تن مسجد جامع خرمشهر هنوز زخمی است

اگر به خوزستان سفر کردید، بازدید از خرمشهر و مسجد جامعش را از دست ندهید، که خودش دنیای دیگری دارد. وقتی از اهواز به سمت آبادان و خرمشهر حرکت می‌کنید، تابلوهایی که مسافت باقیمانده را نشان می‌دهد نشانه‌ای است از این‌که در حال نزدیک شدن به قبله‌گاهی هستید که نظیر آن را هرگز در جایی ندیده و نشنیده‌اید.

اگر به خوزستان سفر کردید، بازدید از خرمشهر و مسجد جامعش را از دست ندهید، که خودش دنیای دیگری دارد. وقتی از اهواز به سمت آبادان و خرمشهر حرکت می‌کنید، تابلوهایی که مسافت باقیمانده را نشان می‌دهد نشانه‌ای است از این‌که در حال نزدیک شدن به قبله‌گاهی هستید که نظیر آن را هرگز در جایی ندیده و نشنیده‌اید.

وقتی به تابلویی که 15 کیلومتر تا خرمشهر را نشان می‌داد رسیدیم، احساس کردم همین الان قلبم از قفسه سینه خارج می‌شود. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم. حتی احساس می‌کردم شاید دیگران هم این صدا را می‌شنوند، اما چیزی نمی‌گویند.

به خرمشهر رسیدیم. مقابل مسجد جامع. احساس می‌کردم مقابل یکی از درهای بهشت رسیده ام. ساعت 10:30 شب بود؛ شاید هم کمی دیرتر.

وای خدای من! این همان مسجدی است که سال‌ها آرزوی زیارتش را داشتم، اما چرا این در بهشت بسته بود؟

نکند لیاقت زیارت از من سلب شده باشد. تابلوی جمله معروف شهید آوینی که مزین به عکس امام(ره) و رهبری است، در بالای مسجد خودنمایی می‌کرد: «مسجد جامع، تمام خرمشهر بود».

یعنی شهید آوینی می‌خواست بگوید با آزاد شدن مسجد همه شهر آزاد شد؟ یا شاید منظورش خیلی وسیع‌تر از این بود و من تا همین حد را متوجه شدم.

وقتی به مقابل در اصلی و بزرگ چوبی مسجد که دستگیره‌های آن نیز کنده شده بود رسیدم، بوی دلنشین چوب مشامم را پر کرد. اما این حس خوب نتوانست مرا از وادی غربت این مسجد که شهادت هزاران فرزند این سرزمین در هشت سال دفاع مقدس را به خود دیده، دور کند.

به در مسجد کوبیدم. فایده‌ای نداشت. خادم مسجد نبود. ای کاش من خادم مسجد جامع خرمشهر بودم. باز هم کوبیدم. نه؛ بی‌فایده بود. یکباره دلم شکست و سیر گریه کردم. گفتم خدایا در این شهر مهمان‌نوازان حق مهمان تو این نبود که با در بسته مواجه شود. 2 بار، ‌3 بار، اما در باز نشد.

با همراهان تصمیم گرفتیم تا در دیگری را امتحان کنیم. طواف دور مسجد جامع خرمشهر مثل طواف دور کعبه جواب داد. راهی برای باز شدن در آن پیدا شد. امام جمعه خرمشهر با تنی چند از جوانان و هیأت امنای مسجد در محوطه بیرون از مسجد در حال گفت‌وگو بودند. میزبانان عزیز ما برای آن‌که به دل شکسته ما مرهم بگذارند، درخواست کردند حتی برای چند دقیقه هم که شده برای ما که مهمانشان بودیم و از تهران رفته بودیم، درِ مسجد باز شود.

مهربانی خوزستانی‌ها حد و اندازه ندارد. با تمام سخاوت قبول کردند. بعد از کمتر از 10 دقیقه یکی از اعضای هیأت امنا این زحمت را تقبل کرد و با کلیدی که از خانه آورده بود از راه رسید و در بهشت را برای ما باز کرد. مقابل در مسجد خشک شده بودم؛ نه تاب رفتن داشتم و نه می‌توانستم سرم را برگردانم و از همراهان بپرسم واقعاً در مسجد باز شد؟!

مسجد جامع خرمشهر بود و دیگر هیچ.

مسجد جامع خرمشهر بود و حس غرور و غربت.

چراغ‌ها روشن شد. تصاویر مردان بزرگ سرزمینم بر روی دیوارها خودنمایی می‌کرد و به من یادآوری می‌کردند که مبادا فراموش کنی خون من تو را از چنگال دشمن و اسارت نجات داد. مبادا فراموش کنی که اگر تو در این ساعت شب در خرمشهر به دنبال راهی برای ورود به مسجد بودی، من قبل از تو این مسجد را از دشمن پس گرفتم و تحویل تو دادم.

در تاریک و روشن وضوخانه وضو گرفتم و به نماز ایستادم. خدای من! در بهشت مقابل تو به سجده افتادم. دیگر اشک مجال نمی‌داد. اما نه؛ باید آن را جمع می‌کردم. من به دیدنِ بدون پرده‌ای از اشک نیاز داشتم. اگر زیارت مسجد جامع را از دست می‌دادم معلوم نبود چه وقت دیگری این سعادت نصیبم شود. نماز را خواندم بعد هم درخواست برای دیدن محراب. دیدار مسجد بدون محراب مرا سیراب نمی‌کرد.

در مسجد بی‌هدف راه می‌رفتم. فقط نمی‌دانم چه حسی به سراغ من آمده بود که نمی‌توانستم از آنجا دل بکنم. خرمشهری عزیزی که در را برای ما باز کرده بود هم قدم می‌زد و ناگهان فرش زیر گنبد مسجد را بالا زد. یا حسین شهید! چه می‌دیدیم. جایی که خمپاره‌ای پس از شکافتن گنبد به میان جوانان ما آمده و آنها را شهید کرده بود. یعنی در خانه خدا به زیارت خدا شتافته بودند. عجب سعادتی. جای ترکش‌ها هنوز بود. یک زیارتگاه واقعی. جایی که ارزش بوسیدن و سجده کردن داشت.

محل اصابت خمپاره‌ای که از گنبد مسجد وارد شده بود

مدتی طولانی به محل عروج شهیدان نگاه کردم. بعد یکباره یادم آمد در زمان طواف دور مسجد، زخم‌های دیگری را که از ترکش‌ها به تن مسجد مانده بود، دیده بودم.

وای، تن مسجد جامع خرمشهر زخمی است و زخم‌ها هنوز التیام نیافته؛ نکند این زخم‌ها را فراموش کنیم.

با آه و حسرتی از این‌که چه زود باید مسجد را ترک کنیم، از آن خارج شدیم. قرار بود فقط پنج دقیقه در مسجد باشیم اما شده بود نیم ساعت. این هم غنیمت بود؛ نه، سعادت بود. آن‌وقت که هروله‌کنان به دنبال راهی برای ورود به مسجد بودم، به قطاری از مغازه‌هایی که زیر طاق روبروی مسجد قرار گرفته بود، رسیده بودم. دنبال وضوخانه بودم تا با وضو وارد مسجد شوم. فهمیدم این‌ها مغازه نیست. اینجا موزه جنگ خرمشهر است. چراغ‌ها خاموش بود. مثل چراغ جنگی که هشت سال بر ما تحمیل شد.

از دیدن موزه محروم شدم.

در راه بازگشت به آبادان همه همراهان در سکوتی عجیب فرورفته بودند. گویا روحم را در مسجد جا گذاشته بودم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. چشمه حرف‌ها خشک شده بود. خنده را از یاد برده بودم و هیچ‌کس هم تلاشی برای شکستن سکوت نداشت.

بعد یاد یک دوست اهوازی افتادم. پرسیدم جای ترکش‌ها در مسجد جامع را دیده‌ای؟ گفت هر بار که به مسجد جامع می‌روم مدت طولانی زیر گنبد آن دراز می‌کشم و به در و دیوارش نگاه می‌کنم. دیوارهایش واقعاً نماد استواری است. از او خواستم هر بار که به خرمشهر سفر کرد و به زیارت مسجد رفت، مرا هم یاد کند.

از مسجد جامع خرمشهر بیرون آمده بودم اما دلم را آنجا جا گذاشتم. اگر به خرمشهر و زیارت مسجد آن رفتید، دلی را می‌بینید که در همان حوالی پر می‌زند.

نوشتار از: زهرا حیدری - خبرنگار ایسنا

انتهای پیام

  • شنبه/ ۱۱ بهمن ۱۳۹۳ / ۱۳:۲۶
  • دسته‌بندی: خوزستان
  • کد خبر: 93111106012
  • خبرنگار : 90050

برچسب‌ها