انگار تمام هشتمين روز آبانها سهشنبه شدهاند، يادآور كوچ تو... تمام گلها آفتابگردان شدهاند، يادآور خورشيدي كه آن روز نتابيد... انگار تمام دستورزبانها از عشق ميگويند، تمام حرفها ناتمام ميمانند و تمام لحظهها در حسرت...
بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در هشتم آبانماهي ديگر بدون قيصر امينپور، نگاهي دارد به سوگسرودههايي كه با رفتن اين شاعر، از دل شاعران جاري شد:
اي آسمان سرسري با تو چه بايد كرد؟
اي آبي خاكستري با تو چه بايد كرد؟
سنگينترين گوش جهان با تو چه بايد گفت؟
جز اين عبث نوحهگري با تو چه بايد كرد؟
خود سهل خواهد شد هر آنچه باورش سخت است
اي اين همه ناباوري! با تو چه بايد كرد؟
بر سفرهي دل پارهپاره زخم ميبيني
كوه نمك ميآوري، با تو چه بايد كرد؟
دل بردي و خون كردي و گفتم حلالت باد
وقتي كه جان را ميبري، با تو چه بايد كرد؟
با هر بلايي صبر هم گفتند ميآيد
آه اي غم بيقيصري با تو چه بايد كرد؟
ساعد باقري
***********************
هميشه درك نكردم غم صداي تو يعني...
خدا نخواست بفهمم كه چشمهاي تو يعني...
خدا نخواست بفهمم در اين هزارهي پوچي
سكوت عمق نگاهت... كه ماجراي تو يعني...
به يك تأمل غمگين، و يك اشارهي مبهم
دوباره درد كشيديم پا به پاي تو - يعني
هزار بغض گلوگير و در سكوت شكستن
هزاره پشت هزاره ولي براي تو يعني...
بر ارتفاع بلند كدام ابر نشستي؟
كه شهر غمزده منهاي چشمهاي تو يعني...
در اين سكوت و هياهو، در اين فضاي نفسگير
بخوان؛ صداي تو خوب است - در صداي تو يعني...
***********************
گم ماندهاي و قاصدكان درد ميكشند
آوارهي تو، كل جهان درد ميكشند
حد جنون و دربهدريهاي مختصر
تا بگذرد، زمين و زمان درد ميكشند
آدم هم از همان دم خلقت تو را نداشت
اينگونه شد كه آدميان درد ميكشند
در انعكاس حادثهي اولين شكست
تاريخ و هرچه كون و مكان درد ميكشند
تو سرنوشت حتمي اولاد آدمي
تا از ادامههاي همان درد، ميكشند
در عمق چاه، مانده چنين گريه ميكنند
زنداننديدهها كه چنان درد ميكشند
اي كاش ميشد از ته دل داد ميزدند
هرچند ساكتند، بدان درد ميكشند
تا خواستند با تو كمي درد دل كنند
«حق با سكوت شد»؛ پس از آن درد ميكشند
دنبال درد مشترك خويش، دربهدر،
هي پشت هم در اين دَوَران درد ميكشند!
عليرضا بهرامي
***********************
مرد، خسته بود، مرگ خستهتر و درد رفته تا... نفس نياورد!
پس سهشنبه آمد آن خبر - خدا! كه هيچكس به هيچكس نياورد!
وقت شعر تازه گفتن است، تيكتاك ساعت سهشنبه رفتن است
پس سهشنبه غير رفت و رفت و رفت، بر زبان اين جرس نياورد
پس رها شدي، صدا شدي، صدا زدي به جان خسته پشتپا زدي
تا صدا زدي كه گاه رفتن من است، هيچكس قفس نياورد!
خردهخرده، خورده شد قلم، ميان درد ريشه كرد و برگ و بار داد
مشق را نوشت لاله! تا كه بعد از اين بهار، خار و خس نياورد
پس سهشنبهها صداي توست در سرم و قاب عكس تو برابرم
آه... «قيصرم» سهشنبه سالهاست جز هواي تلخ و گس نياورد
مرگ آمد و گرفت هرچه داده بود را و «ناگهان چه زود» را
برد روزهاي هفته را - تمام - برد آنچنان كه پس نياورد
«من، چهقدر سادهام به روزهاي رفته تكيه دادهام» كه تا مگر...
دست شستهاي چنان ز خود كه مرگ هم تو را به دسترس نياورد
علي داوودي
***********************
مجنونترند بعد غروب تو بيدها
خاكستري شدند تمام سپيدها
بيرنگ و بوست بيگل رويت بهارها
تو نيستي... عزاست بدون تو عيدها
مثل نسيم رد شدي و بعد رفتنت
پيغام غم شدند تمام نويدها
چون باغ لاله گشت دل از بس كه داغ ديد
جان تكهتكه سوخت به سوگ رشيدها
«قيصر» هنوز چشم به راه تو ماندهايم
روزي بيا به ديدن ما نااميدها...
فاطمه سالاروند
***********************
نفسي نماند ديگر، نفسي كشيد و جان داد
كلمات بعد از اين را به صداي ديگران داد
نفسش گرفت مردي كه نفس نفس غزل بود
و به ناگهان شعرش، كلمات را تكان داد
نفسش وزيد و نوشيد كلمات كهنهي ما
كه هواي تازهاي را به سروش نوجوان داد
قلمش به رقص آمد، چه قشنگ شد تماشا
غزلش طراوتي نو به تصور جهان داد
كلمات عاشقش را به جنون بلخ بخشيد
نظرات صائبش را به صفاي اصفهان داد
پر ما هميشه مديون كبوتر سپيدي
كه به ما هواي رفتن به بلند آسمان داد
عسل از نگاه ميريخت اگرچه دست قسمت
به مذاق خستهي او همه عمر شوكران داد
*
لب شكوه وانكردي ز صليب رنجهايت
كه شكوه قيصرانه به مسيح مهربان داد
آرش شفاعي
***********************
و طبيعت او خاكي بود و طينت او افلاكي
و دستهايش پر از چهرههاي مهربان
راه بين ما و او فراوان بود
و تاوان آن رفتن
تفتن
آه! رفتن خاموش شد
و برادرم - دانيال - به من اين را گفت
كه در نهفت بايد سخن راند
آه!
بايد راند
بايد خواند
و بايد در انتظار
ماند
معشوقهاي را به گور ميسپارم
و بر گور آن مينويسم بهرام
و محبوبي را خداحافظي ميكنم
كه زير نامههاي او
امضاي اشكهاي من است
اشك اول
سرسلسهي بيسامانيان
شاعر كبوترهاي پركشيده
و رؤياهاي ناپديدشده
ناپديد شد
آسمان
و آسمان سرخ بود
مانند گونههاي من
از سيليِ سيل سيلاب كلمات شاعرانه
اشك...
معشوقهاي را به خاك ميسپارم به اندازهي افلاك
پس مرا تنها بگذاريد با گل سرخ
و بگذاريد تا ابد گريه كنم
و من تنها ميدانم كه تنها ميروم
و من ناچارم كه راه را تنها بروم
آري
خورشيد
خورشيد ميداند كه من دست در دست سزاري ننهادهام
الا قيصر
كه امين بود
خاك
خاك را تجربه كردم
به ميزان حرارت تو نبود
زخم را ترجمه كردم
بيتفاوت مضمون
بعد از تو خون خواهم نوشت
و افسوس بر آن آش مقدسي كه براي «آشيل»مان پخته بودند
آري جريان ابرها همين است
در لغتنامهي دهخدا كه اهل ده ما بود
اشتباها به جاي فرخ مينوشتند
فرح
شايد آن زمان، نقطه اختراع نشده بود
اما من به جاي قيصر مينويسم:
مسيح!
و اصلا انتظار حادثه نبود
پس پا بنه!
اي پيشرو
به خاطر انقلاب و به خاطر عشق
به من آب بده
و به خاطر خاطرههاي پريشان، ما را جمع كن
در واقعيت يك شمع
مظلوم زيستي - محكوم زيستي
و بر بازوان تو
دو زخم اشاره بود
افسوس قبضِ روح تلفن در راه است
وگرنه من
مكالمهي طولانيتري داشتم
خداحافظ
سياهچادر من
كوچهي من
و خداحافظ قوم من
اي زاييدهي زيگوارت
بعد از تو من به دنبال سايهي خود
راه خواهم سپرد
من هم خواهم مرد
راستي چه كسي باخت؟
چه كسي برد؟
قيصر
فقط تو را در ميدان ملاقات خواهم كرد
براي بيداري
و بادهگساري
و خواب
درياب
كه مرگ فرورفتن اجباري در آب است
من به تو ملحق خواهم شد
احمد عزيزي
***********************
- سلام، حضرت دريا، پيام بگذاريد
اگر شدهست فقط يك سلام، بگذاريد
اگر نه، عيب ندارد به يك دقيقه سكوت
به ساحت خودتان احترام بگذاريد
- سلام حضرت دريا پيام من تلخ است
زبان تلخ مرا بيكلام بگذاريد
اگر اجازه دهيد از حروف دل بكنيم
دلي شبيه شما ناتمام، بگذاريد
و بعد مثل علي مخفيانه در دل شب
ستارههاي مرا پشت بام بگذاريد
به جاي اينهمه سهميهي غزل يك شب
براي زخم دلم التيام بگذاريد
بقاي عمر غزل باد هرچه خاك شماست
براي راهله سنگ «تمام» بگذاريد
راهله معماريان
***********************
بردند آري يوسف مصلوب را بردند
بيطاقتان بر شانهها ايوب را بردند
آميزهي لبخند و درد و عشق و آتش را
آن روح ناآرام شهرآشوب را بردند
با هايهاي اشكها و هقهق دلها
لبخندهاي ساده و محجوب را بردند
بردند و گويي چشمههاي شعر خشكيدند
بردند و با او روزهاي خوب را بردند
در روزگار رونق «معمول» و «ممكن»ها
اسطورهي ناممكن مطلوب را بردند
دارد خدايي ميكند قهر زمستاني
ها... فصل گندم، فصل خرمنكوب را بردند
از داستان عاشقي يك فصل خالي شد
خود عشق ماند و عاشقان... محبوب را بردند
ديگر چه فرقي ميكند «گتوند» يا «تهران»
بردند آن لبخندهاي خوب را بردند...
داريوش مفتخر حسيني
***********************
رفتي تو و خوان شعر بيمائده ماند
گفتار و سكوت، هر دو بيفائده ماند
اسم و صفت و فعل گسستند از هم
دستور زبان عشق بيقاعده ماند
***
آنان كه همه شدند در جنگ شهيد
گشتند براي دين و فرهنگ شهيد
حقا تو حماسهگوي آنها بودي
اي لايق پيشواز صد هنگ شهيد
***
افسوس كه آفت از چمن دور نماند
باغ گل سرخ و سيب و انگور نماند
از باغ و چمن به كوي شعر آي و بگوي
هيهات! كه قيصر امينپور نماند...
يدالله مفتون اميني
***********************
بگو با من
بگو با من اي مهربان اين چه خواب است؟!
كه سبز است
سرخ است
بنفشابي و ارغواني است
براي تو آرامشي جاوداني
براي من اما عذاب است
بگو با من!
حقيقت ندارد
بگو روبهرويم سراب است
*
نه خواب است
كه اين خفته خود آفتاب است
بيوك ملكي
***********************
تو ميروي دگر اين ايستگاه جاي تو نيست
هوا مناسب پرواز شعرهاي تو نيست
«دلت هواي سرودن نميكند ديگر»
هوا هواي سرودن، هوا هواي تو نيست
تو مثل چشمه اصيلي، تو خوب ميداني
كه هيچجاي جهان مثل روستاي تو نيست
جهان به تسليت شعر آمدهست اينجا
تو هم قبول كن اين دسته گل براي تو نيست
هنوز همهمهي گفتوگويمان گريه است
هنوز فرصت تعريف ماجراي تو نيست
هنوز اول گريه است، حرف پايان نيست
وگرنه مرگ خودش گفته انتهاي تو نيست
تو مثل حادثهاي عاشقانه زيبايي
ستون تسليت روزنامه جاي تو نيست!
محمدسعيد ميرزايي
پينوشت: بيشتر شعرهاي ارائهشده، از كتاب «ناگهان او را به نام كوچكش صدا زدند» (به ياد قيصر...)، كه همزمان با نخستين سالگرد درگذشت قيصر امينپور از سوي انجمن شاعران ايران منشر شده، برداشت شده است.
انتهاي پيام