اشاره:
آنچه كه در پي ميآيد، ويرايش نخست چهاردهمين بخش از مقالهي «ارزش شناسي» از مجموعهي مقالات آشنايي با مفاهيم علوم اجتماعي، ويژهي خبرنگاران سياستي و سياست پژوهان اجتماعي است كه در سرويس مسائل راهبردي دفتر مطالعات خبرگزاري دانشجويان ايران تدوين شده است.
سرويس مسائل راهبردي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به دنبال بررسي موضوع مهندسي فرهنگي و اهميت هدايت و راهبري ارزشها در اين زمينه به بررسي اين مفهوم ميپردازد.
در بخشهاي پيشين به ارائهي تعاريف مختلف از ارزش و تمايز دو مفهوم ارزش و قضاوت ارزشي، تعريف ارزش از منظر روانشناختي، فلاسفه، جامعهشناسان و نيز به بررسي برخي از طبقهبندي ارزشها از منظر جامعهشناسان و ارتباط ارزشها با برخي مفاهيم مرتبط اجتماعي پرداخته شد. در اين بخش باب بحث مديريت ارزشها را ميگشاييم و براي ورود به اين بحث مختصري به دگرگوني ارزشها ميپردازيم.
مديريت ارزشها (تاثير و تاثرات ارزشها در جامعه)
دگرگوني ارزشها
اينگلهارت (1990) درباره دگرگوني و تغيير ارزشها معتقد به وجود دو فرضيه است:
1ـ فرضيه كميابي
2ـ فرضيه اجتماعي شدن
در فرضيه كميابي اين اعتقاد وجود دارد كه اولويتهاي فرد بازتاب محيط اجتماعي - اقتصادي وي است. شخص بيشترين ارزشها را براي چيزهايي قائل ميشود كه عرضه آنها نسبتا كم است. فرضيه كميابي شبيه به اصول نزولي بودن مطلوبيت نهايي در اقتصاد است. مفهوم تكميل كننده سلسله مراتب نيازها در سادهترين صورت خود تقريبا به رضايت عمومي اشاره دارد.
در فرضيه اجتماعي شدن اين نگرش حاكم است كه مناسبات ميان محيط اجتماعي - اقتصادي و اولويتهاي ارزشي يك رابطه مبتني بر تطابق بلافاصله نيست. يك تاخير زماني محسوس در اين ميان وجود دارد، زيرا ارزشهاي اصلي شخص تا حدود زيادي انعكاس شرايطي است كه در طول سالهاي قبل از بلوغ وي حاكم بوده است.
اين دو فرضيه با هم مجموعه به هم پيوستهاي از پيشبينيهاي مربوط به دگرگوني ارزشها را پديد ميآورد، اول در حالي كه فرضيه كميابي دلالت بر اين دارد كه رونق و شكوفايي اقتصادي به گسترش ارزشها فرامادي ميانجامد، فرضيه اجتماعي شدن مبين اين است كه نه ارزشهاي فردي و نه ارزشهاي يك جامعه به طور كلي يك شبه تغيير نميكند بلكه برعكس، دگرگوني اساسي ارزشها به تدريج و بيشتر به طرزي نامرئي روي ميدهد، اين دگرگوني در مقياس وسيع زماني پديد ميآيد كه يك نسل جوانتر جايگزين يك نسل مسنتر در جمعيت بزرگسالان يك جامعه ميشود (اينگلهارت، 1373).
پس از يك دوره افزايش سريع امنيت جاني و اقتصادي شخص انتظار دارد بين اولويتهاي ارزشي و گروههاي بزرگتر و جوانتر تفاوتهايي محسوس بيابد. اين اولويتهاي ارزشي بايد تحت تاثير تجربههاي مختلف سالهاي شكلگيريشان باشد.
فرضيه اجتماعي شدن فرضيه كميابي را تكميل ميكند و ايرادهاي ناشي از ديدگاه بيش از حد ساده بينانه تاثير كميابي بر رفتار را برطرف ميكند. اين فرضيه به تبيين رفتارهاي به ظاهر انحرافي كمك ميكند، از يك سو شخص خسيسي كه در دوران اوليه زندگي فقر را تجربه كرده است اما حتي مدتها پس از آنكه به امنيت مادي دست يافت با سخت دلي به اندوختن ثروت ميپردازد و از سوي ديگر مرتاض مقدسي كه نسبت به اهداف عاليتري كه توسط فرهنگش به او القاء گرديده است حتي در مواجهه با سختيهاي شديد درستكار باقي ميماند. در هر دو مورد تبيين رفتار به ظاهر انحرافي چنين افرادي به اجتماعي شدن اوليه آنها باز ميگردد (اينگلهارت، 1373)
در نظام اجتماعي، هر عنصري عمري دارد. در نظام فرهنگي نيز همينطور است: ارزشها، الگوها، سمبلها نيز هر يك داراي عمري بوده و يا در طول زمان متغيرند. بدين ترتيب لغات، الگوها، ارزشها با اخذ معاني مختلفي كه گاهي حتي كاملا با هم متفاوتند به بقاي خود ادامه ميدهند (روشه، 1366).
يك سوال اساسي كه مطرح است اين است كه عامل اصلي تزلزل، دگرگوني و بحران ارزشها چيست؟ جواب اين سوال به طور ضمني در فرضياتي كه اينگلهارت مطرح ميكند آمده است اما در جواب اين سوال به طور مبسوط تر بايد خاطر نشان كرد كه عامل اصلي تزلزل و بحران ارزشها را بايد در تزلزل و بحران جهانبينيها جستجو كرد (پايدار، 1357).
دكتر حبيبالله پايدار در كتاب مباني سنجش ارزشها (1357) در توضيح اين امر ميگويد: «از وقتي كه شناخت كلي و عمومي بشر از جهان جاي خود را به شناخت جزئي و معرف محدود و تجزيه شده داد، ارزشهايي كه مبتني بر سنتهاي عمومي و كلي جهان بودند متزلزل و بياعتبار گشتند و ارزشهاي تازهاي كه بيشتر ناظر به وضع محدود حال بود، جايگزين آنها شدند. پيش از اين بشر موقعيت خود را در رابطه با جامعه بشري و در رابطه با حال و آينده دور تعيين ميكرد. از وقتي كه مردم ايمان و اعتقاد خود را به آينده از دست دادند و جهان بيني آنها به نگرش فردي خود محدود گشت و رابطه سرنوشت فرد از جامعه انساني و نوع بشر بريده شد و آيندهنگري جاي خود را به حال سپرد، مباني فكري لازم براي فردگرايي و بالهوسي و تسليم شدن به وضع موجود و دست زدن به تجازو و ستمگري، فراهم شد. اين سخن بدان معنا نيست كه در گذشته ظلم و تجاوز وجود نداشته است. بشر در همه حال عمل خود را با جهانبيني خود منطبق ساخته است يا اينكه سعي كرده است عمل خود را با يك جهانيبيني توجيه كند.
خصلت اساسي تفكرات امروز بريدگي زمان، محدوديت ديد و فقدان كليت و جهانشمولي آنهاست. وقتي من نميدانم فراد چه خواهد شد، دليلي ندارد جز براي امروز زندگي كنم. وقتي معتقدم كه پنج سال ديگر قحطي و خشكسالي آغاز ميشود زنده نيستم، چرا بايد براي آن روز سختجاني كنم؟ وقتي رابطهاي ضروري بين سرنوشت من و ديگران وجود ندارد و بياعتنا به زندگي ديگران ميتوانم به هدفهاي خود دست يابم، چرا بايد به خاطر آنها از خود بگذرم و تا اجبار پيش نيايد تن به رعايت مصالح و منافع جمع نميدهم. خطاست اگر تصور شود انگيزه فداكاري و خدمت به همنوع و تحمل رنج فقط در نتيجه آگاهي بر اين نوع روابط است. انسان در نهاد خود محركها و نيازهايي به اين نوع فداكاريها و پايمرديها دارد. وقتي خصلتها و نيازهاي انساني در وجود شخص رشد كردند و تكامل يافتند، حركت لازم براي روي آوردن به فداكاري و ايثار در درون فرد به وجود خواهد آمد. بنابراين ممكن است شخص بدون آگاهي از آينده و از پيوندهاي بين سرنوشت او و سرنوشت ديگران و از روي محرك و نياز دروني دست به فداكاري بزند. اما در اينجا توجه به اين نكته اساسي اهميت دارد كه بدون شناسايي آن روابط و تشخيص جهت و تحول تكاملي ماهيت انسان و بدون توجه و آگاهي بر هدفهايي كه در پيش روي بشر است و غايتي كه روبه آن سو دارد، تشخيص خصلتهاي انساني و تعريف انسانيت انسان و توافق بر روي يك تعريف از نمونه انسان ايدهآل، غيرممكن است و همه توجيهات و تعاريف از اين راه به بنبست ميرسد. همچنين انسان از روي انگيزه و نياز دروني هم دست به اقداماتي ميزند و ميخواهد بداند كه نتيجه و آثار اقدامش چگونه هست و چه تاثيري بر سرنوشت او و ديگر مردمان دارد.
برقراري رابطهاي منطقي و حقيقي بين محركهاي دروني انسان و آثار و نتايج آن در زندگي فرد، جامعه بشري و جهان خلقت اهميت اساسي و اجتنابناپذير دارد. بدون يك چنين آگاهي و اطلاع و ايمان نسبت به چنين پيوند و رابطهاي بين اعمال و رفتار فرد، شخصيت اخلاقي او سست بنيان است و دائما در معرض حملات اين انديشه قرار دارد كه اعمال من در جهان گم ميشود، بيهدف و بيتاثير رها ميگردد. بنابراين ما نبايد از نياز عميق و اصيل انسان به بقا و جاودانگي غفلت كنيم. اين نياز و انگيزه در همه موجودات زنده وجود دارد و اصولا خاصيت و تمايل پديده حيات بر اين است كه ميخواهد براي هميشه زنده بماند و براي زنده ماندن و بقاء خود با مرگ دست و پنجه نرم كند.
بنابراين ارزشهاي معنوي در رابطه با نيازهاي خودانسان با «بعد خدايي» انسان معنا دارند. بنابراين تزلزل در جهانبينيها، تزلزل و بحران ارزشها را موجب ميشود. (پايدار، 1375)
مديريت ارزشها
بحث در زمينه دگرگوني و بحران ارزشها در جامعه اين سوال را مطرح ميسازد كه آيا ميشود ارزشها را در جامعه همانند سازمانهاي مختلف، مديريت كرد؟ ارزشها چگونه به وجود ميآيند؟ چه نقشي در جامعه ايفا ميكنند؟ مديريت ارزشها در جامعه چه معني دارد؟ در اين بخش پس از تعريف مديريت ارزش در جامعه به سوالات فوق ميپردازيم. يادگيري ارزش در جامعه به فرآيندي گفته ميشود كه طي آن فرد ارزشهاي محيطي كه در آن متولد شده است را فراگرفته و در خود دروني كند. اين ارزشها از مجراهاي مختلفي به فرد منتقل ميشود. ممكن است فرد خود در جريان تجربه و يا مشاهده به آن برسد و يا ممكن است در جريان كنش متقابل بين افراد جامعه آن را فراگرفته باشد (رجوع شود به بحث طبقهبندي ارزشها درسلر و ويلز،1972).
«مديريت ارزشها» در جامعه يعني فراگرفتن ارزشهاي مورد پسند جامعه (يعني ارزشهايي كه مورد شناخت و توجه اكثريت جامعه است زيرا در هر جامعهاي عوامل فرهنگي و اجتماعي معين و مشخصي وجود دارد كه آن جامعه را از ساير جوامع متمايز ميسازد. (صانعي،1347)) اعم از ارزشهاي فردي و اجتماعي و ترويج آن از طريق مجراهاي مختلف مانند خانواده، مدرسه، نهادهاي ديني - مذهبي، ... و انتقال آن از نسلي به نسل ديگر.
در بحث مديريت ارزشها به تاثيراتي كه ارزش از محيط ميپذيرد و نيز تاثيراتي كه بر محيط ميگذارد، پرداخته ميشود كه در مقاله بعد به آن اشاره خواهد شد.
ادامه دارد ...
تدوين: مختار نائيجي
دانشجوي كارشناسي ارشد جامعه شناسي دانشگاه تربيت مدرس تهران
خبرنگار علوم اجتماعي سرويس مسائل راهبردي ايران