سرهنگ «حبيبالله كلانتري» از خلبانان هوانيروز بود كه در سال 1353به استخدام هوانيروز ارتش درآمد. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي در تهران خدمت كرد و تا آن زمان مأموريتهاي مختلفي براي هوانيروز انجام داد. اما يك ماه قبل از آغاز جنگ تحميلي و افزايش تحركات مرزي به بندر ماهشهر اعزام و زير نظر شهيد فلاحي مشغول انجام مأموريت شد.
با آغاز جنگ تحميلي،كلانتري خلبان هليكوپتر(uH1) كه هم قابليت جنگندگي دارد و هم از آن براي حمل مهمات و مجروح استفاده ميشود در منطقه جنوب عملياتهاي مختلفي انجام داد اما در روز دهم جنگ و زماني كه در منطقه «خسروآباد» آبادان در حال انجام عمليات بود، مورد اصابت راكت دشمن قرارگرفت. كمك خلبان وي شهيد شد و خود سرهنگ هم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. از آن زمان به بعد به همراه 32 خلبان ايراني ديگر به مدت 10 سال نه در اردوگاههاي اسرا، بلكه در زندانهاي «ابوغريب» و «الرشيد» در بي خبري و به دور از چشم مأموران صليب سرخ نگهداري شدند و در سال 69آخرين اسيراني بودند كه آزاد شدند.
آنچه در پي ميآيد حاصل گفتوگوي خبرنگار سرويس «فرهنگ و حماسه» خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) با اين خلبان آزاده است.
آخرين پرواز
سرهنگ حبيبالله كلانتري گفت: روز دهم جنگ بود و در اين مدت عملياتهاي مختلفي شامل حمل و نقل نيرو و مهمات به خط مقدم و همچنين بازگرداندن مجروحان به پشت جبهه انجام داده بودم. در آن زمان عملياتها هنوز شكل خاصي به خود نگرفته بود و نامي براي آنها انتخاب نميشد چرا كه اول جنگ بود و شناسايي كاملي از نيروهاي خودي،دشمن و منطقه وجود نداشت. در آن روزهاي ابتدايي جنگ به دليل ناهماهنگيها و نقص اطلاعات نيروهاي خودي، ما در عملياتها بيشتر از آنكه از طرف دشمن مورد هدف قرار گيريم ازسوي نيروهاي خودي مورد هدف قرار ميگرفتيم و زماني كه هليكوپترها و هواپيماها خودي در منطقه عمليات ميكردند غالبا نيروهاي خودي فكر ميكردند كه اين وسايل پرنده عراقي هستند و آنها را هدف قرار ميدادند. بطوري كه يكي از خطرات بزرگ ما در ابتداي جنگ همين مسئله بود و همين موضوع در ابتداي جنگ باعث گريزان شدن بعضي از خلبانان از انجام عمليات در اين منطقه شده بود و اين هشدار را زماني كه از تهران در حال اعزام به جنوب بودم خلبان علي ضرابي در پايگاه اصفهان به من داده بود.
اين مسئله دقيقا در روز دهم جنگ و در عملياتي كه من مأمور حمل مهمات به جبهه در منطقه «خسروآباد» بودم برايم پيش آمد. در اين روز طي عملياتي در حال انتقال مهمات بودم كه مورد هدف آتش نيروهاي خودي قرار گرفتم و وقتي كه در حال گريختن از آتش نيروهاي خودي بودم، تغيير جهت دادم و در كمتر از لحظهاي به داخل آتش نيروهاي عراقي افتادم و در چشم برهم زدني، هليكوپترم مورد هدف راكت دشمن قرار گرفت. در حالي كه دود تمام كابين را پر كرده بود نيروهاي عراقي هم به شدت در حال تيراندازي به سمت من بودند. در آن لحظه در ميان انبوه درختان آن منطقه به دنبال جايي براي فرود گشتم و به سختي محلي را براي نشستن هليكوپتر پيدا كردم و به سختي نشستم. به سرعت از كابين بيرون پريدم و كمك خلبانم (همايون پارسافر) كه اولين روزي بود كه با من پرواز ميكرد را كه مجروح شده بود روي صندلي خواباندم كه همان زمان هم شهيد شده بود.
اسارت
تا آن زمان هيچگاه به اسارت فكر نكرده بودم. شايد بخشي از اين احساس به اين دليل باشد كه خلبان بودم و خلبانها هم وقتي از زمين بلند ميشوند احساسي به آنها دست ميدهد و باعث ميشود كه تقريبا هر چيزي را كه در زمين باشد فراموش كنند و از بالا كه به زمين نگاه ميكنند همه چيز را كوچك ميبينند و تقريبا از خانواده، اموال و هرچيز ديگري در زمين فاصله ميگيرند و تنها چيزي كه در ذهنشان ميگذرد دلشان است و آسمان. به همين دليل هيچگاه فكر نميكردم اسير شوم. فكر اين كه شهيد خواهم شد را ميكردم مخصوص اينكه خلبان هليكوپتر بودم و اين وسيله كمتر اسير دارد، زيرا در زمان خطر چتر نجاتي ندارد كه خلبان بتواند با آن خود را نجات دهد بنابراين هيچ خلبان هليكپوتري فكر اسارت را نميكرد و بيشترين فكر در زمان خطر براي خلبان هليكوپتر به سمت شهادت مي رود.
مواجهه با عراقيها
پس از ديدن صحنه شهادت كمك خلبانم به سرعت از كابين پايين پرديم. در اين حالت اصلا در حال تشخيص منطقه و موقعيتي كه در آن قرار گرفته بودم، نبودم. در حال بررسي موتورهاي هلي كوپتر بودم كه جسمي را در پشتم احساس كردم. هنوز تصور نميكردم به اسارت دشمن درآمده باشم. وقتي برگشتم يك سرباز عراقي را ديدم كه اسلحهاش را به سمت من گرفته است به محض ديدن اين صحنه با يك دست سر اسلحهاش را كه به سمت من بود چرخاندم و با حالتي عادي به او اشاره كردم كه ميخواهم كلاهم را بردارم. در حال بلند كردن كلاهم از زمين با نگاهي به اطراف متوجه شدم از چهار طرف توسط نيروهاي عراقي محاصره شدهام و سربازان عراقي در حالي كه سر اسلحههايشان را به سمت من گرفتهاند در حال نزديك شدن هستند. پس از لحظهاي من را با چشم و دست بسته به يك نخل خرما بستند و با هلهله و تيرهاي هوايي به پايكوبي مشغول شدند.
در همين حين، صداي اتومبيلي را شنيدم كه نزديك شد. پس از لحظهاي گويي كه فردي كه از راه رسيده فريادهايي را بر سر اين افراد بزند آنها را ساكت كرد و پس از لحظهاي چشمها و دستان من را باز كرد. يك سرگرد عراقي بود كه مقداري با زبان انگليسي با من صحبت كرد و من را سوار يك جيپ نظامي كرد. در ميانه راه به من گفت كه شانس آوردهام كه به دست سربازان عراقي كشته نشدهام چون آنها قصد داشتهاند من را تيرباران كنند و شايد اگراو دو دقيقه ديرتر ميرسيده است سربازان عراقي اين كار را ميكردند. پس از چند ساعت به پايگاهي هوايي كه گمان ميكنم پايگاه هوايي بصره بود رسيديم. در آنجا من را تحويل نيروي هوايي دادند. يك شب آنجا بودم.
بازجويي اول
در پادگان نيروي هوايي عراق مرا را به يك اتاق بردند. چند خلبان وارد شدند و نقشه بزرگي روي ديوار پهن كردند و شروع به سؤال پرسيدن از محل خدمتم و نوع هليكوپترم كردند كه من هنوز جوابي نداده بودم. خلباني كه لباس پرواز بر تن داشت و گويا فرمانده همان پايگاه بود وارد اتاق شد و همه افراد حاضردر اتاق به او احترام نظام گذاشتند. فرمانده پايگاه با اشارهاي،همه خلبانان را از اتاق بيرون كرد و شروع به صحبت كردن با من كرد و با جملاتي نظير« خسته نباشيد» و« مشكلي پيش نخواهد آمد» مرا دلداري داد. از محل زندگيام پرسيد كه من جواب دادم من از تهران آمدهام ولي اصالتا اهل منطقه غرب هستم. پرسيد كه كرد هستي؟ و وقتي جواب مثبت دادم از آن لحظه به بعد او هم كه از كردهاي عراق بود با زبان كردي با من سخن گفت و شايد به همين دليل ديگر اجازه نداد كه كسي از من بازجويي كند. در همانجا به من گفت كه جنگ بيش از يك ماه طول نخواهيد كشيد و من تا يك ماه ديگر به ايران برميگردم ولي فعلا فردا صبح با شما بايد به طرف بغداد بروم. در اين حين سربازي را صدا زد و پوتين من را به او داد تا برايم واكس بزند. مر براي شست و شوي سر و صورت به طرف دستشويي راهنمايي كرد. شب را در همانجا سپري كردم.
بازجويي در استخبارات عراق
صبح فردا متوجه شدم در مركز استخبارات هستم. آنجا از بيرون چيزي شبيه بيمارستان بود كه اطرافش را شيشه در برگرفته بود ولي از پشت از بتن ساخته شده بود. من را داخل يك زير زمين بردند. از آنجا با يك آسانسور به سلولهاي انفرادي منتقل كردند كه ما در آن زمان اسم آن زندانها را« گاو صندوق» گذاشته بوديم. اين سلولها يك درب آهني قطور شبيه گاو صندوق داشت كه چند قفل به آن زده شده بود. بعد از دو روز من را براي بازجويي به زيرزميني كه يك اتاق در آن قرار داشت بردند.
داخل اتاق يك افسر كه پشت يك ميز نشسته بود شروع به بازجويي از من كرد و از پايگاهها، تعداد هليكوپترها و هواپيماها سؤال كرد كه من هم براي اينكه جواب درستي به او ندهم گفتم من اصلا پايگاه نظامي نبودهام، بلكه از طرف ارتش به صليب سرخ مأمور شدهام و چون با اين جواب ظاهرا قانع شده بود سؤالات بيشتري نپرسيد. فقط در مورد يكي از سؤالها كه درباره تعداد هواپيماهاي اف- 14 ايران بود از من سؤال كرد و من براي اينكه قدرت نظامي ايران را خيلي بيشتر نشان دهم گفتم: ارتش ايران حدود هزار فروند هواپيماي اف- 14 دارد. در اين لحظه با اشاره او نگهبان پشت سرم با دو دست ضربهاي از پشت به دو طرف صورتم كوبيد. چون ظاهرا اطلاعات هواپيماهاي اف- 14 نيروي هوايي ايران را ميدانستند و زماني كه فهميد من حقيقت را كتمام كردهام عصباني شد و با چوب نازكي (پوينتر) كه در دست داشت به سرم ضربهاي زد و گفت: حالا من اطلاعات درست را به تو ميدهم. او آمار هواپيماهاي اف- 14 ارتش ايران را گفت كه ظاهرا اطلاعات دقيقي بود. پس از لحظهاي كه فهميد من اطلاعات درستي به او نخواهم داد دستور داد تا من را به سلولم برگرداندند.
تقريبا يك ماهي در سلول بودم. سلول جايي بود كه به همه چيز فكر ميكردم ولي بيشتر از هر چيز ديگري به همان سلول و جايي كه در آن قرار گرفته بودم ميانديشيدم. سلولي كه دو متر و نصفي طول آن بود. يك توالت فرنگي در انتهاي آن قرار داشت و يك دوش هم در كنار آن قرار گرفته بود كه اگر كسي براي هميشه بخواهد آنجا باشد احتياجي نباشد كه آن را بيرون ببرند. يك دريچه كوچك هم در روي در آن قرار گرفته بود كه از آن در طول شبانهروز سه وعده غذاي آبكي به من ميدادند. بيشترين افكاري كه در آن روزها به سراغم ميآمد حرفهايي بود كه با خداوند ميزدم و بيشتر به فكر نيايش با خدا بودم. در آنجا به خدا نزديكتر شده بودم و فكر ميكنم اين خصوصيتي است كه براي همه اسرا و آزادگاني كه در اين شرايط قرار گرفتند پيش ميآمد زيرا در اين مواقع، انسان به دليل محدوديتها، از ماديات فاصله ميگيرد و گرايش بيشتري نسبت به معنويات پيدا ميكند. اما بالاخره پس از يك ماه زندگي در سلول انفرادي من را با چند نفر ديگر از خلبانان نيروي هوايي به سلولهاي ديگري منتقل كردند و براي مدتي با چند خلبان ديگر هم سلول شدم.
زماني كه تاريكي مطلق سلول را فراميگرفت ناگهان فرياد و جيغهاي چند زن شنيده ميشد.اين صداها وفريادهاي آنها در شبهاي تاريك سلول بارها مرا هراسان از خواب ميپراند. بعدها فهميدم كه جيغ و فرياد اين زنها به خاطر شكنجه آنها نبوده است بلكه به خاطر حضور حيوانات موزي مانند سوسك، موش و بسياري ديگر از جانوران بود كه معمولا در تاريكي شب از روي بدن آنها رد ميشده است. بعدها متوجه شديم كه اين اسراي زن در جبهه كمك پزشك بودهاند كه به اسارت درآمدهاند و بعد از دو سال هم مبادله شدند و به ايران برگشتند.
زندانهاي ابوغريب و الرشيد
پس از يك ماه مرا همراه با تعداد ديگري از اسرايي كه بيشترشان خلبان نيروي هوايي و هوانيروز بودند و تا آن زمان در سلولهاي چهار نفره زنداني كرده بودند را به زندان «ابوغريب» منتقل كردند وپنج سال در اين زندان و پنج سال ديگر در زندان «الرشيد» كه در مركز چند پادگان نظامي قرار گرفته بود به سر برديم. آنجا من را نزد ديگر خلباناني كه قبل از من اسير شده بودند بردند. در آنجا بود كه «حسين لشكري» را كه خلبان نيروي هوايي بود ديدم . لشكري خلباني بود كه مدتها قبل از من در نزديكيهاي مرز و در مرزهاي كشور خودمان مورد هدف موشكهاي دشمن قرار گرفته بود و در مدت 10 سالي كه ما در زندان «ابوغريب و الرشيد» بوديم با ما بود ولي عراقيها براي اينكه ارتش ايران را در مجامع بينالمللي آغاز كننده جنگ معرفي كنند او را هشت سال بعد از آزادي ما هم در زندان نگه داشتند و در سال 78 پس از 18 سال اسارت در زندان به ايران برگشت كه پس از مدتي هم به علت جراحات ناشي از دوران اسارت به شهادت رسيد.
هوا جيرهبندي شده بود
در تمام طول دوران اسارت ما در زندانهاي «ابوغريب و الرشيد»،كسي از وجود ما اطلاعي نداشت، حتي صليب سرخ هم هيچگاه سراغي از ما نگرفت و پايگاههاي ايراني هم كه ما نيروهاي آنها بوديم، هم شايد گمان ميكردند كه ما شهيد شدهايم. تقريبا حدود 33 خلبان و تعداد ديگري غيرخلبان بوديم كه اين سرنوشت نصيمان شده بود.
در تمام طول اين مدت،زندگي در زندان ابوغريب براي ما در مكاني محدود ادامه داشت. در آنجا حتي هوا هم براي ما جيرهبندي شده بود. چون پنجرهها همه بسته بود و طوري بود كه وقتي ما نفس ميكشيديم از سقف بتني سلول چند نفري بخار نفسهايمان به آب تبديل ميشد و از سقف چكه ميكرد. شرايط بسيار سختي داشتيم حتي در زمان خواب با كمبود جا مواجه بوديم و جاي كافي براي غلت زدن نداشتيم. شبها هنگام خواب با حمله «پشههاي جنگنده شاخدار» غوغايي به پا ميشد كه از بس از خون ما ميخوردند تمام ديوارهاي زندان رنگ خون گرفته بود.
گفتند اسامي شما در دست صدام است
غذا در بيشتر اوقات بادمجان آبپز بود كه حشراتي مثل ملخ و پشه و ديگر موجودات هم درون آن پيدا ميشد. ولي ما مجبور بوديم اين غذاها را بخوريم. بعد از صرف غذا هم بدون شستشوي همان ظرفي كه با آن به ما غذا داده بودند چايي به ما ميدادند كه هنوز چربيهاي غذا بر روي چاي شناور بود. در واقع چيزي كه آنها به ما ميدادند مجبور بوديم استفاده كنيم. شرايط هم شرايط جنگي و غيرقابل اعتراض بود. ولي بعد از مدتي به دليل شرايطي كه در آن قرار داشتيم دست به اعتصاب غذا زديم و از مسوولان زندان خواستيم تا طبق قانون «ژنو» با ما رفتار شود و يا خواستههاي ديگري مثل اينكه «ما نبايد در زندان باشيم. بايد به اردوگاه منتقل شويم. مثل بقيه اسرا با خانواده نامهنگاري داشته باشيم. مانند بقيه اسرا از حقوقي برخوردار هستيم كه بايد رعايت شود و بايد صليب سرخ هر دو ماه يكبار از ما بازديد كنند.»
به ما گفته شد كه اسامي شما در دست صدام است و هيچ كسي غير از شخص صدام حسين نميتواند تصميمي براي شما بگيرد و تنها ميتوانيم براي شما به شخص صدام نامه بنويسيم. البته گفتني است كه تا اين زمان به ما چايي و روزنامه نميدادند ولي بعد از اعتصاب چايي و روزنامه هم به جيره ما اضافه شد و وقتي ما براي حقوق بيشتر اعتراض ميكرديم رئيس زندان به ما ميگفت كه ما خيلي راحت ميتوانيم شما را بكشيم و كسي هم مطلع نشود. پس خيلي اعتراض و اعتصاب نكنيد چون در پايان به ضرر خودتان خواهد بود.
اينجا يك زندان سياسي است
حتي بعضي اوقات كه ما سرودهاي ايران و نماز و اذان را با صداي بلند ميخوانديم به سراغ ما ميآمدند و ما را كتك ميزدند. حتي در مواقعي با اسلحه به سمت سر ما نشانه ميرفتند،ولي باز همگي به كارهايمان ادامه ميداديم و تقريبا هر روز دو بار سرود ايران را ميخوانديم تا جايي كه آمدند و به التماس به ما گفتند كه اينجا يك زندان سياسي است و زندانيان سياسي ديگر بندها نبايد صداي شما را بشنوند ما هم كه ديده بوديم بالاتر از سياهي رنگي نيست ادامه ميداديم. پس از گذر زمان و روزهاي متوالي و تكراري به اين نتيجه رسيديم كه ما در همين جا ماندگار خواهيم بود چون پس از مدتي تعدادي از غيرخلبانان را هم از ما جدا كردند و در يكي از مخوفترين زندانهاي دنيا يعني «ابوغريب» نگهداري شديم.
در آنجا يك سري از بچهها مثل شهيد «جان محمدي» دچارمشكلات خيلي شديدي شدند كه مدتي پس از آزادي شهيد شدند . تقريبا چند نفري بودند كه به دليل مشكلات فراوان روحي و جسمي در 10 سال اسارت در زندان پس ازبازگشت و آزادي به شهادت رسيدند چرا كه واقعا شرايط ما سخت بود و شايد براي كسي قابل تصور نباشد. حتي ما در مقايسه با زندانيان جاني و قاتل هم بدتر بوديم . اطلاعات ما بيشتر از يك روزنامه عربي بود ولي از بيرون خبري نداشتيم. انتهاي زندان هم يك دندانپزشك بود كه مثلا اگر ما مريض ميشديم به آنجا مراجعه كنيم و تازه اگر ميخواستند ما را براي درمان بيماري به آنجا ببرند ما را از زندانيهاي ديگر پنهان ميكردند به طوري كه وقتي ميخواستند ما را از سالن زندان عبور دهند نگهبانان وسط زندان نعره ميكشيدند تا زندانيان به سلولهايشان بروند. در را ميبستند و پس از آن ما را از سالن عبور ميدادند. حتي افسران خود زندان هم حق نداشتند به ما نگاه كنند و اگر در اين لحظات افسري از كنار ما رد ميشد بايد سمت نگاهش را به سمت ديوار بر ميگرداند.
خبر آزادي
روزهاي تكراري براي ما در زندان تنگ و تاريك ادامه داشت. اما در اوج نااميدي و ناباوري، يك روز كه گمان ميبرم 23/6/69 بود عراقيها آمدند و به ما خبر دادند كه ما را به ايران خواهند فرستاد ولي ما كه فكر ميكرديم آنها در حال اذيت كردن ما هستند،حرفهاي آنها را خيلي جدي نگرفتيم اما فرداي آن روز ما را به صف كردند و به سمت چند اتوبوس حركت دادند و ما در ناباروي در حالي كه اشك شوق در چشمانمان بود به سمت مرز حركت كرديم. نزديكيهاي مرز در يكي از اردوگاههايي كه صليب سرخ هم در آن مستقر شده بود توقف كرديم. در آن اردوگاه تعدادي از اسرا منتظر ما بودند و زماني كه ميخواستهاند به ايران بيايند چون از حضور ما در زندانهاي عراق مطلع شده بودند به مسوولان صليب سرخ گفته بودند كه ما به ايران نميرويم، مگر اينكه خلبانهاي مفقودالاثر هم با ما آزاد شوند. فكر مي كنم اين خبر كه ما در زندان به سر ميبريم را اسرايي كه در ابتداي اسارتمان ما را ديده بودند و بعدها از ما جدا شده بودند به ديگران گفته بودند.
در آنجا بود كه حاجآقا ابوترابي،آقاي بوشهري و آقاي يحيوي و چند نفر ديگر از اسرا را ديديم و شب را در همانجا سپري كرديم. فردا صبح زماني كه ميخواستيم سوار اتوبوس شويم جواني را ديديم كه تقريبا 19 ساله بود كه با اسراي اردوگاه ايراني او را در همانجا نگه داشته بودند. وقتي دليل اين كار را از او جويا شديم،
گفت: زماني كه ما در اين اردوگاه بوديم اعتصاب كرديم. از دست من به اين علت كه كه در اعتصابات اردوگاه نقش زيادي داشتهام خيلي كينه دارند و به همين دليل نميخواهند من را آزاد كنند و به ايران بفرستند ما هم كه اين موضوع را فهميديم در همانجا هم تصميم گرفتيم كاري كنيم تا اين جوان هم از اين مخمصه خارج شود، بنابراين تصميم گرفتيم تا زماني كه اين جوان سوار اتوبوس نشود هيچ يك از ما سوار نشويم كه عاقبت هم با چند بار گفتوگو با فرمانده اردوگاه و اخذ تصميم نهايي از مسوولان ردههاي بالاتر سرانجام راضي شدند تا اين جوان را هم با ما به ايران بفرستند. بالاخره با اتوبوسها راهي مرز شديم و در نهايت ما را در مرز قصرشيرين تحويل نيروهاي ايراني دادند.
روز آزادي
زماني كه از مرز وارد كشور شديم. شب در قصرشيرين يا اسلامآبادغرب مستقر شديم. در پادگاني كه در آن مستقر شده بوديم. تعدادي از مردم به استقبال ما آمده بودند. ولي ما كسي را نه از مسوولان و نه از مردم نميشناختيم. آن شب تا صبح هيچ يك از ما نخوابيديم. صبح فردا هم ما را مستقيم به تهران بردند. تقريبا پنج روز در قصرفيروزه به صورت قرنطينه از ما نگهداري شد. البته در طول اين مدت به ديدار رهبر معظم انقلاب اسلامي و آقاي حبيبي معاون اول رييسجمهور وقت و همچنين مرقد امام(ره) رفتيم و بعد از پنج روز ما را گروه گروه به شهرهاي خودمان فرستادند و من هم به همراه سه نفر ديگر از همشهريانم كه كرمانشاهي بودند به فرودگاه آمديم و در آنجا به صورت نمادين لباس پروازي با درجه كه بعدها به آن عمل نشد!؟ به كرمانشاه آمديم.
با همكاري فرمانده وقت فرودگاه مهرآباد، شبانه به فرودگاه كرمانشاه رسيديم. در آنجا تعدادي از مردم و آشنايان واقوام و فرمانده فرودگاه كرمانشاه ما را به استانداري كرمانشاه برد. پس از ديدن اقوام و خانوادهام از هركسي كه ميديدم سراغ پدر و مادرم را گرفتم ولي خبري از پدر و مادرم نبود و هر كسي چيزي ميگفت. ابتدا گفتند كه به سفر زيارتي رفتهاند. بعد از يك هفته گفتند پدرت فوت شده و مادرت به زيارت رفته است و بعد از مدتي ديگر هم گفتند كه مادرم هم فوت شده است و اين برايم خيلي زجرآور بود و از نظر روحي بسيار شكستهام كرد. با اين حال شش ماهي به حالت مبهوت زندگي ميكردم. در اين مدت به خاطر 10 سال زندگي در زندان و بيخبري احساسي شبيه به كسي كه از داخل آب جوش آن را به داخل آب سرد بيندازند،داشتم.
بعد از آزادي مثل اصحاب كهف شديم
متاسفم كه قوانين در در مورد ما اجرا نشد و از اين نظر هم ظلم بزرگي به ما شد. ما 10 سال از بهترين سالهاي جوانيمان را در زندانهاي ابوغريب و الرشيد سپري كرديم. 10 سالي كه اكسيژن هم كه به همه موجودات ارزاني شده است هم بعضا از ما دريغ ميشد و در جايي كه ما در آن قرار گرفته بوديم نور خورشيد و آسمان را تنها از طريق تكه شيشهاي كه رنگ مات آن رفته بود به صورت نوبتي ميديديم و فقط در زمانهايي از روز كه آفتاب از اين شيشه ميتابيد ما صف ميكشيديم تا بتوانيم حشرات داخل لباسهايمان را بيرون بريزيم و خيلي از مسائل ديگر كه درست نيست آنها را بازگو كنم. فقط ميخواهم امروز مسوولان بدانند ما چه كشيديم و چه وضعيتي داشتيم. اگر تصور كنيد فردي 10 سال تنها در خانه خود بماند و بيرون نيايد تقريبا شايد بعد از 10 سال اسم خود را هم فراموش كند. ولي متاسفانه بعد از اينكه ما از اسارت آمديم ما را با بقيه اسرا همتراز كردند و بدون اينكه مشاوري براي ما در نظر بگيرند ما را وارد اجتماع كردند. در آن روزها چه بسا خيلي از افراد به ما ميخنديدند چرا كه ما هنوز در دوران ديگري زندگي ميكرديم. درست مانند اصحاب كهف شديم.
مسوولان مارا فراموش كردند
بعد از 10 سال اسارت متاسفانه كسي از تجربيات ما استفاده نكرد و جداي حق و حقوق و درجه، بعضي از مسوولان وقت،حتي از ترس اينكه اگر درجههاي ما برگردد ممكن است جاي آنها را بگيريم ما را به ردههاي بالا معرفي نميكردند. يعني بخل و حسادت باعث شد كه افرادي كه در آن زمان مسوول بودند به خاطر اينكه درجه و شان خودشان پايين نيايد دوست نداشتند كه ما ديده شويم و يا درجه و شان ما بالا برود. حال من نميدانم اين چه نوع اخلاق بدي بود كه در آن زمان گريبانگير خيلي از مسوولان شده بود. به طوري كه پس از گذشت روزهاي اول مسوولان ردههاي بالا هم ما را كاملا فراموش كردند و گرنه در طول اين سالها حتما بايد حال اين افرادي كه در طول سالها در دو زندان معروف دنيا عمر و جوانيشان را گذاشتهاند، ميپرسديدند . اين حرفها چيزهايي است كه من ميگويم ممكن است در آن زمان افراد رده بالاي ممكلت خيلي گرفتار بودهاند ولي 10 سال جواني را در يك زندان ما نميتوانيم فراموش كنيم.
حتي بعضي وقتها اموال ما را در جاهايي كلاهبرداري كردند. حقوق و در جه ما را ندادند و حتي وقتي به ايران برگشتم هنوز ستوان يك بودم و الان هم متأسفانه افراد انگشتشماري كه 10 سال در زندان مخوف ابوغريب زنداني بوديم نه در اردوگاه، حتي همپايه و اندازه جانبازان 70 درصد قرار ندادند. جانبازاني كه با تمام وجود برايش احترام قائل هستيم. ولي پس از جانبازي به خانه و زندگيشان برگشتند. اما ما كه 10 سال در بيخبري و تاريكي زندانهاي عراقيها جانباز شده بوديم را كسي به ما اطلاع نداد و بعد از چندين سال خودشان به دنبال ما آمدند و تقريبا از همين جمع 33 نفر خلبان حق و حقوقهاي بسياري ضايع شد كه شايد خيلي از آنها گفتنش جايز نباشد.
حتي مسوولان به اين فكر نكردند كه چرا ما علاوه بر اينكه بهترين دوران جوانيمان در زندان ابوغريب والرشيد از دست رفته است پس از آزادي هم بايد در حالت فقر زندگي كنيم، اين باعث تأسف است. در حالي كه فقط فكر اين بودند كه به نوعي ما را از گردن خودشان باز كنند. شايد آن زمان ما خيلي متوجه اين قضايا نشديم. ولي مسوولان بايد وظيفه خود را در قبال ما انجام ميدادند اما متأسفانه مسوولان مربوطه با پرداخت 20 هزار تومان به ما فكر ميكردند براي ما كاري انجام دادهاند ولي ديگر فكر نكردند كه كسي كه 10 سال در زندان بوده است، وقتي قدم به اجتماعي كه دچار تغييرات اساسي شده است، ميگذارد ممكن است با بسياري از مشكلات پيشبيني نشده قرار بگيرد.
پنج تومان كرايه تاكسي ميدادم منتظر بقيهاش ميماندم
براي مثال ميگويم. ما پس از آزادي وقتي سوار تاكسي ميشديم زماني كه پنج تومان به عنوان كرايه به راننده تاكسي ميدادم منتظر بقيه كرايه بودم و راننده تاكسي منتظر بود تا من بقيه كرايه را بدهم و از اينگونه اتفاقات براي ما و دوستان ديگر بسيار در رستورانها و ديگر محلها رخ داده بود و تقريبا فاصله زيادي از شرايط و مكان داشتيم. بنابراين، اين وظيفه كساني بود كه در آن زمان مسووليت داشتند تا حداقل براي مدتي براي ما مشاورهاي تعيين كنند و با ما هم مثل ساير اسرايي كه در اردوگاهها نگهداري ميشدند واز طريق صليب سرخ با خانوادههايشان نامهنگاري ميكردند برخورد ميشد. در حالي كه از سال 67 آزادي اسرا شروع شده بود ما تقريبا دو سال بعد يعني در سال69 آزاد شديم ولي مسوولان در مورد ما هم مانند ديگراسرا تصميم گرفتند.
پدر و مادرم قبل از آمدنم رفته بودند
چون هيچ كس ازسرنوشت ما در اسارت خبر نداشت و حتي پيگيريهاي مسوولان به هيچ جوابي نرسيده بود، به اين دليل كه پدر و مادرم علاقه خاصي به من داشتهاند و مدام بيقراري ميكرده اند برادرم پس از اسارت من هيچگاه به آنها نگفته بود كه من اسير يا شهيد شدهام بلكه در طول اين مدت به اسم من نامههايي با اين مضمون كه من در ماموريت مهمي هستم و فعلا نميتوانم به خانه برگردم مينوشته و توسط يك سرباز به آنها ميرسانده است و دوباره طوري كه آنها باور كنند آن را برايشان ميخوانده است. هر چند زماني هم كه به ايران بازگشتم هم پدر و مادرم از دنيا رفته بودند و من ديگر هيچگاه نتوانستم آنها را ببينم و زماني هم كه به خانه آمديم به جاي اينكه دچار شادي و شعف شويم با يك سري از مشكلات نظير از دست دادن پدر و مادر و مشكلات روحي واجتماعي شديم. چرا كه ما در آن شرايط به اميد ديدن عزيزانمان برگشته بوديم اما حالا ميديدي كه عزيزترين افراد خانوادهات از دنيا رفتهاند و تو ديگر هيچگاه نميتواني آنها را ببيني. همه اين مسائل دست به دست هم داد تا ما در بدترين شرايط قرار بگيريم. من نميدانم خيلي مسائل و مشكلات ديگري را كه براي ما پيش آمد را بگويم ولي شما خودتا بايد حدس بزنيد كه در آن زمان وظيفه مسوولان در قبال ما چه بوده است؟
بعد از 20 سال مطبوعات مينويسند حقوق آزادگان را پرداخت كنيد!
اما در حال حاضر وضعيت آزادگان را ميتوانيد به راحتي درك كنيد. هنوز بعد از 20 سال مطبوعات مينويسند حقوق آزادگان را پرداخت كنيد. معناي اين جمله چيست؟ آيا غير از اين است كه مسوولان 20 سال قانوني كه خودشان در مجلس براي حمايت از آزادگان تصويب كردهاند را نقض كردهاند!؟قانوني كه زماني كه ما در زندان بعثيها بودهايم مجلسيان آن زمان بدون هيچگونه نظرخواهي از ما آن را نوشتهاند و هنوز هم به مرحله اجرا درنيامده است.در طول اين سالها در مسايلي كه براي ما در دادگاهها پيش ميآمده برخوردهاي بسيار توهين آميزي حتي از سوي قاضي دادگاهها با ما شده است ولي ما به اين دليل كه هيچگاه نميخواستيم براي احقاق حقمان از جايگاهمان استفاده كنيم بارها حقمان در همين دادگاهها پايمال شد. من الان سالهاست كه با بنياد تعاون بسيج اختلاف دارم و حق من را پايمال كردهاند و هنوز هم با اين افراد دادگاه دارم و چون فكر ميكنم به نتيجهاي نميرسم قيد آن را زدهام. و از اين موارد چنين مورد ديگر است كه حقمان پايمال شد ولي به خاطر منشي كه داشتيم نخواستيم از شرايط مان استفاده كنيم و خيلي از ما 33 نفر دچار اين مشكل شديم.
خيلي از دوستان من شايد از اين دردها و مسائل چيزي نگفتهاند. گفتن اين دردها شايد واقعا براي هر كسي سخت است و براي من هم بسيار سخت بود. ولي ديدم اگر اين مسائل را نگويم شايد مسوولان و جوانان ما ندانند كه چنين مسائلي هم در جنگ اتفاق افتاده است و حتي امروز بسياري از مسوولان و مردم ما نميدانند 10 سال در زندان بودن براي خلباني كه زماني در آسمان بوده است يعني چه؟ و يا 10 سال جواني چه ارزشي دارد؟ آيا بعد از اين 10 سال كسي از ما حالي پرسيد؟ و كسي گفت اين افراد كجا هستند؟ حال چه از ردههاي بالاتر و چه از ردههاي پايينتر. من به شخصه توقعي از كسي ندارم به خاطر اينكه اگرجوانيم را دادهام به خاطر مملكت و مردمم بوده است و طرف من فقط خود و خدايم بوده است ولي خوب گلايههايي داشتم و گفتم به شما بگويم تا مردم و مسوولان بدانند از اين افراد انگشت شمار هم هست كه سرگذشتي چنين داشتهاند. ولي همه چيز ما براي مردم و كشورمان بوده است و اميدواريم كه خبرنگاران بتوانند واقعيتهاي جنگ را به مردم منتقل كنند..
انتهاي پيام