"مو مهدی اُم، تو جنگ به دنیا اومدُم، متولد بهبهان، شناسنامهام صادره از قم، بزرگ شده یزد، بچه خرمشهرُم."
"جنگ زده بودیم، یعنی آقام اینا مجبور شدن اول ِ جنگ از خرمشهر فرار کنن، یه کم بعدش مو به دنیا اومدم، همی جور آواره بودیم، ایستگاه آخرمون یزد بود، اونجا بزرگ شدُم، مو سیزده چارده سالم بود برگشتیم خرمشهر، یعنی سال 76، وقتی برگشتیم اثری از خونه آقام اینا نبود، آقام به سختی دوباره سر پاش وایساد، یه مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی تو همی بازار صفا یه کوچه پایینتر راه انداخت، مو و برادرام کنار دستش کار یاد گرفتیم."
"دیپلم فنیام، البته نه ایی که کنکور ندادُم، کنکور هم دادم ولی قِبول نشدم، نخوندُم، انگیزه نِداشتُم، دانشگاه خرج داره، توان مالیشه نِداشتیم، هیچ کدوممون نشد بریم دانشگاه، ولی هممون از بچگی کار کردیم، ایی تعمیر چرخ خیاطی یکی از کاراییه که بِلدم، چند تا گواهینامه فنی دیگه هم از فنی و حرفهای دارُم، خلاصه از هر انگشتُم یه هنری میباره..."
"خیلی جاها کار کردم، کارگری، هر کار بگی، تو همی خرمشهر، از ایی کارخونه به اوو کارخونه، از صابون سازی بگیر تا کار الکترونیکی، یه مدت کار میکردیم بعد بیرونمون میکردن، بی مزد و مواجب، یه بار با بقیه کارگرای اخراج شده سه ماه هر روز میرفتیم می نشستیم در کارخونه که پولمونه بدن، گاهی برای 100 هزار تومن چند ماه رفتیم و اومدیم، خیلی حقمونه خوردن..."
"میگفتم بچه خرمشهریم، تو صنایعش کار میکنیم، برای شهر هم خوبه؛ آخرش به ایی نتیجه رسیدُم که خودُم باید برای خودُم کار کنم، رفتُم کنار دست آقام تو همو مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی، بعد چند سال مستقل شدم، اومدم ایی مغازه کوچیکه اجاره کردم، برای خودُم کار میکنم..."
"الانم که سر و کارُم با خانماست میبینم چه طور دخترای خرمشهر برای چهار پنج هزار تومن چشماشونه میذارن زیر سوزن چرخ خیاطی، میرن با قرض و قوله و هزار بدبختی یه چرخ خیاطی میگیرن و پشتش کمرشون دولا میشه، دخترایی که ببینی شون باورت نمیشه چه طور دارن به سختی کار میکنن، همه درس خونده، تحصیل کرده، بعد نشستن کنج خونه پای چرخ خیاطی کور میشن بِرای هر تیکه لباس فقط پنج هزار تومن..."
ولی همه که مثل اوو دخترا نیستن، یا مثل مو که آقام بود و کنار دستش کار یاد گرفتُم، حرفایی تو خرمشهر هست که نمیشه گفت، بیان آمار بگیرن ببینن چند درصد بچههای خرمشهر معتادن، بیکارن، دزدی میکنن، نمیشه گفت..."
مو با سرمایه خیلی کمی اینجایه اجاره کردم، میبینی مغازهام چه قدر کوچیکه، ولی مشتریامه دارُم، خدایه شکر، حالا هم بعد چند سال میخوام یه دستی به سر و روش بکشُم، ایی قفسههای فلزی قدیمیه بردارُم، به جاش قفسه بندی ام دی اف بزنُم، رنگش کنم، شیک بشه؛ تو فکر کن خرمشهر همی مغازه کوچیک تعمیر چرخ خیاطی مو باشه، یعنی بعد چند سال نمیشد قیافه خرمشهر عوض بشه؟ نمیشد رونق بگیره؟ نمیشد یا نخواستن؟"
مو به ایی نتیجه رسیدم که وضع خرمشهر هیچوقت خوب نمیشه، مشکلات خرمشهر هیچوقت حل نمیشه، ها؟ می پرسی چرا جوونای خرمشهر همه مثل مو حرف می زنن؟ بِرات عجیبه که چرا جوونای خرمشهر ایی قدر به همه چی بدبین و نا امیدن؟ مو بِت میگُم، چون تو خرمشهر زندگی نکردی تا بدونی..."
"ما آب شیرین نِداریم، کی باورش میشه؟ یعنی ایی همه سال نمیشد بِرامون آب شیرین رِدیف کنن؟ پ ایی همه دزدی و بیکاری و فقر از کجا اومده؟ یعنی میشه یه شهر بعد ایی همه سال هنو آباد نشده باشه؟ ایی سوال مُنه."
گزارش از افسانه باورصاد، خبرنگار ایسنای منطقه خوزستان
انتهای پیام