خاطرات نصرتالله اكبري از دوران راديو در دفاع مقدس؛ «شهيد رهبر هر روز گزارشهاي نابي از جبههها تهيه ميكرد»
«نصرتالله اكبري» از گويندگان دوران جنگ بود كه در تهران و مركز راديويي اهواز فعاليت ميكرد. در كتاب «قرارگاه بيقرار» در مقدمهي گفتوگو با وي آمده است: در سالهاي دفاع مقدس، همه ملت يكپارچه به صحنه آمدند تا با دفع تجاوز دشمن، از نظام و سرزمين مقدس اسلامي دفاع كنند. تمامي رسانههاي گروهي كشور نيز امكانات خود را براي تحقق اين هدف به كار گرفتند و در اين ميان راديو كه رسانهاي فراگير است نقشي حياتي ايفا ميكرد. راديو با امكانات محدود ضمن پوشش اخبار جنگ به اطلاعرساني دقيق و سريع هشت سال دفاع مقدس پرداخت. *به گزارش سرويس فرهنگ و حماسه ايسنا، نصرتالله اكبري در پاسخ به اين پرسش كه «چه چيز باعث شد به راديو بياييد؟» ميگويد: اين علاقه از خيلي سالهاي پيش در من بود. از 13 يا 14 سالگي يا لااقل از آن موقع كه شنونده راديو بودم هميشه فكر ميكردم كه كاش موقعيتي پيش ميآمد كه من بتوانم به عنوان گوينده راديو مشغول به كار شوم. به برنامههايي كه اجرا ميشد خيلي با دقت گوش ميدادم و خودم را در جايگاه گويندهها ميديدم؛ تا اين كه اين موقعيت پديد آمد كه اساتيد راديو را از نزديك ببينم. سنم 22 يا 23 سال بود كه توانستم تمام آنهايي را كه با صدايشان انس و الفتي داشتم از نزديك ببينيم. كارم را در راديو به طور جدي از سال 59 در برنامههاي ادبي و اجتماعي راديو اصفهان كه تازه داشت بعد از پيروزي انقلاب اسلامي شكل ميگرفت شروع كردم. بعد از آن به تهران آمدم. مسأله جنگ كه مطرح شد عضو اولين گروههايي بودم كه براي گرفتن گزارش و اجراي برنامههاي راديويي به مناطق جنگي اعزام شدند. خيلي از بچهها به غرب رفتند، اما بنده به خوزستان رفتم و با مركز صداوسيماي اهواز همكاري داشتم. * اكبري كه ورودش به راديو همراه با آغاز جنگ تحميلي بود و به صداوسيماي اهواز اعزام شد، از وضعيت حاكم بر راديو در آن جا ميگويد: مركز صداوسيماي اهواز در سالهاي 61-60 مثل يك مركز نظامي بود. كيسههاي شن و توپهاي ارتش در آنجا مستقر بودند. بمباران در دزفول، انديمشك و اهواز صورت ميگرفت و ما در زير بمباران كار ميكرديم. يكسري از همكاران از بچههاي خود اهواز بودند كه جواناني مستعد، خوشبيان و خوشقلم بودند و يكسري بچههايي بودند كه از مراكز ديگر خصوصا تهران ميآمدند. برنامههاي ما هم به زبان عربي و هم به زبان فارسي براي مردم خوزستان و رزمندگاني كه در جبهههاي جنوب حضور داشتند به صورت شبانهروزي پخش ميشد. اين برنامهها در استوديوهايي كه اطرافش با گونيهاي شن احاطه شده بود ساخته ميشد و بچهها با لباس نظامي ميآمدند و ميرفتند. چه خوب است از شهيد رهبر ياد كنم كه هر روز گزارشهاي هيجانانگيز و نابي از جبههها تهيه ميكرد و براي پخش ميآورد. * او كه به عنوان گزاشگر و گوينده در مركز راديويي اهواز حضور داشت، دربارهي خاطرات آن روزهاي خون و حماسه ميگويد: سوال شما من را ياد شهيد سنگبندي انداخت كه از گزارشگران خوزستان بود. آقاي سنگبندي گزارشهايي كه تهيه ميكردند بسيار زيبا و شنيدني بود. ايشان هميشه درصدد بود كه بيشتر جلو برود تا در موقعيتهاي ويژهاي بتواند گزارش را تهيه كند. در يكي از همين موقعيتها طوري شد كه وقتي عقبنشيني انجام شد، پيكر پاكشان آنجا مانده بود و بچهها به اين فكر بودند كه براي آوردنشان راهي پيدا كنند كه البته با مشقت و تلاش بسيار اين كار را انجام دادند. يكي ديگر از خاطراتم مربوط به تابستان طولاني خوزستان است. چون دايم براي رزمندهها برنامه اجرا ميكرديم و گرما هم بيداد ميكرد، گاهي دوش آب سرد ميگرفتيم و به اين دليل حالت سرماخوردگي برايم پيش آمده بود. در فاصله محل اقامت تا صداوسيما مقداري پنبه جلوي گلويم ميگذاشتم و آن را با چيزي ميبستم كه گلويم گرم بماند و دستگاه خنككننده سرماخوردگيام را تشديد نكند و بتوانم گويندگي كنم. گاهي از صبح كه كار را شروع ميكرديم تا ساعت 8 صبح فردا ادامه داشت. برنامههاي زنده مخصوص زمان عمليات و برنامه توليدي براي خارج از وضعيت عمليات، به علاوه برنامه حضوري همراه رزمندگان هم بود و به اين جهت كار ما شب و روز نداشت. خاطره ديگر مربوط به زماني است كه ميخواستم براي خواستگاري به تهران بيايم. به من گفتند شما ميتوانيد با هواپيماي نظامي به تهران برويد. نامهاي از استانداري براي من نوشتند كه شما ميتوانيد با پرواز ساعت 5:30 به تهران برويد. آن وقتها حتي خيلي از مجروحان را با قطار به تهران ميبردند و اگر كسي را با C130 به تهران ميفرستادند معلوم بود كه خيلي خاطرش را ميخواهند. به هرحال نامه را گرفتم تا در ساعت 5 بعدازظهر به تهران بيايم. ساعت 2 يا 3 بود كه آقايان فلاحي، جهانآرا و كلاهدوز براي بازديد از جبهه آمدند و بعد از بازديد براي اينكه نتيجه بررسيهايي را كه در مورد عمليات انجام داده بودند تشريح كنند، به محل مركز صداوسيماي خوزستان تشريف آوردند. بچهها دوربينهاي تلويزيون را گذاشتند و بنده هم گزارش راديويي گرفتم و ايشان ابعاد عمليات و غنايمي را كه به دست آمده بود گفتند. حدود يك ساعت صحبت كرديم؛ بعد من گفتم كه پروازمان دارد دير ميشود و بايد برويم. چون من هم بايد با همان پروازي كه آنها را به تهران ميآورد ميآمدم. اما در همين اثنا به برادرم در اصفهان زنگ زدم كه من ميخواهم به خواستگاري بروم، شما هم با من ميآييد؟ ايشان گفتند شما بياييد اصفهان و با هم به تهران برويم. من دوباره رفتم استانداري تا بليطم را بليط قطار بكنند و همان موقع كه بايد سوار هواپيما ميشدم، سوار قطار شدم؛ درحاليكه به خانوادهام هم گفته بودم كه من با هواپيما به تهران ميآيم. هفت صبح روز بعد رسيديم به قم و ديدم همه دارند راديو گوش ميكنند. گفتم چي شده؟ گفتند هواپيماي C130 كه ديروز از اهواز ميآمده توي كهريزك سقوط كرده و همه به شهادت رسيدهاند. به خانوادهام تلفن زدم و ديدم از ديشب كه اين خبر را شنيدهاند تا الآن همه كارهايشان را براي ختم من انجام دادهاند. انتهاي پيام