گلي ترقي با اعتقاد بر اينكه در دورهي معاصر در ايران، داستان عاشقانه نداريم، همچنين گفت: در ايران شايد زنها كمتر از مردها پنهانكاري ميكنند و بهتر است برخي مردان نويسنده نقابي را كه به چهره دارند، بردارند.
اين داستاننويس در گفتوگويي با خبرنگار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، دربارهي سير نگارش آثارش، ادبيات داستاني و شعر معاصر سخن گفت.
جوانترها؛ بيشتر بهدنبال داستانهاي يأسآلود
گفتوگو با ترقي با پرسشي دربارهي مقدمهاي بر يكي از چاپهاي مجموعهي داستان اولش - «من هم چه گوآرا هستم» - مبني بر يأسآلود بودن و نااميدي داستانهاي آن مجموعه و بيعلاقگياش به تجديد چاپشان، شروع شد، كه در اينباره توضيح داد: آن مجموعه، داستانهاي اولم بود و من هم جوانتر بودم. شايد از اين نظر، فضاي داستانها برايم يأسآلود بود و داستانها هم كارهاي ضعيفي بودند. اما بعدا كه بيشتر فكر كردم، ديدم مثلا دلم نميخواسته چاپ شوند، شايد به خاطر نثر، محتوا و فكر داستانها. اصلا آدم وقتي جوانتر است، بيشتر به دنبال داستانهاي يأسآلود است و به مرگ ميانديشد. شايد آن زمان دربارهي من هم اينطور بود. اما سن كه بالا ميرود، يك پختگي همراه با آرامش ميآيد و آن موضوعها را طبيعتا به گونهاي ديگر ميبيند و فهميدم كه اينهم دورهاي از زندگي است.
سير تكاملي خوب و مهم است
او در ادامه يادآور شد: مثلا ميبينم خود فروغ فرخزاد هم ميگويد، شعرهاي اوليهام ضعيفاند؛ ولي شعرهاي من هستند. يا سهراب سپهري شعرهاي اوليهاش از نظر زبان و بيان، ضعيفاند و با شعرهاي بعدياش بسيار فرق دارند. اما اين سير تكاملي اتفاقا خوب و مهم است. در حاليكه خيليها اول با توانايي و شور وارد دنياي هنر ميشوند و بعد در همان مرحله ميمانند و هيچ تحول و تكاملي در كارشان نيست. اتفاقا به نظرم، داستانهايم به گونهاي هستند كه اگر كسي بخواهد كارهاي مرا بررسي كند، ميتواند سير كاريام را ببيند؛ اينكه از كجا شروع كردهام و به كجا رفته و رسيدهام. اما همانطور كه در كتابم، «بزرگبانوي هستي» (اسطوره، نماد، صور ازلي با مروري بر اشعار فروغ فرخزاد)، گفتهام، نقطهي فكري و شاعرانهي او در اولين شعرش است؛ فقط بيانش ضعيف است. يعني آنچه را در «تولدي ديگر» و «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد» به صورت كامل در فروغ ديدم، ريشههايش را به صورت خيلي نازك در شعرهاي اوليهي او ميبينم. رسيدن به نور در تمام شعر فروغ هست؛ يعني خطي است كه در تمام هستي فروغ، آنرا گرفته و ديدهام. او در همهي شعرهايش وابسته به زمين است، در عين حال كه به طرف آسمان و نور حركت ميكند.
تغيير بزرگي در فكر و كارم پيش آمد
ترقي در اين زمينه گفت: اين در كار هر هنرمندي هست و براي همين هم آن داستانها را چاپ كردم. فكر داستان «من هم چه گوآرا هستم» كه شايد از فضايش هنوز نگذشته باشم، همان فكري است كه مثلا در «خواب زمستاني» هم ميآيد و بعد جا به جا تكرار ميشود. ولي بعدا در زندگيام و تجربههايي كه از سر گذراندم، تغيير بزرگي در فكر و كارم پيش آمد. داستان «من هم چه گوآرا هستم» در مجموعهي «من هم چه گوآرا هستم»، داستان آدمي است كه به يك نوع سرنوشت گرفتار شده و در دام زندگي روزانه افتاده؛ در حاليكه آرزوهاي بزرگي داشته است. چه گوآرا در آن داستان براي من سمبول سياسي نيست؛ بلكه سمبول آدمي است كه سرنوشت خود را خودش در دست گرفته است. آقاي حيدري نماد مفلوكي از چه گوآراست كه دلش ميخواسته سرنوشتش را به دست بگيرد و نشده و در دام زندگي ميافتد.
ترقي در پاسخ به اينكه آيا اين شخصيت ميتوانسته نمايندهي نسلهاي آرمانگراي دهههاي 30 و يا 40 در ايران باشد، پاسخ داد: نمايندهي يك نسل نه؛ اما به دلايلي نمايندهي بينهايت آدمها هست؛ آدمهايي كه به دلايلي ناتواناند از اينكه آرزوهاي خود را برآورده كنند و راهي را كه دوست دارند، بروند. يكجور تنبلي، يأس و نااميدي هم هست. دلايل اجتماعي، سياسي، دروني، دنيايي و رواني و ارثي در يك اجتماع انساني از هم جدا نيستند و انسان يك موجود هزارلايه است. چهلسالگي براي من خوب بود و مرا به جلو برد. راههاي به جلو رفتن را پيش پايم گذاشت. زماني اين تم خيلي اسيرم كرده بود؛ تم آدمي كه ناتوان است از اينكه نميتواند سرنوشت خودش را عوض كند و چرا، نميدانم؛ چون هنوز در ابتداي كار بودم. ولي در «خواب زمستاني»، اين تم بيارادگي و ناتواني آدمها به اوج خودش رسيد.
تم رها شدن و كندن در داستانهاي بعديام
اين نويسندهي مقيم فرانسه سپس متذكر شد: وقتي «خواب زمستاني» در فرانسه ترجمه و چاپ شد، به اين فكر كردم كه چرا آن موقع يعني وقتي اولين مجموعهام را منتشر كردم، زندگي آدمها را آنطور ميديدم. در فرانسه معتقد بودند اين داستانها متعلق به دورهي زماني قبل از انقلاب است كه آدمها به خفقاني رسيدهاند و يك چيزي حتما در مرحلهي انفجار است. داستان آدمهايي كه در دورهي قبل از مدرنيته دارند زندگي ميكنند و همهاش با هم هستند و ميترسند از هم جدا شوند و يك زندگاني همگاني دارند. فرديت ندارند و ميخواهند همهاش مدام با هم باشند. بعد از «خواب زمستاني»، قصهي «جاي ديگر» را نوشتم كه خيلي به دلم نشست و شخصيت آقاي حيدري تبديل شد به اميرعلي كه در اين مرحله دارد به سمت زندگي ديگري ميرود و ديدم واقعا همينطور است و آقاي حيدري يك دروغ بزرگ را زندگي ميكرده است. اين تم رها شدن و كندن در داستانهاي بعديام هم ميآيد؛ در «خاطرات پراكنده» و «دو دنيا» كه داستان كودكي من است و داستاني برگرفته از زندگي خدمتكارم، امينه.
نوشتن كار تازه
گلي ترقي در ادامهي گفتوگوي خود با ايسنا دربارهي نوشتن كار تازهاش اظهار كرد: عهد كردم وقتي «بازگشت» و «آقاي الف» را تمام كردم، بگويم خسته شدهام و ديگر نميخواهم بنويسم؛ چون زماني كه اين رمانها تمام شوند، احتمالا من در اين دنيا نباشم؛ چون خيلي آرام مينويسم. الآن در فصل پنج و شش «بازگشت» هستم. در سفرم به تهران، خواستم فصل جديدش را بنويسم. سه فصل اول در پاريس ميگذرد؛ زندگي ايرانيان آنجا و مسائلشان و نوشتن از دنيايي كه ميشناسمش. از فصل چهارم، زن كتابم به تهران ميآيد و من هم فعلا دنبال او آمدهام. اما در حال حاضر، آنرا كنار گذاشتهام و خودم را در اختيار اتفاقهاي بيرون، و اتفاقها سراغم ميآيند.
داستان كوتاه را خيلي دوست دارم
او همچنين گفت: داستان كوتاه را خيلي دوست دارم و الآن داستاني 30صفحهيي نوشتهام كه هنوز اسمي ندارد. سرنوشت سه نفر كه ميچرخد و همهچيز به هم مربوط است. هر كدامشان يك آقاي حيدري و يك چه گوآرا هستند كه اسير اوهام و تفكرات فلسفي خودشان هستند. هركدام پيلهاي دور خود بستهاند؛ اما با يك اتفاق نامنتظره در زندگيشان، يكدفعه همهچيز عوض ميشود. داستان بامزهاي است كه دوستش دارم.
ارزيابي از داستانهاي ايراني
گلي ترقي سپس دربارهي داستانهاي ايراني و دغدغهي نويسندگان آنها صحبت كرد و يادآور شد: چون كم اينجا هستم و با همهي نويسندگان ايراني، بخصوص نويسندگان جديد، كه زياد هم هستند، آشنا نيستم، خيلي نميتوانم قضاوت كنم. مثلا در قديمتر، غلامحسين ساعدي و هوشنگ گلشيري را ميشناختم. بعدا با سفرم به فرانسه، بين اين شناخت كمي فاصله افتاد. اما در نسل جديد، زنهاي نويسندهاي را ميشناسم؛ مثلا فرخنده آقايي، فريبا وفي، مژده دقيقي، فرشته ساري و يا ناهيد طباطبايي كه همديگر را هم ميبينيم. كارهاي اينها را ميخوانم. اولين كارهاي وفي را كه ديدم، فهميدم چه جرقههايي باهوش! و چه توجه دقيقي نسبت به خيلي چيزها دارد. بعد كه كارهاي بعدياش را ديدم، به او گفتم زبانت ضعيف است. تركي مينويسي و برخي جاهاي آثارت فارسي نيست. تند تند ننويس، فكر كن و بنويس. تا اينكه آخرين كارش، «رازي در كوچهها» را كه ديدم، آنقدر خوشحال شدم و ديدم كه نثرش واقعا پيشرفت كرده است. داستاني با نثري تميز، صاف و قشنگ نوشته است. شناختم از ادبيات داستاني معاصر به همين صورت است. از سوي ديگر، همهي آثار هم قابل خواندن نيستند و وقتي برخي آثار را ميخوانم، حوصلهام سر ميرود و ميبينم اصلا اين زبان را نميفهمم و فارسي پيچيدهي بدي است و كمتر اثري ديدهام كه بگويم به به چه نثر خوبي دارد! اما همهي كتابها را هم كه نخواندهام.
جايزهها؛ تشويق خوبي براي نويسندگان جوان
نويسندهي «خواب زمستاني» و «دريا پري كاكلزري» دربارهي جايزههاي ادبي در ايران و شناختش از آنها هم گفت: اطلاع زيادي ندارم. تقريبا تعدادي از آنهايي را كه جايزه ميگيرند، ميخوانم؛ مثلا كار فريبا وفي را كه وقتي جايزه گرفت، خوشحال شدم. اما خب زيادند. در اين ميان، جايزهي گلشيري را بيشتر دنبال ميكنم. اين جايزهها تشويق خوبي براي نويسندگان جوان است. خودم هم امكان ندارد در اين جايزهها وارد رقابت شوم؛ دوست دارم كار ديگران را ببينم.
مميزي از بيرون و درون
ترقي در بخش ديگري از سخنانش با اشاره به سانسور توضيح داد: مميزي براي ادبيات ما دغدغهاي است كه در كشورهاي ديگر وجود ندارد. در داستانهاي فارسي، محدوديتي وجود دارد كه خيلي جلو كار را ميگيرد. اين محدوديت هم مميزي از بيرون است و هم از درون؛ يعني هم نويسندهي زن و هم مرد ايراني هيچوقت شهامت اين را نداشتهاند كه به خودشان اجازه دهند خيلي چيزها را بگويند و بنويسند. بويژه دربارهي مردان نويسنده، كمتر پيش آمده درون خود را بشكافند و مسائل خود را بيان كنند و اصلا بگويند ما مسأله داريم، بخصوص نويسندگان مردي كه مدام ميروند دنبال مسائل بزرگ اجتماعي و سياسي؛ مسائلي كه در ادبيات اروپا و آمريكا، دورهشان گذشته و اينجا هنوز تازگي دارد.
چه چيز را بنويسم و چه چيز را ننويسم؟
او در ادامه متذكر شد: در عين حال، براي خودم اين مسأله را همواره دارم كه در حال نوشتن، همهاش بايد ببينم كه چه را بنويسم يا چهرا ننويسم؛ پس نميتوانم انتخاب كنم و اين براي نويسنده بزرگترين گرفتاري است.
در ايران اتوبيوگرافينويسي كم داريم
گلي ترقي همچنين با اشاره به اينكه در ايران اتوبيوگرافينويسي كم داريم، خاطرنشان كرد: كسي كه زندگينامهي دروني خودش را بنويسد و از مسائل درونياش بگويد، در ايران خيلي كم است. كسي مثل فروغ فرخزاد برايم حيرتانگيز است كه در آن دوره، شهامت حرف زدن داشته و از مسائل دروني، از خودش و معشوقش حرف زده كه تحسينبرانگيز است. اما اين ويژگي در اروپا يك امتياز به حساب نميآيد و براي يك نويسندهي زن فرنگي، ديگر اين دغدغهها مطرح نيست و هرچه خودش ميخواهد، ميگويد. در حاليكه در ايران، اين امتياز بزرگي به حساب ميآيد كه كسي بتواند خودش را رسوا كند. زمانيكه «خاطرات پراكنده» و «دو دنيا» را مينوشتم، خيليها به من گفتند اعضاي خانوادهات زندهاند و تو دربارهشان اينگونه نوشتهاي يا دربارهي پدرم كه مستبد و محكم بود؛ اما مهربان. و من در عين حال، هميشه فكر ميكردم مادرم نقش اساسي در زندگيام داشته است؛ ولي با «خاطرات پراكنده» كه به نوعي روانكاوي زندگي خودم هم بود، فهميدم پدرم نقش اساسي را داشته است و پدرم بوده كه مرا ساخته و قدرتي را كه پيدا كرده و روي پاي خودم ايستادهام، از وجود و شخصيت او ميآيد. در عين حال كه مخالفش بودم و ميكوبيدمش و اين دو در كنار هم خيلي سخت بود و سختتر بود كه اينها منتشر شوند و شهامت ميخواست. فكر كردم راستگو هستم؛ يا مينويسم يا نمينويسم؛ بويژه «دو دنيا» كه با داستاني در كلينيك رواني مربوط با بيماري افسردگي خودم شروع ميشود كه در ايران به من گفتند چاپش نكن، برايت بد است و من گفتم يعني چه بد است، من يك نويسندهام؛ بد و خوب را در اين موضوع نميفهمم.
مردان نويسنده نقابشان را بردارند
ترقي ادامه داد: در ايران شايد زنها كمتر از مردها پنهانكاري ميكنند و بهتر است برخي مردان نويسنده نقابي را كه به چهره دارند، بردارند. شايد مردها هنوز آن شهامت را ندارند.
داستان عاشقانه نداريم
او همچنين گفت: از سويي ما در ايران، ادبيات عاشقانه نداريم؛ يك داستان عاشقانه در ادبيات معاصرمان. اگر هم هست، رابطهي زن و شوهر است كه اين ادبيات عاشقانه نميشود؛ چون اين ژانر بايد يك بعد تراژيك داشته باشد.
ادبيات ما به هزار و يك دليل محدود است
نويسندهي «جايي ديگر» و «دو دنيا» سپس گفت: ادبيات ما به طور كلي به هزار و يك دليل محدود است؛ چون سنت رماننويسي ما جديد است. ما سنت دوهزارسالهي شعر داريم؛ اما رماننويسي نه. كاري كه در ذهنم مانده است، از كارهاي صادق هدايت، چند تا را دوست دارم و كارهاي طنزش را. فارسي خوب نمينوشت؛ اما نوآورياش مهم است و «بوف كور» در ادبيات ايران تك است كه از ذهن ناخودآگاه هدايت بيرون آمد. قصههاي غلامحسين ساعدي را هم دوست دارم، به جز نمايشنامههايش و آنجايي كه حرفهاي سياسي ميزند، بيارزش ميشود؛ ولي بقيهي كارهايش قوي و ادبيات هستند.
علاقه به شعر
اين داستاننويس دربارهي علاقهاش به شعر هم گفت و توضيح داد: شعر زياد ميخوانم؛ اما بعد از فروغ، شاعري را نميشناسم. احمدرضا احمدي كه از قديميهاست و آمده جاي جديديها. فروغ از نظر شاعر بودن يك پديدهي استثنايي است و كيفيت شاعري چيز عجيبي است. سهراب سپهري هم به دلم مينشيند؛ بقيه نه. مثلا با احمد شاملو هيچوقت نتوانستم رابطه برقرار كنم. زبانش قوي بود؛ اما من با كيفيت شاعرياش هيچوقت نتوانستم ارتباط بگيرم. «زمستان» مهدي اخوان ثالث را دوست دارم. زبان خراساني قوياي دارد. جديديها را نميشناسم و هرچه شعر اين سالها برايم فرستادهاند، بد است و ميبينم واقعا اينها شعر نيستند. يدالله رؤيايي را دوست دارم و برخي شعرهايش به فرانسه خوب ترجمه شده است؛ او واقعا شاعر است.
گفتوگو از: خبرنگار ايسنا، مريم كريمي
انتهاي پيام