روايت مهرشاد كارخاني از آخرين تصوير بازيگر قديمي سينما

مهرشاد كارخاني كه در حال ساخت مستندي بنام «تيتراژ فيلم در سينماي ايران» است، در بخش‌هايي از آن به سراغ عبدالله بوتيمار ـ بازيگر فقيد سينما ـ رفته است.

مهرشاد كارخاني كه در حال ساخت مستندي بنام «تيتراژ فيلم در سينماي ايران» است، در بخش‌هايي از آن به سراغ عبدالله بوتيمار ـ بازيگر فقيد سينما ـ رفته است.

اين كارگردان در يادداشتي كه آن را به همراه مجيد رحيميان نوشته است و نسخه‌اي را به خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، ارسال كرده به بوتيمار پرداخته است.

« در شماره 439 مجله فيلم، قبل از اينكه برسيم به نقد، نمره و رتبه‌بندي فيلم‌هاي جشنواره، در دو صفحه تمام قد باز هم رفتن دو نفر اعلام شده كه انگار از آن جنگلي كه «آيدين آغداشلو» مي‌گفت با درختان تناورش كه هر چند وقت با صداي دهشتناكي درختي به زمين مي‌افتد چيزي باقي نمانده است.

يكي هنرش صدايش بود در دوبله و ديگري هنرش بازيگري بود و نامش «عبداله بوتيمار» و در هنر دوبله نيز از پيشگامان بود كه چند دهه ديده نشد، در حاليكه بازيگري يعني ديده شدن، هر چند مجوزي براي خاكسپاري در قطعه هنرمندان مي گيرد، ولي مجوز براي ارائه هنرش نمي گيرد و نقش «مرد نامرئي» را تا پايان عمر «بي خود و بي‌جهت» ادامه مي‌دهد. در اين اوضاع و احوال يكي دو سال اخير با دوست صميمي‌ام «مجيد رحيميان» هر چند هفته يكبار سري به خيابان منوچهري و يا «كافه نادري» مي‌زنيم، همان مكانهايي كه «پرويز دوائي» در كتابهايش از آنها زيبا و خاطره‌انگيز ياد مي كند، ولي در دوران نوجواني ما آن حال و هواي قديمي اين محله‌ها و خيابانها تغييرات عجيبي كردند و از تهراني كه دوائي با شكوه خاصي تعريف مي كرد چيزي باقي نمانده است.

در يك غروب زمستان 1389 مي‌رويم به همان سمتها به بهانه ساخت مستندي در مورد «تيتراژ فيلم در سينماي ايران» كه ساخت آن را يكسالي است شروع كرده‌ايم، مي‌رويم تا شايد در كافه نادري بوتيمار را ببينيم. همان نزديكي‌هاي فردوسي ، روبروي سينما «ب. ب» سابق پياده مي‌شويم، از سر لاله زار نو پياده مي‌رويم رو به پايين از كنار بناي متروك‌ «سينماي كريستال» مي گذريم، طبق معمول حالمان بد مي‌شود و باورمان نمي‌شود روزي روزگاري فيلم «اسپارتاكوس» را در اين سينما ديده بوديم... و حالا بعد از سه دهه نه تنها ديگر فريادهاي اسپارتاكوس و قهرمانهاي فيلمهاي پرده 70 ميلي متري از ديوارهاي سينما كريستال شنيده نمي‌شود، بلكه قفل و زنجيري هم به ميله‌هاي در آهني آن زده‌اند، گويا اسپارتاكوس و گلادياتورهاي هم رزمش سالهاست در آن حبس شده‌اند، مانند بوتيمار كه خودش را اين سالهاي آخر در خانه‌اي در يكي از كوچه‌هاي لاله زار حبس كرده بود. كمي جلوتر مي‌رسيم به چهار راه منوچهري و لاله زار هر دو مكثي مي كنيم نگاهي به پايين‌تر مي‌اندازيم انگار هر دو دلمان نمي‌خواهد از چهار راه پايين‌تر برويم، مطمئناً اگر پايين‌تر برويم با ديدن سينماهاي تعطيل شده «كوچه ملي» و تئاترهاي مخروبه لاله زار حالمان بدتر مي‌شود، همان سينماهايي كه سه چهار دهه پيش فيلمهاي «بوتيمار» را نمايش مي‌داده‌اند.

بوتيمار

«بوتيمار» كه جذابيت چهره‌اش و فتوژنيك بودنش برابري مي‌كرد با ستاره‌هاي بزرگ سينماي جهان آن روزگار، ستارگاني مانند «جيمز دين»، «مونت كامري كليف» و بازي مسلطش در فيلمهاي «ساموئل خاچكيان» را هرگز نمي‌توان فراموش كرد. همان سر چهار راه مي‌پيچيم داخل منوچهري تا از آن جا برويم به سمت چهار راه استانبول و بعد كافه نادري... به وسط‌هاي منوچهري كه مي‌رسيم «بوتيمار» را مي‌بينيم، كمي جلوتر از ما با قدمهاي همچنان مصمم با سيگاري در بين انگشتانش قدم برمي‌دارد و شالي قرمز رنگ به دور گردن و يقه پالتويش انداخته و بچه‌هاي قديمي خيابان منوچهري آنهايي كه اهل سينما هستند با احترام دست و سري براي او تكان مي‌دهند و بوتيمار سر بر مي گرداند با نگاه و چشمان روشن و زيبايش جواب سلام آنها را مي‌دهد. كمي آرام‌تر مي‌رويم و عمداً خودمان را به او نمي‌رسانيم تا بيشتر راه رفتنش را از پشت سر خوب تماشا كنيم، حركاتش كه مانند «آنتوني هاپكينز» مي‌ماند، واقعاً در همين سن و سال ديدني بود.

بالاخره نرسيده به چهار راه استانبول به او نزديك مي‌شويم سلام و دستي مي‌دهيم هر دو نفر ما را مي‌شناسد چون قبل از اين چندين بار در كافه نادري سر ميزش با او حرف زده بوديم كمي از خاطراتش و درد دلهايش را برايمان گفته بود و به ما قول يك مصاحبه در مورد مستند «تيتراژ در سينماي ايران» را داده بود و حالا تا دير نشده بايد اين قرار را قطعي مي كرديم.

دوستم مجيد رحيميان از او مي پرسد؟ چرا اينقدر دير به كافه مي‌رويد، هوا دارد تاريك مي شود. او مكثي مي كند و سپس پكي به سيگارش مي زند و بعد با آه وحسرتي مي‌گويد: به هواي روشن تهران ديگر علاقه‌اي ندارم، اين ساعت از خانه بيرون مي‌آيم كه هوا تاريك شده باشد. يكي دو ساعت مي روم كافه نادري مي‌نشينم دوستانم را مي‌بينم و بعد همين مسير را در تاريكي لاله زار به خانه برمي‌گردم. اين حرفش را جوري گفت كه انگار ديگر تحمل ديدن اين مكانها را در روز روشن ندارد... از او شماره موبايلش را مي‌گيريم با او قرار مي گذاريم. دو روز ديگر هوا سرد و برفي است با آژانس مي‌رويم دنباش او را به دفتر يكي از دوستانمان مي آوريم، چيزي كه از روزهاي آخر عمرش برايمان باقي ماند مصاحبه‌اي است تصويري كه شايد روزي ديده شود...» انتهاي پيام

  • دوشنبه/ ۲۲ اسفند ۱۳۹۰ / ۰۸:۵۳
  • دسته‌بندی: سینما و تئاتر
  • کد خبر: 90122203211
  • خبرنگار : 71133