يدالله مفتون اميني با كسوتي كه در شعر امروز ما دارد، تاريخي شفاهي است از شعر در نيم قرني كه گذشته است. با بازخواني تجربههاي شاعري اين شاعر، به برخي از ماجراهاي 50 سال اخير شعر در ايران نقبي زديم.
مفتون اميني با حضور در خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به گفتوگو با بخش ادب اين خبرگزاري پرداخت و از شعر و شاعري گفت كه روايت آن در پي ميآيد.
مفتون اميني سرانجام به شعر ميرسد؛ وقتي در كنار درياچهي اروميه نشسته است، اتفاق افتادن شعر «درياچه» سبب ميشود باور كند آنچه را در جستوجويش بوده است، دارد پيدا ميكند.
ميگويد: سرانجام به معناي واقعي، شعري كه قابل قبول شاعران نوپرداز بود، در خردادماه 1331 اتفاق افتاد. در همان اروميه سرودم، كنار درياچهي اروميه كه اسم شعر هم «درياچه» بود؛ چهارپارهاي بود كه آنموقع اينها را شعر نو حساب ميكردند، كه بعد گفتند اينها شعر نئوكلاسيك است. آن شعر اينطوري بود كه: «درياچه هر زمان كه تو را ببينم / بر عمر و آرزوي خود انديشم / گاهي براي آنچه كه خواهد شد / گاهي به ياد آنچه شد انديشم». در بندهاي ديگر، قافيه عوض ميشود. فريدون مشيري اين شعر را كه نخستين شعرم بود، براي منتخبي كه از شاعران نوپرداز تدوين ميكرد، انتخاب كرد. گمانم يك مجموعهي دوجلدي يا يكجلدي باشد از شعر شاعران نوپرداز به انتخاب مشيري كه در دههي 70 منتشر شد.
اين شاعر در بازخواني آنچه شعر «درياچه» برايش به ارمغان آورده است، ميافزايد: «درياچه» اولين شعرم بود. آنجا در اروميه، رييس دادگستري خودش علاقهمند به شعر بود. دستور داد آن را چاپ كردند و در شهر منتشر شد. روزنامهاي در تبريز بود به نام «توحيد افكار» كه از آن خيلي تعريف كرد و گفت از شعر «درياچه»ي لامارتين چيزي كم ندارد.
البته شعر «درياچه»ي او پس از سالها آشنايي و نفس كشيدن اميني در هواي شعر رقم ميخورد. او با انتشار نخستين دفتر شعرش به نام «درياچه» در سال 1336 فعاليت جدي شاعرياش را آغاز ميكند؛ اما آشنايي او با شعر به دوران حضور در مكتبخانه برميگردد. آن روزها را اينگونه روايت ميكند: من از همان دورهي دبيرستان استعداد شعر داشتم. از مكتب، آموختن را آغاز كردم و تا حدود 9سالگي در روستا بودم؛ روستايي در اطراف «شاهيندژ» كه نام قديمش «محال افشار» بود. «محال افشار» دو تا شهر داشت؛ يكي «تكاب» است و ديگري «شاهيندژ». اينها 10 فرسخ با هم فاصله دارند و من در حومهي «شاهيندژ» متولد شدهام، در نزديكي «زرينرود» كه اين رود جنوبيترين مرز آذربايجان است با كردستان. آنجا اغلب دهات، كردي حرف ميزدند؛ جايي كه من بودم، تنها پنج، شش دهات تركزبان بودند و بقيه كردزبان.
هفتادوچهار سال از 9سالگي مفتون ميگذرد و او در يادآوري روزهاي مكتبخانه از مكتبدارشان ميرزا عبدالعلي بيك انصاري ياد ميكند و ادامه ميدهد: من از 9سالگي به تبريز آمدم. از مكتب كه شروع كرديم به خواندن، به فاصلهي خيلي كمي «شاهنامه» و «گلستان» را خوانديم كه مكتبدارمان «شاهنامه» را ميخواند و ما گوش ميداديم. به ما كه سه، چهار تا شاگرد بيشتر نبوديم، با فاصلهي خيلي كم «گلستان» را ياد دادند. ميرزا علي انصاري آنقدر مقدمهي «گلستان» را براي ما خواند كه حفظمان شد و اينها باعث شد از بچگي با شعر آشنا شوم.
گذر شاعر نوپاي آن روزها از مكتبخانه به دبيرستان در تبريز با تجربههايي در شعر نوشتن همراه است و در گزارش آنچه رفته، يادآور ميشود: در تبريز كلاس هفتم، هشتم آن موقع، به معنايي، دبيرستان الآن كه بودم، شعر ميگفتم؛ اما شعر نبود؛ نظم بود. دفترچههاي شانزدهبرگي به نام «دفتر سبز» بود كه من آن را برميداشتم و به شكل منظوم، دفتر را پر ميكردم از نام پرندهها، گلها، شهرها و... كه نوعي شروع براي من بود. اين تجربهها در شانزدهسالگيام است.
و اما تهران وسوسهاي ميشود براي مفتون اميني. به گفتهي خودش، به پايتخت ميآيد تا وكالت كند؛ اما از زبان خودش بشنويد چه شد: سال 1333 آمدم تهران. علاقهام به شعر خيلي زياد شده بود. گفتم ميروم تهران وكالت ميكنم؛ ولي آمدم و ديدم وكالت كار من نيست. حسابي قاطي بچههاي شاعر شدم؛ نصرت رحماني، محمد زهري كه سردستهمان بود، فرخ تميمي، اسماعيل شاهرودي، منوچهر شيباني. هفت، هشت، دهنفري بوديم. ميآمديم كافه فيروز، تقريبا آنجا دربست براي ما بود. صبح ميآمديم ناهار را بيرون ميخورديم، شب ميرفتيم خانه. خلاصه اينكه دو ماه و چندي به همين نحو گذشت. تا خرداد كار ما همين بود. در ارديبهشت همين سال هم چند روزي به شيراز رفتم و آرامگاه حافظ را زيارت كردم كه اين زيارت آرمگاه حافظ و ديدار با نيما يوشيج، ما را شاعر حرفهيي كرد.
پنج سال پيش از درگذشت نيما يوشيج است و مفتون اميني به همراه فريدون كار به ديدار پدر شعر نو فارسي ميرود. ميگويد: ديدارم با نيما ديماه سال 1333، پنج سال قبل از فوتش بود. در آن ديدار، شعر نخواندم؛ نيما صحبت ميكرد و ما گوش ميداديم. من با فريدون كار رفته بودم. آن موقع فريدون كار از متصديان صفحات ادبي در مجلهي «سپيد و سياه»، «ايران ما» و چند نشريهي ديگر بود. فريدون كار وقت ديدار را گرفت و هماهنگي را او انجام داد. البته گفت كه احتمالا اگر خانمش خانه باشد، برايمان ناراحتي پيش ميآيد؛ از اينرو نيما نميپذيرد. ظاهرا خانمش مي خواست نيما دست از اين كار بكشد و شعر را رها كند. نيما ميگفت، دو تا برادر دارم؛ يكي استاد دانشگاه بينالمللي شده است كه منظورش «پاتريس لوبومبا» بود. گفت يكي هم اينجا دارم كه به اندازهي گاو هم نميفهمد و مدام به من ميگويد رفتهاي آنجا شدهاي عريضهنويس وزارت معارف؛ اين كه كار نشد. ماهي 160 تومان پول ميدهند. بيا اينجا يك ماديان و دو تا اسب نگه دار، هرسال هم چند تا كره ميدهد، بفروش ببين كه چيه؟! به خانهاش كه رسيديم، نيما گفت كه خانمم رفته شهر قوم و قبيلهاش را ببيند و تا فردا نميآيد!
او همچنين ميافزايد: شعر نيما را آن زمان نميفهميديم؛ ما چهارپارهها را ميفهميديم. بعد فهميدم كه چهارپاره مال خانلري، گلچين گيلاني و سايه است و به نيما مربوط نيست. بعد توللي و نادرپور پيدا شدند. چون چيزي جديد بود، ميگفتند اين شعر نيمايي است؛ در حاليكه در شعر نيمايي بايد مصراعها كوتاه، بلند باشد. اينها مصراعهاي مساوي بود كه قبلا بهار هم گفته است. نيما در آن ديدار از شهريار پرسيد. همچنين گفت، احمقها آمدند خانهي ما را گشتند و دنبال اسلحه بودند. شاپور عليرضا هواپيماش افتاده بود؛ خانهي خوانين مازندران را ميگشتند. بهانه بود تا زمينهاي آنها را به زور بخرند. من يك موقع، گنجشكي، كفتري، چيزي ميزدم؛ حالا ديگر دستم به تفنگ نميرود و خلاصه نيما در آن ديدار از هر دري حرف زد!
چهار، پنج سالي از انتشار نخستين دفتر شعر مفتون ميگذرد تا اين كه به اعتقاد خودش، نخستين شعر واقعي نيمايياش را سال 41-40 ميسرايد. ميگويد: بعد از انتشار كتاب «آهنگ ديگر» منوچهر آتشي بود. اين كتاب آتشي دومين كتابي بود كه ما را به شعر نيمايي نزديك كرد. بعد از نيما، آنچه توللي و نادرپور گفته بودند، ظاهرش نيمايي بود؛ اما شعر آتشي را نيمايي دانستند. البته اسماعيل شاهرودي يك مقدار شعر نيمايي گفته بود و بقيه هم ميگفتند تا حدودي اشعارش نيمايي است. مثلا براي فريدون مشيري ميگفتند نيمايي نيست؛ ظاهرش نيمايي است. به علت علاقهام به آن كتاب آتشي، شعري گفتم به نام «بوشهر» كه شعر نيمايي واقعي بود. بعد از مدتي، مجلهي «فردوسي» آن را چاپ كرد و بعد شعر «توسن» را گفتم كه در كل ايران خيلي معروف شد. آن هم در «فردوسي» چاپ شد. البته مجلهي «روشنفكر» هم بود كه دست فريدون مشيري بود و مرتب از من شعر ميخواست. البته مشيري بيشتر شعرهاي شبيه به شعر خودش را چاپ ميكرد. اين دو مجله هم خيلي ما را راه انداخت. مجلههاي ديگر هم بودند كه درست يادم نيست.
نخستين سرودههاي منظوم نوجواني شاعر در سالهاي دههي 20 در مجلهها چاپ ميشود. اميني آن نخسين گامها را اينگونه روايت ميكند: آن موقع مجلهاي بود به نام «راهنماي زندگي» كه قبل از شهريور 1320 منتشر ميشد. مديرش حسينقلي مستعان - مترجم معروف - بود كه با خانمش ماهطلعت پسيان دوتايي مجله را اداره ميكردند. در آن مجله، رهي معيري، دكتر صورتگر، پروين اعتصامي، گلچين معاني و پژمان بختياري هر كدام مطلبي داشتند. ما دو تا مجله را ميخوانديم. گفتم يكي «راهنماي زندگي» بود و يكي هم مجلهي «مهرگان»، اينها را ميخواندم و خوشم ميآمد. از شهرستان هم شاعران نوپا شعر ميفرستادند. من در سال 1319 دو تا شعر فرستادم كه يكي راجع به سعي و كوشش بود كه از آن هيچچيزي يادم نيست. همچنين شعر ديگري را هم دو، سه ماه قبل از حملهي متفقين به ايران فرستادم و يكي از اين مجلهها چاپ كرد. يك سطرش يادم هست: «دارم اميد آن كه جوانان جاننثار / جان در ره شرافت ميهن فدا كنند» كه البته اين هم تقليدي از شعر خانم همايون تاج طباطبايي بود. شعري كه گفته بود، در دفترهاي دبيرستاني چاپ شده بود و از پادشاه وقت صله گرفت. بعد هم سال 1323 در روزنامهاي كه در تبريز بود، شعري را چاپ كردم؛ روزنامهاي به نام «فرياد» كه كاتبي مدير آن بود كه آن شعرم كار مشتركي با كاتبي بود. كاتبي يك فرد چپي بود؛ هرچند ما نميدانستيم كه چپ و راست چيه؟ و هرچه ميگفت، ما هم تقليد ميكرديم كه شعري براي كارگران بود و بخشي از آن اينگونه بود: «كارگرا خون تو را ريختند / خون تو با خاك درآميختند». همچين چيزي بود. به هر حال، اين مسير ادامه پيدا كرد تا به شعري كه جديتر بود، رسيدم كه آن را سال 1330 در رضاييهي آن زمان و اروميهي حالا گفتم. به واقع دوستي داشتيم در دادگستري به نام اشتريه؛ با هم استخدام شده بوديم. از طرف دولت محمد مصدق مأمور انتخابات در جايي خطرناك شده بود؛ يعني در سيستان كه متأثر از كشته شدن آن دوستم، نخستين تجربههاي جديتر شدن در شعرم را رقم زدم. البته آن شعر خاطرم نيست. معتقدم آن زمان هنوز به آن معنا شعر نميسرودم و كارم بيشتر نظم بود.
مفتون اميني از جمله شاعراني است كه با چند نسل از شاعران ايران حشر و نشر داشته و به نوعي خانهاش محل رفتوآمد چهرهاي متفاوتي چون محمدحسين شهريار، عماد خراساني، صمد بهرنگي و ديگر شاعران و نويسندگان بوده است. اميني در روايتي از آن مراودات ميگويد: غير از سپهري با همه در ارتباط بودهام. از پروين اعتصامي به اين طرف با شاعران در ارتباط بودهام كه از جمله با رهي معيري و دكتر صورتگر از سال 26-25 به اين طرف در تماس بودم. آن موقع هم كه شعر نميگفتم، با اينها معاشرت داشتم. در تبريز هركس به ديدار شهريار ميآمد، شب خانهي ما ميخوابيد. جلال آل احمد هم دو شب خانهي ما خوابيد، عماد خراساني آمد، نادرپور، سايه و اينها بعد از اينكه نيما مرحوم شد، آمدند سرسلامتي بدهند. سال 1338 بود كه آمدند خانهي ما خوابيدند. يادم رفت بگويم يدالله رؤيايي هم بود كه بعدا در تبريز به ديدار ما آمد.
مفتون ميگويد: بعد هم عرض كنم كه تهران مجلهي «اطلاعات هفتگي» بود، همهجاي ايران هم ميرفت و من غزل فرستادم، آنجا چاپ شد. رفته بودم ديدن رهي معيري، ديدم بهم خيلي احترام ميگذارد. همان موقع هم شهريار آمده بود به تبريز، سال 1333 بود. اين سخنان آغازين مفتون اميني است در شرح اجمالي آن فضاي رقابتي است كه بر ادبيات سالهاي دههي 30 حاكم بوده است. در اينباره ميگويد: شهريار ازدواج كرد، آمد تبريز. خيلي آدم برجستهاي بود؛ اما زياد با شاعران دمخور نبود. وقتي يك خوشنويس ميآمد تا در خانه به پيشوازش ميرفت. شاعري را وظيفهي منحصر به خودش ميدانست؛ از اينرو با اميري، معيري و ديگر شاعران تهران رابطهي چندان خوبي نداشت. همان آقاي كار من را نزد رهي برد و معرفي كرد. در وزارت اقتصاد و دارايي در خيابان نادري بود. خيلي به من حرمت كرد، گفت، آقا من غزل شما را خواندم توي «اطلاعات هفتگي»، از غزل شهريار چيزي كم ندارد. خلاصه اينكه ما را تحويل گرفتند و مدام از من غزل ميخواستند. سه، چهار ماه از من به اصرار غزل ميخواستند و چاپ ميشد. تشويق شدم. مديرش هم كردبچه بود. يك روز خواستند ما برويم آنجا، كه رفتيم. يك چك نوشت به مبلغ 3500 ريال بود كه گفت مؤسسهي اطلاعات از كساني كه اثري براي چاپ ميدهند، حمايت ميكند. واقعا هم همينطور بود. مثلا اگر كارمندي عروسي ميكرد، چيز مفصلي به او ميدادند. هرچقدر گفتم پول نميخواهم، همينكه شعرم را چاپ ميكنيد، كافي است، گفت نه، اينها تشكر است. هركدام از اينها ما را يك قدم در شعر جلو انداخت و ديديم اينها با شهريار رقابت دارند و ميخواهند من را جلو شهريار سبز كنند. من هم در آن قالب نبودم. روزي استادي هندي بود به نام شكرالدين احسن آمد پيش رهي معيري. گفت همهي شاعران ايران را ديدهام و ميگويند كه شاعري هم در تبريز هست كه استاد اوست. رهي جواب داد استاد چيه؟ ديوانه است! مريض است، كه من ناراحت شدم؛ چون خيلي تعصب شهريار را داشتم. خب اگر در بين خود تركهاي تبريز چيزي بگويند، ميگوييم خب؛ اما اگر بيرون بگويند، ميگوييم نخير!
در بازخواني نخستين اتفاقها براي شاعر سرانجام به اولين كتابي كه چاپ كرد، ميرسيم؛ «درياچه». او دربارهي نامگذاري دفترش به اين نام ميگويد: به مناسبت همان شعر «درياچه»، دفتر شعرم را به اين نام كردم. فريدون مشيري كمكم كرد و آن را در چاپخانهي بانك بازرگاني چاپ كرديم كه همان موقع احمد شاملو كتاب حافظش را در همان چاپخانه، چاپ ميكرد. قبلا اسمش بانك شاهي ايران بود. كتاب ما در 112 صفحه چاپ شد كه قشنگ هم بود.
«وقتي همهي شاگردان نيما از «درياچه» خوششان آمد» عنواني است كه ميتوان براي اين بخش از سخنان مفتون انتخاب كرد: شاعران نوپرداز و همهي شاگردان نيما از «درياچه» خوششان آمده بود. با اينكه اغلب غزل بود، رگههاي نوي در آن بود. ناگفته نماند در آن هفت، هشت شعر نيمايي به سبك «افسانه» بود كه مورد توجه واقع شد. مرتب هرچه ميفرستاديم، در مجلهي «فردوسي» منتشر ميشد و مجلهي «فردوسي» نه تنها در پيشرفت من، كه در پيشرفت شعر نو خيلي مؤثر بود.
مفتون اميني هم متأثر از فضاي امنيتي آن سالها از دست تعقيب دستگاه ساواك در امان نميماند و در شرح ماجراهايي كه بر سرش رفته، ميگويد: ماجراي ما رسيد به سال 1350. بيخودي ما را خيلي اذيت كردند. من اصلا كمونيست بلشويكي نبودم. من جايي كار ميكردم كه مصونيت قضايي داشتم و نميتوانستند ما را تحت پيگرد قضايي قرار دهند. زمان گذشت تا تلگراف آمد، آقاي فلاني تمايل خود را براي ادارهي «تصفيهي ورشسكستگي» اعلام كنيد. من دستپاچه شدم و ميديدم همه توصيه ميكنند قبول كنم. فهميدم اجباري است. از پي اين ماجرا آمدند به خانهي ما ريختند؛ دو تا در خانه را زدند و دو نفر هم از ديوار بالا آمدند. گفتند كه بهروز دهقاني در خانهي شما بوده است. گفتم پريشب و پرسيدند كجاست، جواب دادم نميدانم. واقعا نميدانستم. از اواخر ارديبهشت 51 تا اوايل خرداد ما را بازداشت كردند و بعد آزاد كردند و گفتند مواظب باشيد و دورادور مراقب بودند. خلاصه ماجرا بعد از حضور بهروز دهقاني در خانهي ما چند سالي ما را آزار دادند و در بازجويي ميگفتند اگر درست جواب ندهي، مثل كاخساز ميشوي. نگو كاخساز هم در دادگستري بوده كه محاكمه شده؛ اين در حالي بود كه گلسرخي هم قبلا بر دفتر شعر «انارستان» من در «آيندگان» نقدي نوشته بود. خلاصه اينكه ما چندان چپ نبوديم؛ آنها ما را هل ميدادند جلو! حالا هم گاهي اينجوري ميشود.
مفتون ميافزايد: آمده بودند در خانه از ما بازجويي كنند. دو كتابم را از كتابخانه برداشتند؛ يكي «انارستان» بود كه سال 47 چاپ شده بود، يكي منتخب جزوهي ارگ بود كه مقالهها و شعرهايي بود. آنجا هم سه، چهار تا شعر به اسم مستعار چاپ كرده بودم كه آنها را با خود بردند و راننده گفت اينجا كتاب نيما هم هست كه آن بازپرس خنديد و گفت به كتاب نيما كاري نداريم! من اهل مبارزه به آن معنا نبودم. بيژن جلالي هم همينطور بود. من معتقدم كه فحش دادن فايده ندارد. اين اسماعيل خويي فحش ميدهد، فايدهش چيست؟ از شاعري ميافتد. شاعر كه نبايد فحش بدهد؛ شاعر بايد مثل حافظ باشد. حرفش را ميگويد و طوري هم ميگويد كه كاري نميشود كرد. او ميگويد: «گناه اگرچه نه در اختيار ماست ولي / تو خود به شرط ادب باش گو گناه من است» يا ميگويد: «پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد».
او همچنين اعتقاد دارد: شاعر نبايد با قدرت كشتي بگيرد؛ اين كار شاعر نيست. شاعر معرفت انسان را بالا ميبرد و به افراد آگاهي ميبخشد. به هرحال، شاعري وظيفهاي است كه بايد انجام ميدادم. ببينيد! شهريار شعري نگفته كه عليه جنگ، كمونيسم يا فاشيسم باشد؛ اما شعر «آخرين برگ» را دارد كه نگاهي عميقا انساني دارد. به اعتقاد من، شاعر بايد از اين منظر نگاه كند. پوشكين يك شعر ميگويد بعد از 80 سال در انقلاب روسيه تأثير ميگذارد و شاعراني هستند كه بر انقلاب تأثير نداشتند؛ مثلا شعر ماياكوفسكي از انقلاب استفاده كرد و معروف شد؛ اما پوشكين تا دم مرگ رفت و در انقلاب مؤثرتر از ديگر شاعران روس است. يا تولستوي مؤثر بوده و بيخودي ميگويند درويش بوده است. اين را عرض ميكنم سال 49 بود. ما مرتب در كوچه ميرفتيم، به ما نامه ميدادند كه مفتون شما خيلي به زندگي چسبيدهايد. مردم ايران جان ميدهند؛ شما آنجا راحت نشستهايد و هيچكاري نميكنيد. من هم اينها را پاره ميكردم. خلاصه اينكه آن اتفاقها دردسرساز ميشد؛ در حالي كه كاري به كار آنها نداشتم. يكي از آنها كاظم سعادتي بود كه سم خورد و مُرد و ديگراني كه همه چپ بودند، سرانجام عدهاي متواري شدند، جمعي خودكشي كردند و به هر حال گذشت.
مفتون اميني دربارهي 16 سال سكوتش در حوزهي شعر ميگويد: همهي اين عوامل دست به دست هم داد و روحيهي ما خراب شده بود. نميتوانستم شعر بگويم. از سال 49 تا 65 روحيهام يكجوري شده بود كه نميتوانستم كتابي چاپ كنم و شعر بگويم. البته دو، سه تايي شعر گفتم. در اين سالها تنها چند شعر گفتم تا اينكه «فصل پنهان» در دههي 70 چاپ شد و رضا براهني پيشقدم شد. از سال 65 شروع كردم به سرودن شعرهاي مخصوص خودم به نام «گويه».
مفتون در بازخواني خاطرهاش از روزهاي رفته، از نو اشاره ميكند به نام بهروز دهقاني تا نقبي بزند به ماجراي پرحاشيهي مرگ صمد بهرنگي و در اينباره اظهار ميكند: بهروز دهقاني كه گفتم از دوستان خيلي نزديك صمد بهرنگي بود. در واقع، صمد بهرنگي روحيهاش خراب شده بود و به نوعي در ماجراي مرگش خطر كرد؛ هر چند كساني اشتباها اصرار دارند بگويند كه او را كشتهاند. او از قضايايي خيلي ناراحت شده بود؛ يكي جريان شكست جنبش روشنفكري سال 1968 در فرانسه بود، يكي هم حادثهي معروف به «بهار پراگ» بود كه به تاريخ شمسي يكي در بهار سال 47 خورشيدي بود، ديگري هم در تابستان سال 47 كه اين دو تا روحيهي او را خراب كرده بود. آن موقع دوست نزديك صمد بهرنگي، دهقاني بود كه به آمريكا رفته بود و يك صحبتهايي بود كه اگر اينها چپ چيني باشند؛ نه چپ شوروي، آمريكا ميپذيرد كمكهايي به جريان چپ ايران كند و خلاصه صمد بهرنگي از پي اين شكستها و اينكه بهروز دهقاني به آمريكا رفته بود و غمخواري نداشت، عميقا احساس شكست ميكند. آنها دوست افسري داشتند به نام فلاحتي كه دامپزشك بود. رفت ارس تا اسبها را معاينه كند. بهرنگي هم با او رفت و با اينكه شنا بلد نبود، رفت تو رودخانهي ارس و خودش استقبال خطر كرد. آب جريانش قوي بود، آمد او را برد و گويا از آن طرف مرز هم به او شليك هوايي شده بود. فروغ و نيما هم ميگويند استقبال خطر كردهاند؛ اينها خودكشي نيست؛ استقبال از خطر است و بهرنگي هم استقبال خطر كرد.
آن سالها كه استاد الآن به ياد ميآورد، هنوز «نيمايي» بودن يا نبودن ملاك ارزيابي براي شاعر بوده و از همينروست كه مفتون اميني تصريح ميكند: «نيماييهاي واقعي در برابر غزلسراها و نيماييهاي غيرواقعي هويت مستقلي براي خودشان قائل بودند و با هم مدتي مجادله داشتند و از نخستين كتابم كه چاپ شد، مشي نيمايي را دنبال كردم. اولين كتابم سال 1336 چاپ شد. دومين كتابم هم به نام «كولاك» سال 1344 چاپ شد كه آنهم خيلي گرفت و رضا براهني هم بر آن نقد نوشت. البته بنده بعدها از رهي معيري، فريدون مشيري و ديگران فاصله گرفتم و از سال 42-41 با همان نيماييهاي واقعي حشر و نشر داشتم كه به اعتقاد من، نيماييهاي واقعي يكي منوچهر آتشي بود و محمدعلي سپانلو. شعرهاي اوليهي احمدرضا را قبول دارم؛ اما شعرهاي اين اواخرش را نه. ديگر اسماعيل شاهرودي بود، نصرت رحماني و محمد زهري، اينها نيماييهاي درست بودند و همچنين برخي از شعرهاي سياوش كسرايي كه شبيه نادر توللي نبود؛ مثلا شعر «آرش كمانگير» را به سبك نيمايي گفت.
يدالله مفتون اميني را روزگاري با نام «محزون» ميشناختند. در اينباره ميگويد: ميخواستم شعري را در «روشنفكر» منتشر كنم با نام محزون كه گفتند محزون چيه؛ اسم ديگري را انتخاب كنيد و سرانجام آن شعر را فريدون مشيري با نام يدالله مفتون اميني چاپ كرد و كمكم آن يدالله را برداشتند و مفتون اميني ماند. خلاصه جناب مشيري اين نام را براي ما باب كرد. در واقع سال 1329 كه به خدمت نظام رفته بودم، دفتري داشتم كه در آن چيزهاي عاشقانه شبيه به شعر سپيد مينوشتم. آنجا گفتم اسم خودم را بگذارم يدالله محزون! از آنجا اين اسم را انتخاب كردم كه بعد رفتم اروميه و آن شعر «درياچه» را گفتم.
پرسيديم از «گويهها»؛ گونهي شعري كه مفتون اميني بر آن قائل است و نسبتش با شعر نيمايي و اينكه چه شد از نيمايي به اين سمت رفت؟ ميگويد: ديدم خيلي از چيزها را نميشود در شعر نيمايي گفت و ظرفيتش تمام شده است. آتشي هم در اين قالب كتاب درآورده؛ اما همهاش مثل هم است؛ البته تمام كتابهايش هم خوب است؛ با اين حال، هفت، هشت كتاب آتشي فرق نكرده است و تجربهي تازهاي در دفترهاي بعدياش ندارد؛ زيرا كمتر جنبهي عشقي - عاطفي دارد. شعر بايد جنبهي عشقي - عاطفي هم داشته باشد و براي شعر عشقي - عاطفي، قالبهاي نيمايي ظرفيت ندارد. حرفهايي كه در گويههايم گفتم، تجربههايي از عشق را دارد كه قبلا نبوده است. شعر سپيد اين امكان را به ما ميدهد. شعر نيمايي گاه غيرجدي ميشد، گاهي چيزي جا نميشد در شعر؛ آن را رها ميكرديم و شعر به انجام نميرسيد.
اين شاعر در بخشي از صحبتهايش به اين موضوع اشاره ميكند كه جريان پستمدرنيسم در غرب هم مرده و حالا ميخواهند اين مرده را در ايران زنده كنند و در اينباره اضافه ميكند: آنها كه با هم اختلاف سبكي دارند، سپيدها، نيماييها و پستمدرنها خودشان همديگر را نفي ميكنند و سودش به ما ميرسد! به اعتقاد من، پستمدرن به ادبيات ما خيانت ميكند. پستمدرن چيز دروغي است و واقعيت ندارد. پستمدرن در معماري هست. اينكه كسي ميگويد من پستمدرنام، برايم قابل قبول نيست. براهني ميگويد پستمدرن هستم؛ قابل قبول نيست. پستمدرنيسم تقليد از داداييسم بود و داداييسم هم بيانيه داد و پايان خودش را اعلام كرد و در آمريكا، ريچارد براتيگان شعر كلاسيك و مدرن گفت و تا خواست شعر پستمدرن بگويد، همه به او حمله كردند. افسرده شد و خودش را كشت. در سال 1984 خودش را كشت. سني نداشت؛ متولد 1935 بود. چهلونه سال عمر كرد. پستمدرن در آمريكا و فرانسه از بين رفت و حالا ميخواهند اينجا مرده را موميايي كنند.
مفتون اميني از اينكه چطور آن سالهاي قبل از انقلاب با شعري، شاعري معرفي ميشد؛ اما در اين سالها نه، ميگويد: با يك شعر كسي معروف نميشود؛ براي اينكه آن مبارزات ايدئولوژيك از بين رفته است. آن موقع كسي تكخالي كه ميزد، در بين طرفداران يك ايدئولوژي محبوبيت پيدا ميكرد؛ اما حالا فرد با يك شعر نميتواند معرفي شود؛ اما با يك كتاب خوب ميتواند معرفي شود. البته از سويي، الآن شعرها به هم شبيهاند؛ با اينحال، شعر شاعران پيشكسوت چون سيدعلي صالحي با احمدرضا احمدي فرق دارد يا محمدعلي سپانلو با حميد مصدق و شفيعي كدكني و فريدون مشيري با آنها فرق دارند. به اعتقاد من، محمدعلي سپانلو، محمدرضا شفيعي كدكني و حميد مصدق شعر نادر نادرپور و فريدون توللي را مدرن كردند. در آغاز گذر به شعر نو ميگفتند كه توللي و نادرپور هم شعرشان نوست كه بعد گفتند اينگونه نيست. يك چيز ديگر هم بگويم؛ البته شاعراني هستند كه عكسشان از شعرشان معروفتر است و برخي هم... چه بگويم؛ همين اندازه كافي است!
تنظيم گزارش از: خبرنگار ايسنا، حسن همايون
انتهاي پيام