگاهش میکنم. ابتدای امر مثل شوخی است حرفش.
سه ساعتی بود که به دنبال پیرمردی که در میهمانی خانهاش همه کس و کارش را از دست داده و خودش و نوه کوچکش تنها بازماندگان بودند، میگشتم، اما حالا پسری حدودا 30، 35 ساله مقابلم ایستاده و میگوید که سلیمان است. میگویم به دنبال سلیمانی میگردم که صاحب این خانه است و آن را با دست نشان میدهم که میگوید من سلیمانم و اینجا هم ملک برادر و پدرم است.
افسردگی شدید را چهره و چشمانش میتوان دید. افسردگی به حدی در چهرهاش نمایان است که اگر ندانی در چه مصیبتی گرفتار است، تصور میکنی بیخیال دنیا فقط خوابش میآید. حالا برادر و برادرزادهاش نیز نزدیکتر شدهاند. میگویم که چند ساعتی است که تمام محله فولادی را گشتهام تا اینجا پیدایشان کردهام، همین جمله کافی بود تا به چادر اهل و عیالش دعوت شوم.
با وقار و مودب مینشیند روبهرویم. نامش سلیمان و ظاهر و قیافهاش برخلاف آنچه بود که شنیده بودم.چشمانش گویای احوال ناخوش درونش است. غم، نای حرف زدن برایش نگذاشته. روی دو پا درون چادر و نزدیک در خروج مینشیند. برادرش کنار سلیمان جا خوش میکند. سلیمان ساکت است، گویی در این دنیا نیست. لحظه لحظههای آن روز بر پرده ذهنش جریان دارد و نمیخواهد از مصیبتی که بر سرش آوار شده جدا شود.
سر به زیر و در حالی که انگشتانش را در هم گره کرده میگوید: « 15 نفر یک جا بودند که 11 نفرشان مردند. همگی را از زیر آوار بیرون آوردم». وقتی صحبت میکند انگار در دنیای واقعی نیست؛ با آنکه جنازهها را با دستانش از زیر آوار بیرون کشیده اما هنوز باور ندارد واقعیت را. خیره به زمین تعریف میکند. به هیچ کس و هیچ کجایی نگاه نمیکند. اجازه میگیرم تا موبایلم را روشن کنم.
«اون خونهای که دیدید مال برادرمه و خونه پشتیاش هم مال پدرم؛ همگی خانه برادرم میهمانی بودند که زلزله آمد.» خانهای که درباره آن صحبت میکنیم 40 روز پیش خانهای 3 طبقه بود که حالا جزو تکههای آوار و سیمان و آهن روی زمین هیچ نمانده، از شدت ویرانی تنها میتوان در این حد گفت که گویی بولدوزری روی خانه حرکت کرده باشد و با بیل مکانیکی حالا بقایای برجا مانده را روی هم ریخته باشی؛ حال تصور کن آنچه را که قلم مینویسد.
سلیمان دیگر بغض ندارد. گویا موقعی که جان خاکآلود عزیزانش را از زیر این همه سنگ و آهن بیرون میکشیده اشکشهایش را ریخته باشد و آنها را با عزیزانش خاک کرده باشد. سلیمان اشک نداشت اما تا دلت بخواهد دلش پر از غصه بود و غم و غم...
جز موبایلم هیچ وسیلهای ندارم برای ثبت یکی دیگر از تلخهای تاریخ : «ساعت 9 شب زنگ زدم خونه برادرم که گفتن خبر دارین زلزله شده. گفتم بیایید پایین (بیرون خانه) که گفتن میهمان داریم. 10 دقیقه بعد یک مرتبه زمین لرزه کامل آمد که وقتی آمدم (خانه برادر و پدرم) دیدم تخریب شده. 15 نفر داخل خونه بودن که 4 نفرشونو سالم در آوردم و 11 نفر مردن».
سلیمان یک نفس و بدون مکث صحبت میکند: «تا ساعت 8 شب روز بعد اینجا بودم. خودم از زیر آوار درشان آوردم. اون موقع هیچ نیروی کمکی نبود. فقط ارتش دو سه ساعت بعد اومد. اما لحظات اول فقط خودم بودم».
حال روحی سلیمان اصلا خوب نیست. ماتم از صورتش میریزد « پدرم، برادرم، برادرزادههایم، عمهام، فامیل و دوستان در آن خانه فوت کردند. فقط 4 نفر زنده ماندند. به من هم زنگ زدن که بیام اینجا مهمونی اما قسمت نبود».
دست به جیب میشود، موبایلش را بیرون میآورد «ببین این خونه منه»؛ خانهای که در تصویر نشان میدهد، نمایی بازسازی شده دارد و بنابر منطقهای که زندگی میکند حاکی است از نظر اقتصادی نباید وضع بدی داشته باشد «همین چند وقت پیش بود که 80 میلیون خرجش کردم».
میگوید مکانیک است: «مکانیکم، همه آدمهای اینجا آرزوی زندگی منو داشتن». حال نگاهی به سقف چادر بالای سرش میاندازد و شرمسار از جیب و دستان خالیاش نگاهش را به پتویی میاندازد که حالا محل نشیمنشان شده است: «خونه من تخریب نشده اما دیگه محل زندگی هم نیست. یک ربع بعد زلزله رسیدم خونه برادر و پدرم. خونههاشون پشت هم بود. اونی که دیدید کامل تخریب شده خونه برادرم و اون خونه نیمه تخریب پشتش هم پدرم زندگی میکرد».
هوا سرد است؛ بخاری جلوی در خروجی چادر را داخلمیآورند. هوا تاریک شده، فانوسی روشن میشود. میخواهم از چادر سلیمان خارج شوم که رسم میهماننوازی اهل چادر مانع میشود. سفرهای پهن و کنسروهای ماهی و لوبیا داخل قابلمهها خالی میشود. دو زن که نمیدانم کدامشان همسر سلیمان است مشغول گرم کردن غذا میشود. زن دیگر با کمک پسرکی در حال شستن کاسههای یکبار مصرفی هستند که معلوم است در وعده غذایی قبلی نیز استفاده شده است.
تن ماهی، لوبیا، آب معدنی، نان و فانوسی تزیین میکنند سفره یکبار مصرف را؛ هم از دلت نمیآید به تنها جیره غذایی دست دراز کنی و هم طبع و نفس بلند این مردمان بزرگتر از آن است که همسفرهشان نشوی؛ با بسمالله دستها به سوی نان میرود و قاشقی کنسرو گرم شده...
گزارش از سولماز خوان
انتهای پیام