«بنويس ...»
فضاپيما اختراع كرده است، فضاپيمايش را دزديدهاند، آمدهاند و از او اطلاعات كشف كردهاند، حالا تحت تعقيب است، همينجور كه تحت تعقيب است، قدم ميزند، هي قدم ميزند، و فكر ميكند، فكر ميكند فضاپيمايش را دزديدهاند، فكر ميكند، او فقط فكر ميكند... به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) بيمارستان جانبازان اعصاب و روان «بوستان» اهواز چهار ديواري ساكت روحهاي خسته و شلوغ و درهم و برهم مردان خط مقدم خوزستان است كه از مهيب انفجار زخم خوردهاند. راهروهاي خلوت بيمارستان به بخشهاي دربسته ميرسند، به درهاي بسته، درهاي بستهاي كه آدمها در آنسويشان با فكر و خيال، با پارانوييد، با توهم دست و پنجه نرم ميكنند. آدمها توي بخشهاي دربسته اينجا راه ميروند، قدم ميزنند، فكر ميكنند، و توي فكرهايشان هنوز با دشمنان فرضي ميجنگند، پناه ميگيرند، هواپيماها ميآيند، بمبها ميريزند، پيش پايشان بمبها ميريزند، انفجار سوت ميكشد، و همه چيز موج ميخورد، موج انفجار ميلرزد، و تشنج سراپاي قامت مردان رشيد خط مقدم را به هم ميريزد. آنها راه ميروند، توي جادهاي كه تهش خط مقدم است و در دوردست جاده، هيبت مردي در موج انفجار هنوز ايستاده است... بعضيهايشان ميآيند، چند وقت ميمانند، ميروند، بعد دوباره ميآيند... و بعضيهايشان سالهاست كه پشت درهاي بخش مزمن روز را شب ميكنند... سالهاست، 10 سال، 15 سال، بيشتر، 20 سال... «مريد» بيست سال است كه اينجاست، نگاه ميكند و بيتعارف ميگويد: «نميتوانم حرف بزنم...» ـ حالت خوب است؟ ـ نه... دستش را تكان ميدهد و چيزي را توي هوا از جلوي چشمش رد ميكند، زير لب ميگويد: «اعصابم...» ـ قرص ميخوري؟ ـ آره. ـ روزي چند تا؟ ـ نميدانم، ديگر ازم سؤال نكن، نميتوانم... و دستهايش را توي هم مچاله ميكند. «عيسي» يادش هست كه در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شده، ميآيد بيمارستان و ميرود، اين بار 20 روز است كه اينجاست، عسلويه كار ميكند، برقكار است. زن جواني با دو كودك كنارش نشستهاند، آرام ميپرسم: «پدرت است؟» ميگويد: «پدر بچههاست! آمدهايم ملاقاتي.» اينقدرها سن و سال ندارد ولي غباري سپيد روي سر و صورتش نشسته است، بيشتر از اينها ميزند، انگار كه پدربزرگ بچهها باشد، از آنهاست كه پير سال و ماه نيست و يار بيوفاست... زن ميگويد: «مشكل پارانوييد دارد، توي جبهه با موج انفجار اينجور شده، بيقرار ميشود، پرخاش ميكند، فكر ميكند فضاپيمايش را دزديدهاند، بعضي وقتها بدنش ميلرزد، حالش خيلي طاقتفرسا و مشكل است... ترس دارد، توهم دارد... ولي وقتي دارو استفاده ميكند آرام ميشود، از اين رو به آن رو ميشود...» آناهيتاي 9 ساله ميپرد توي حرف مادرش: «بابام با انفجار مريض شد...» باباش از اثر قرصها آرام است، لبخند ميزند، نازش ميكند و با كوروش دو ساله توي بغلش مهرباني ميكند، مثل اينكه دلش خيلي تنگ شده باشد. آناهيتا ميگويد: «بابام را دوست دارم، خيلي.» «هاشم» از توي يك دنياي ديگر حرف ميزند: «آبادان بوديم، خمپاره انداختند...» خيره خيره نگاه ميكند. «عيدي» هم ميآيد، او هم 20 سال است كه اينجاست، ميگويد: «جانبازم.» ميگويد: «من ديپلم تجربي دارم، از هگل برايت بگويم يا كانت يا ارسطو يا گاليه؟» بيوقفه حرف ميزند، با اشتياق و هيجان، حرف ميزند: «كانت ميگويد هر چه انرژي در طبيعت رها كني به سوي تو برميگردد... مثل همين ضربالمثل خودمان كه ميگوييم تو نيكي ميكن و در دجله انداز...» انگشتش را با تأكيد تكان ميدهد: «كه ايزد در بيابانت دهد باز...» همينجور با حرارت ادامه ميدهد: «هگل ميگويد آن چه دربارهاش بحث ميكنيد، فلسفه است و آن چه دربارهاش فكر ميكنيد، منطق است.» بعد چپچپ نگاه ميكند: «فهميدي؟» در كارگاه عروسكدوزي، «سعيد» الگوي گوزن ميبرد، بيحوصله است: «ناراحتي اعصاب دارم، از خيليپيش، 20 ساله بودم كه جانباز شدم، متولد چهل و ششام.» در اتاق كناري، بقيه دور ميز كارگاه معرق نشستهاند، چوب اره ميكنند، با نقشهاي ريز و پيچپيچ. «غلامحسين» ميگويد: «اين كار، اعصابمان را سر جا ميآورد، به ما ياد دادهاند تا تمرين كنيم براي تمركز، هميشه اعصابمان خورد است، فكري و روحي...». اره نازك را روي نقش گل تاب ميدهد: «يك دفعه دلشوره ميآيد، نااميدي ميآيد، توهم ميآيد سراغمان...» همينجور كه سرش پايين است و به كار گرم است: «توي عمليات حلبچه شيمايي زدند، من آن جا بودم، حالا روي اعصاب بچههام هم تاثير گذاشته، آنها هم عصبياند، فاطمه و حسين.» ميگويد: «بيمارستان كه ميآييم و توي كارگاه كه كار ميكنيم، يواشيواش بيماريمان كنترل ميشود، ولي يكي دو روز كه نياييم مثل اول ميشويم و علايمش دوباره ميآيد سراغمان.» خاك اره را از جلوي دستش ميزند كنار: «يك بيمارياي است كه نميشود بيانش كرد و دربارهاش صحبت كرد، سخت است، بيماري روحي است.» «فريد» هم همين جور كه سرش گرم نقش زدن روي چوب است ميگويد: «قرص، قرص، قرص...» و «داود» ادامه ميدهد: «من روزي 25 تا 30 تا قرص ميخورم.» اما يكي كنج ميز هست كه حرف نميزند، هيچ، فقط روي چوب طرح ميكشد. اتاق آن طرفي، كارگاه نقاشي است، مربي طرحهاي سياهقلم علي را ورق ميزند، ميگويد: «خيلي با هم خوب بوديم، ولي بعد از چند سال كه با هم كار كرديم به من هم بدبين شد، به من ميگفت تو جاسوس آمريكا هستي، ميگفت توي محفظه كولر ِ كارگاه شنود گذاشتهاي و صدايم را ضبط ميكني. بعد افسردگي شديد گرفت، ديگر نميآيد بالا، دو سه سال است كه كارگاه را رها كرده، اسكيزوفرني دارد.» «عباس» دارد طرح ميكشد: «سرگيجه دارم هميشه، اعصابم خراب است. خمپارهانداز بودم، تك تيرانداز هم بودهام، توي كرخهنور، جزيره مجنون، بانه، سقز، بستان. با موج انفجار مجروح شدم.» آن يكي اتاق كارگاه گلسازي است، پر از گلهاي مصنوعي رنگ و وارنگ، براي ماشين عروس گل ميسازند. توي طبقه پايين، «علي» در بخش مزمن را باز ميكند، همان كه نقاشيهايش را مربي كارگاه نقاشي نشان داد، ميرويم توي اتاقشان، روي تختش مينشينيم، تختش بالش ندارد: «به خاطر درد گردن و دست و پا و مفاصلم، به خاطر درد كمرم بالش نميگذارم.» دارد حرف ميزند كه پرستار ميآيد، ميخواهد كه برويم بيرون، هماتاقي علي كنترل ندارد، بايد لباسهايش را عوض كنند، بيدارش ميكنند، از حال و هوايش بيرون نميآيد، هي ميپرسد: «چي؟ چي؟» پرستار ميگويد: «لباسهات... لباسهات را بايد عوض كنم.» ميرويم بيرون مينشينيم، علي تعريف ميكند: «سال 60 در عمليات طريقالقدس توي سوسنگرد دو تا خمپاره 120 خورد كنارم، همانجا مجروح شدم و مشكلاتم شروع شد، بيماريام بد بود، بدتر شد، اصلا خوب نشد، نه توانايي كار دارم و نه ادامه تحصيل، آن موقع 18 سالم بود.» «وقتي جنگ تمام شد دانشگاه رفتم، رشته دبيري زيستشناسي قبول شده بودم ولي نتوانستم تمام كنم، رهاش كردم، از سال 71 هم اينجا هستم. » «پدر و مادرم فوت شدهاند، خواهر و برادر دارم ولي 14 ماه است كه به خانههايشان نرفتهام، آنها پذيرا نيستند، هيچكس هم مثل پدر و مادر نميشود.» «وقتهايي كه حالم بد ميشود، دراز ميكشم، توي سرم پر از حرف ميشود، با يك احساسات بخصوص كه تمام مغز و بدنم را ميگيرد، حسابي شكنجه ميشوم و اين حالت ماهها طول ميكشد، شش، هفت ماه طول ميكشد، دارو هم كه مصرف كنم فايده ندارد، به خاطر خمپارههاست كه نظم مغزم به كلي به هم ريخته...» ميگويد: «بنويس او به خاطر فقدان پدر و مادرش خيلي ناراحت است...» به حركت خودكار آبي روي كاغذ نگاه ميكند: «با اين وضعيت كه برام پيش آمده، نتوانستهام سرقبرشان هم بروم، بنويس اين وضعيت خيلي سخت است...» بعد از نهار، مردان ِ آرام يكييكي صف ميكشند و پرستار داروهاي هر كدام را از پشت پيشخوان با دقت كف دستهايشان ميگذارد، يكي برميگردد و از توي فكر و خيالهاي دور، از دور، از خيلي دور، از جايي كه اينجا نيست، از جايي كه خيلي از اينجا دور است لبخند ميزند... ميگذريم و در ِ بخش مزمن را پشت سرمان ميبندند. گزارش از خبرنگار ايسنا: افسانه باورصاد انتهاي پيام