حکایت یک زخم

گرد و خاک که خوابید، بلند شدم و به طرفش دویدم. دستش را پشت گردنش گذاشته بود و ناله می‌کرد. خون از لای انگشتانش بیرون می‌زد.

به گزارش ایسنا،احمد فتحی از جمله رزمندگان استان زنجان است.او در خاطره‌ای پیرامون عملیات «والفجر8» روایت می‌کند:«منطقه فاو تازه آزاد شده بود و دشمن آتش سنگینی روی سرمان می‌ریخت. مأموریت داشتیم همراه نیروهای پیاده لشکر 17علی ابن ابیطالب (ع) به سمت کارخانه هنمک برویم. همه‌ بچه‌ها مشغول کاری بودند. از انتقال سلاح و تجهیزات گرفته تا بار زدن وسایل مورد نیاز و توجیه نیروها.


در آن موقعیت حساس، ناچار بودم درباره فرمانده گروهانی تصمیم بگیرم که از وضعیتش بی‌خبر بودیم.با «احمد هوشنگی» و آقای «حسنی» که بچه اراک بود و جانشینی همان گروهان را به عهده داشت، درباره این موضوع صحبت می‌کردیم که یکدفعه گلوله توپی کنارمان اصابت کرد و گرد و خاکی بلند شد. همراه با انفجار گلوله، صدای حسنی هم بلند شد که گفت: «وای گردنم، آخ گردنم، کمکم کنید!»


گرد و خاک که خوابید، بلند شدم و به طرفش دویدم. دستش را پشت گردنش گذاشته بود و ناله می‌کرد. خون از لای انگشتانش بیرون می‌زد. دستش را که کنار زدم. ترکشی به اندازه دو بند انگشت گردنش را پاره کرده بود. با خودم گفتم اگر با این وضعیت زنده بماند، قطع نخاع شدنش حتمی است. از هوشنگی خواستم دستش را روی زخم بگذارد تا من دستمالی چیزی پیدا کنم. هر چه این طرف و آن طرف دویدم چیزی پیدا نکردم. چفیه‌هایمان هم گِلی و خیس شده بودند.


مجبور شدم طرف سنگرهایی بروم که قبل از عملیات والفجر8 متعلق به عراقی‌ها بود. داخل یکی‌شان، پارچه سفیدی توجه‌ام را جلب کرد که شبیه زیرپوش بود. با نوک انگشت آن را برداشتم و بی‌معطلی سمت حسنی دویدم. پاره‌اش کردم و گردنش را بستم. خونش که بند آمد، به عقب منتقلش کردیم. چند ماه بعد توی منطقه، حسنی را دیدم که سرپا و سرحال دارد می‌چرخد. از دیدنش خوشحال شدم و دلم خواست کمی سر به سرش بگذارم. نزدیکش رفتم و گفتم: «فکر می‌کردم تا حالا قطع نخاع شده باشی.»


دست به گردنش کشید و گفت: «نه شکر خدا بهترم، خطر قطع نخاع شدن از بیخ گوشم گذشت. اگه شما به موقع به دادم نمی‌رسیدید الان معلوم نبود چه حالی داشتم.» گفتم: «می‌دونی چرا چیزیت نشد و سالم موندی؟»

پرسید:چرا؟ «چه طور مگه؟» با خنده گفتم: «اگه اون پارچه‌ای که باهاش گردنتو بستم، کاملاً استریل نبود، حتماً نخاعت قطع می‌شد.» سردرگم نگاهم کرد و ادامه داد : «منظورت چیه برادر؟» چند قدم عقب‌تر رفتم و آرام گفتم: «آخه مجبور شدم گردنتو با زیرپوش یه عراقی ببندم!» چند ثانیه مبهوت نگاهم کرد. تا به خودش بجنبد، دویدم و از او دور شدم.»

خاطرات احمد فتحی را مهسا سیفی جمع‌آوری کرده است.

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۴ اسفند ۱۳۹۵ / ۰۷:۵۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 95120402405
  • خبرنگار : 71451