به بهانه هفته دفاع مقدس پای صحبت یک بانوی امدادگر دفاع مقدس نشستیم. نرگس آقاجری اهل آبادان روزهای جنگ در سال 59 و آغاز فعالیتش به عنوان یک امدادگر را این گونه روایت میکند:
جنگ که شروع شد 20 ساله بودم. سازمان جوانان آن زمان یا همان هلال احمر الان، کلاسهای آموزشی برگزار کرده بود؛ مثل ماشیننویسی، خیاطی و ... . من هم ماشیننویسی ثبتنام کرده بودم. صبح 31 شهریور داشتم آماده میشدم به کلاسم بروم که برادرم به خانه آمد و وقتی فهمید میخواهم به کلاس بروم گفت پس شما این صداها را نمیشنوید؟ و بعد خبر داد که عراق حمله کرده است.
بعد هم که هواپیماهای عراقی را دیدیم و صدای خمپارهها و موشکها را شنیدیم، فهمیدیم که بالاخره بله! راستی راستی یک حملهای به خاکمان شروع شده است.
مثل خیلی خانوادههای دیگر شهر خانوادهام اصرار داشتند آبادان را ترک کنیم. یعنی میگفتند کل شهر باید تخلیه شود. ولی ما به پدرم اصرار کردیم تا اجازه بدهد ما بمانیم. البته پدرم به این راحتی راضی نشد اما بالاخره انسان متعهدی بود و آن قدر پافشاری کردم تا راضی شد در آبادان بمانم.
چیزهایی که پای رفتن را از من گرفتند
این امدادگر دفاع مقدس روی عمق کلمه جنگ تاکید میکند و از دلایلی که به قول خودش پای رفتنش از آبادان را گرفته بود، میگوید:
جنگ شده بود. بالاخره آدم احساس تعهد میکند نسبت به شهر و خاکش و بعد هم نسبت به انقلابمان. انقلاب تازه پیروز شده بود. دلمان نمیخواست کسی ضربهای بزند به مملکت، حالا به هر شکلی که هست، چه به دین و چه به کشورمان، خاکمان، خوزستان ضربه بزنند.
ما آن موقع شرایط را اینطوری میدیدیم. فکر میکنم هر ایرانی این را وظیفه خودش میداند تا جایی که بتواند مقابل متجاوزان مقاومت کند.
حاضر بودم ظرف بیماران را بشورم اما بمانم
آن موقع خواهرم پرستار بیمارستان شرکت نفت بود. به پدرم که میپرسید "میخواهی بمانی که چه کار کنی؟" گفتم بالاخره میروم پیش خواهرم تا اگر کمکی از دستم بر میآید انجام بدهم. هر کمکی؛ مجروحان را کمکشان کنیم که تمیز شوند، شستشوی زخمها، خیاطی کوچک و حتی شستن ظرفهای بیمارستان و خلاصه هرکاری که بتوانم.
البته در آن شرایط بیمارستان نفت نیز به هر کسی اجازه نمیداد که وارد بیمارستان شود و کار کند. اما با صحبتها و هماهنگیهایی که کردند در نهایت بیمارستان با فعالیت من در آنجا موافقت کرد. بعد از آن بود که با کمک پرستارهای بخش، یک سری کمکهای اولیه درمانی را یاد گرفتم.
همان اوایل جنگ بود که بسیج خواهران در آبادان تشکیل و شروع به فعالیت کرد. من هم عضو بسیج شدم. بعد از آن با هماهنگی میان بسیج و بیمارستان فعالیت من و بقیه امدادگران در بیمارستان شکل منظمتری به خود گرفت. کم کم کار را یاد گرفتیم. کارهایی مثل آمپول زدن، پانسمان، سرم زدن و ...
روزهای وحشتناک 20 سالگی در تاریکی مطلق شبهای بیمارستان
آقاجری با یادآوری بمبارانهای مکرر بیمارستان نفت، روزهای امدادگری خود در این بیمارستان در زیر آتش عراقیها را اینگونه توصیف میکند:
عراق خیلی بیمارستان ما را زد . البته چون بیمارستان دو طبقه بود، طبقه بالا بیشتر در معرض موشکباران و آتش قرار میگرفت. برای همین سعی میشد بیشتر از طبقه اول بیمارستان استفاده شود.
بیمارستان شرکت نفت، فاصله خیلی کمی با اروند داشت. یعنی بین ما و عراقیها یک شط بود و عراقیها بیمارستان را میدیدند. ما شبها مجبور بودیم از ساختمان اصلی بیرون بزنیم تا مجروحها را جابهجا کنیم، بیماران را برای انجام آزمایش تا آزمایشگاه ببریم یا پیکر شهیدی را منتقل کنیم سردخانه.
در آن اوضاع که صدای شلیک عراقیها یک لحظه قطع نمیشد، شبها به ما اجازه نمیدادند که چراغ قوه یا وسیله روشنایی دیگری استفاده کنیم. چون بیمارستان را کاملا در دید عراقیها قرار میداد. یعنی در تاریکی مطلق و زیر آتش ممتد عراقیها و گلولههایی که به چشم میدیدیم مجبور میشدیم مسافتی را برای این کارها طی کنیم. واقعا وحشتناک است. الان که سنم به 56 سال رسیده اگر بگویند در آن تاریکی به جایی برو، نمیروم!
این پرستار آبادانی از علت ماندنش در بیمارستان به عنوان امدادگر با وجود احساس ترس و دلهره اینگونه میگوید: نمیتوانم بگویم که از کار کردن در چنین شرایطی نمیترسیدیم، جان است دیگر، نمیشود آدم نمیترسد. اما ماندیم. این ماندن به خاطر ایمانی بود که وجود داشت. خداوند هم به ما کمک میکرد، وقتی میدیدیم برادران ما اینگونه از جان خودشان مایه میگذارند، یا مردم ما تا این حد مقاومت میکنند و همه کسانی که پشت جبهه بودند، به انواع مختلف کمک میکنند، ما هم انجام وظیفه میکردیم.
یعنی یک ایمانی خداوند به ما داده بود، که در آن شرایط نمیترسیدیم. درست است که دلهره داشتیم، ولی اینکه بخواهیم از اتفاقی که ممکن است برای ما بیافتد بترسیم، نه اصلا به چنین چیزی فکر نمیکردم.
صحنه فراموش نشدنی روزهای امدادگری
آقاجری یکی از صحنههای فراموش نشدنی روزهای فعالیتش در بیمارستان نفت را اینگونه روایت میکند:
یادم هست زمان شکست حصر آبادان بود. صبح اول وقت که بیمارستان رفتم. همینطور مجروح بود که به بیمارستان میآوردند. در میان مجروحان یک رزمنده بود که جراحت شدیدی داشت. فامیل این رزمنده که یغمایی بود، هیچوقت از خاطرم نمیرود.
چون لحظات آخر عمر این مجروح بود، به گوشهای از یک سالن در بیمارستان منتقل شد تا در آرامش خاصی شهید شود چون دیگر برای این رزمنده نمیشد کاری کرد. اما من با خودم فکر کردم ممکن است یک اتفاقی بیافتد، شروع کردم به پانسمان زخمهای این مجروح و سرم زدن و هر مراقبت اولیهای که میشد برای این رزمنده انجام داد.
این رزمنده مجروح تا لحظه آخر همینطور اشهد میگفت تا شهید شد و چند تا از این رزمندههای همراه این شهید شروع کردند به سجده کردن. از آنها که پرسیدم "ایشان شهید شده است چرا شما سجده را میکنید؟" جواب دادند که این رزمنده به ما وصیت کرده بود وقتی شهید شد برایش سجده شکر به جای بیاوریم.
وقتی این صحنه را دیدم از نظر روحی ضربه خیلی شدیدی خوردم و اشکهایم جاری شد. من هم همراه آن رزمندهها سجده شکر به جای آوردم. اما گریه امانم نمیداد. در آن لحظات دیگر نمیتوانستم کنار آنها بمانم.
همین موضوع نشان میداد شهدای ما با اینکه میدانستند ممکن است چه اتفاقاتی برای آنها بیافتد باز هم تا لحظات آخر هیچوقت خدا را فراموش نمیکردند.
داستان زنده ماندن در بارش گلولههای توپ 106
این امدادگر دفاع مقدس در ادامه به بیان اتفاقات و حوادثی پرداخت که وی را ناگزیر به ترک آبادان کرد:
سال 61 ازدواج کردم. هشت ماه بود فرزند اولم را باردار بودم که عراق شروع به مقابله به مثل شدیدی کرد. یعنی به شدت شهر آبادان را میکوبیدند. شوهرم اصرار داشت که شهر را ترک کنیم. به من گفتند نمیشود بمانی. در این شرایط باید بروی، چون بیمارستان هم خانمهای باردار را نمیپذیرد.
بالاخره و به اجبار برای زایمان به شیراز رفتم. فرزندم حدود پنج یا شش ماهه بود که تعلق خاطرم به آبادان اجازه نداد بیش از این از شهرم دور بمانم. با هر ضرب و زوری به آبادان برگشتم.
آن موقع پنجشنبهها معمولا همراه همسرم به گلستان شهدای آبادان میرفتیم. یکبار در مسیر بازگشت به خانه دیدیم کوچهمان پر از دود و خاک است و همه مردم به آن سمت میروند به شوهرم گفتند فکر میکنم این خانه ما است اما همسرم گفت نه اشتباه میکنی، خانه ما نیست که زیر آوار است.
جلوتر که رفتیم دیدیم که بله دقیقا خانه ما است که با شلیک گلولههای توپ 106 با خاک یکی شده است. همه مردم میگفتند کمک کنید تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم و ما هم گفتیم صاحبخانه هستیم و خدا را شکر مشکلی پیش نیامده است.
خواست خدا بود که زنده بمانیم و خدا به دختر کوچکم رحم کرد. آن روز گلستان شهدا باعث شد که اتفاقی برای من، نوزاد شش ماهه و همسرم رخ ندهد، بعد از آن مجبور شدیم به اهواز بیاییم و دیگر نتوانستیم به آبادان برگردیم.
آغاز امدادگری در بیمارستانهای اهواز
آقاجری از ادامه دوران فعالیت امدادگریاش در اهواز اینگونه میگوید:
سال 63 به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستانهای امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال 67 که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم.
مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستانها اعزام میشدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستانهای امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند.
آن موقع پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال 70 دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شدهام.
این پرستار بازنشسته آبادانی همچنین از صحنههایی از جنگ گفت که هنوز هم برایش تلخ و دردآور است:
یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار میشوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخالهام شهید شد.
اینها هیچ وقت از ذهنم نمیرود، یا خاطره آن رزمنده شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند، اعزام گسترده مجروحان را که میدیدم، یا افرادی که خیلی با آنها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آنها به گوشم میرسد. یادآوری این صحنهها و اتفاقات خیلی ناراحتکننده است.
باورتان نمیشود اما اگر بیموقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت میکنم! همهاش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنهها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم میگذارد.
انتهای پیام