خودروام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور میکردیم. احساس کردم گلولههای دشمن به طرفمان میآید. از پل که سرازیر شدیم،نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و...
به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا،ضرورت بازروایی و بیان حوادث و دلاورمردیهای یگانهای مستقر در شهر خرمشهر از این جا نشأت میگیرد که بیانگر غافلگیر نشدن ارتش در روزی های آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.در آن مقطع زمانی،بکی از چهرههایی که عملکرد یگان تحت فرماندهیاش بسیار بارز و سرنوشت ساز بوده است، ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» فرمانده گردان یکم تکاوران دریایی مستقر در شهر خرمشهر است.
او درباره یکی از روزهای مهم مقاومت خرمشهر در خاطراتش میگوید: روز 24 مهر ماه سال 1359؛ روزی متفاوت با روزهای دیگر جنگ بود. از صبح زود دشمن آتش تهیه سنگینی بر خرمشهر میریخت. حجم آتش چنان سنگین بود که تردد در خیابانها و کوچههای شهر ممکن نبود. دشمن که از پیشروی خانه به خانه و کوچه به کوچه در خرمشهر سر از پا نمیشناخت،در همان روز نیروی زرهی خود را وارد خیابانهای خرمشهر کرد و میخواست کار را یکسره کند. تعداد زیادی تانک وارد خرمشهر شدند.در هر خیابان یک تا چند تانک مستقر کردند و خیابان را بستند. تانکهای دشمن به روی هر جنبندهای رگبار میبستند. در کوی بندر، گمرک،کشتارگاه و راهآهن درگیری با دشمن به طور پراکنده ادامه داشت.
ساعت به ساعت بر تعداد زخمیها و شهدای ما افزوده میشد. از نیروی دشمن هم تعداد زیادی به دست نیروهای مردمی و تکاورهای ارتش کشته و زخمی شدند. در برخی جاها جنگ تن به تن درگرفته بود. به دلیل حجم آتش شدید پشتیبانی دشمن تخلیه زخمیها و شهدا، همچنین پشتیبانی از نیروهای مقاومت که در سطح شهر پراکنده بودند، مقدر نبود. البته با همه آنها از طریق بیسیم در تماس بودم.
اوج درگیری در خیابان 40متری بود که نیروی زرهی دشمن میکوشید با تانکهای خود آنجا را تصرف و پاکسازی کند. درآن روز عراقیها یک تیپ زرهی به تیپهای هجومی به خرمشهر اضافه کردند. این یگان «تیپ 6 زرهی» بود که فشار را مضاعف کرد تا با تصرف فرمانداری و تسلط بر پل خرمشهر - آبادان، کار را یکسره کند. میدان فرمانداری خرمشهر و پل خرمشهر به آبادان در تهدید کامل بود. تانک در شهر قدرت مانور چندانی ندارد و میتوان زود آن را از کار انداخت. بنابراین، شکارچیان تانک به شکار تانکهای عراقی پرداختند و چندین تانک را از کار انداختند. در 40 متری خودم یک تانک را دیدم و به یکی از تیمهای دو نفره شکار تانک گفتم که آن را بزند. از نیروهای مردمی بودند. به یکی از آنها گفتم: «قشنگ نشانه بگیریها!»
آن جوان به دقت نشانه گرفت و تانک را زد و منفجر کرد. از شادی به هوا پریدم. جوان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . خیلی شاد شدم. همان جوان تانک دیگری نشانم داد و گفت: «ناخدا نگاه کن!.»
جوان گلوله را داخل قبضه «آرپیجی 7» گذاشت و نشانه گرفت و تانک را زد. بعد گفت: «ناخدا چطور بود؟»من که از شادی اشک در چشمانم جمع شده بود، فریاد زدم: «آفرین بر تو جوان وطنپرست! بارکالله!»اگر درست یادم باشد همان روز بچههای ما تعداد 9 تانک و 10 یا 12 نفربر را با «آرپیجی 7 » زدند و منفجر کردند. بنابراین، دشمن ناچار شد دستور تخلیه تانکهایش را از برخی خیابانهای خرمشهر صادر کند.
در همان روز دشمن به جای نیروهای زرهی، پنج گردان کماندویی وارد خرمشهر کرد. در پشتیبانی از این عده، تعدادی تانک دشمن در گذرگاههای حساس باقی ماندند تا طول خیابانها را مستقیم زیر آتش تیربار داشته باشند.
صبح همان روز تصمیم گرفتم به پشت بام یک ساختمان بلند بروم و اوضاع نیروهای دشمن را بررسی کنم. میخواستم ببینم عراقیها در خارج از خرمشهر چه تعداد نیرو و تانک دارند. در منطقه بازار یک ساختمان دو طبقه پیدا کردیم که مناسب بود. یک گروه شناسایی و بازرسی را فرستادم داخل ساختمان تا آنجا را شناسایی کنند تا نیروهای دشمن در آن کمین نکرده باشند. ناخدا «فتحالله عسکری»، ناو سروان «یزدان خواه»، ناخدا «ابوطالب ضربعلیان» و دو سه نفر دیگر از افسرانی که اسمشان یادم نمانده، همراهم بودند.
گروه بعد از تجسس اعلام کرد ساختمان امن است. وارد ساختمام شدیم. در پشت بام، چند نفر را پشت سرم گذاشتم تا مواظب در راه پله باشند. با دوربین نگاه کردم و دیدم تانکهای عراقی ستون شده و به طرف ما میآیند. از دیدن آن همه تانک وحشت کردم. همینطور که دیدهبانی میکردم، یک دفعه محافظان من فریاد زدند: «ایست! دستها بالا!»
برگشتم. از راهپلهها چند نفر عراقی بالا میآمدند. جا خوردم. گفتم: «نزنید! اینها تسلیم هستند!»
محافظ ها به زانو نشسته بودند و انگشتشان روی ماشه بود. سه نفر عراقی به حالت تسلیم،وارد پشت بام شدند.ناگهان آن سه نفر خود را روی زمین انداختند و نفر چهارمی که پشت سرشان بود ما را به رگبار بست. در این میان رگباری به شک سروان یزدانخواه گرفت و افتاد. نیروهای مهاجم دشمن در مجموع هشت یا 9 نفر بودند. محافظهای من به عراقیها امان ندادند و همه آنها را به رگبار بستند.
بلافاصله ناخدا ضربعلیان از پشت بام پرید به ساختمان بغل دستی که یک طبقه پایینتر بود. گفت: «یزدان خواه را آویزان کنید من بگیرم. یکی هم بیاید کمکم کند.»یادم نیست چه کسی پرید و رفت کنار ضربعلیان ایستاد. یزدانخواه را که خونریزی شدیدی داشت به پشت بام ساختمان کناری فرستادیم. از آنجا او را داخل بازار بردند. در بازار ماشین برای انتقالش نبود. در بازار یک چهار چرخی پیدا کردند. ضربعلیان و دیگر افسر مجروح را روی چهار چرخ انداختند و به طرف خیابان دویدند. خندهدار اینکه یزدان خواه همانطور که روی گاری خوابیده بود مرتب و با صدای بلند میگفت: «اوی مثبت؟...اوی مثبت!»
اوی مثبت گروه خونی او بود! با اولین ماشینی که رسید او را به بیمارستان طالقانی رساندند و عمل کردند و خوشبختانه زنده ماند. فکر میکنم همان عصر 24 مهر، ستاد جنوب از طریق بیسیم به من ابلاغ کرد که یک واحد کمکی از بندرعباس آمده و باید میرفتم آبادان و آنها را تحویل میگرفتم.
عراقیها پل ورودی آبادان به خرمشهر را در نزدیک فرمانداری زیر آتش داشتند.زیر چنین آتشی از خیابان ساحلی زیر پل رفتم و از ضلع شمالی پل به چپ پیچیدم و به سمت میدان فرمانداری راندم. از آن سر پل رفتم روی پل. رانندهام یک سرباز دزفولی بود. روی پل که رسیدیم به او گفتم: «با تمام سرعت گاز بده!»
خودروام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور میکردیم. احساس کردم گلولههای دشمن به طرفمان میآید. از پل که سرازیر شدیم، نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و به تانکر و درست به اتاق راننده خورد. تانکر و راننده در هم پیچیدند و تکه تکه شدند. تانکر 10 یا 15 متر با من فاصله داشت. جای ماندن نبود راننده با سرعت حرکت کرد و وارد آبادان شدیم.
به ستاد جنوب رفتم. حدود یک گروهان «دریافر» را که آموزش مقدماتی دیده بودند، برای کمک از بندرعباس فرستاده بودند. فرمانده آنها هم ناوبان یکم «مینوچهر» بود. همه هم سلاح سبک همراهشان بود. گروهان را توجیه و آنها را دو ستون کردم. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. به آنها گفتم: «تانکها و تیربارهای عراقی بر پل اشراف دارند و به هر جنبندهای شلیک میکنند. مواظب باشید. من سینه خیز میروم و شما هم پشت سرم بیایید.»
شب بود. اول خودم سینهخیز از کناره دیوار کم ارتفاع پل عبور کردم. تعجب کردم. خبری از دشمن نبود و هیچ شلیکی به طرفمان نشد. فکر کردم حتما برایمان تله گذاشتهاند و میخواهند گروهان روی پل برود و بعد به رگبار ببندند.
گروهان سینهخیز از پل گذشت و اتفاق خاصی هم نیفتاد. نمیدانم چرا عراقیها به طرفمان تیراندازی نکردند. آن طرف پل، گروهان را دسته دسته کردم و هر دسته را به جایی فرستادم. خودم هم رفتم ضلع جنوبی میدان فرمانداری. گروهان مستقر میشد که آتش دشمن شروع شد. دو سه ساعتی روی ما آتش ریختند. نیروهای دشمن از خیابان چهل متری و از بالای ساختمانهای بلند خیابان عشایری، نیروهای تازه وارد از بندرعباس را هدف قرار دادند و زدند. تعدادی از آن نیروها زخمی شدند. فرمانده آنها هم به شدت زخمی شد. زخمیها را به مسجد جامع و ستاد گردان، و باقیمانده گروهان را به ستاد گردان بردیم.
24 مهر برای تکاوران گردان یکی از خونبارترین روزها بود. در آن روز بیش از 20 نفر از نیروهایمان زخمی یا شهید شدند. برخی از این شهدا جمعی گردان اعزامی از شهر مَنجیل بودند. ناواستوار دوم «حسین دشتبانی»، ناو استوار دوم «غلامرضا زارع یزدان»، ناوبان یکم «سیداحمد شاه ولایتی»، ناو استوار دوم «اسماعیل شعبانی»، مهناوی یکم «هوشنگ صمدی موقر» و ناو استوار یکم «غلامرضا مزینانی» از شهدای آن روز بودند. فاجعهای بزرگ و جبران ناپذیر برای من و گردان تکاوران.
ناوبان دوم «حبیبالله سیاری»( فرمانده فعلی نیروی دریایی ارتش) درباره یکی از نیروهایش شهید اسماعیل شعبانی خاطره جالبی برای من روایت کرد که مایلم آن را تعریف کنم. شعبانی تیربارچی ناوبان دوم سیاری بود. آن دو با هم صمیمی بودند. شعبانی درجهدار شوخ طبع و زرنگی بود و با همه میگفت و میخندید. علاقه زیادی به تیربارش داشت. همیشه میگفت: «این تیربار من، بلبل من است! از صبح تا شب در سنگر من چهچهه میزند! هرگاه دیدید چهچهه بلبل من قطع شد، بدانید که من مردهام! من و این تیربار با هم شهید میشویم.»
شب آخر اسماعیل شعبانی مهمات زیادی گرفته و به سیاری گفته بود: «من دو لیوان شربت شهادت خوردهام. امشب شهید میشوم!» یکی از بچهها به شوخی گفته بود: «پس بیا این لیوان سوم شربت شهادت را هم بخور تا کاملا شهید بشوی!»
سنگر شعبانی در خیابان منتهی به فرمانداری بود، وقتی میخواسته به سنگرش برود، به سیاری گفته بود: «من به اندازه کافی مهمات دارم. تا صبح باید صدای بلبل مرا بشنوی. هر وقت صدا قطع شد، سری به من بزن که شهید شدهام!»
سیاری تعریف میکرد: «سنگر شعبانی نبش خیابان و در پناه دیوار خانهای بود. از شب تا نیمههای بامداد آنی صدای تیربارش قطع نمیشد. فقط وقتی میخواست نوار فشنگ تیربارش را عوض کند، صدا برای چند دقیقه قطع میشد. نصفههای شب گذشته بود. حدود 3 بامداد. ناگهان صدای مسلسل شعبانی قطع شد. اول فکر کردم مشغول عوض کردن نوار فشنگ است. اما سکوت طولانیتر شد. سینهخیز خود را به سنگرش رساندم. چشمانش باز بود و تیربار را در بغلش گرفته و روی آن افتاده بود. دقت که کردم متوجه شدم ترکشی به تیربارش خورده و تیربار را متلاشی کرده. ضمنا تکههای تیربار به تن شعبانی فرو رفته و شهید شده است. همانطور که خودش بارها گفته بود، خودش و تیربارش با هم شهید شده بودند!»
انتهای پیام