گفتوگو با پرويز خائفي انگار امروز همه از روي دست هم مينويسند
پرويز خائفي متولد 16 آذر 1315 در محلهي دروازه کازرون شيراز است. خائفي در مدرسههاي ابن سينا، حاج قوام و سلطاني شيراز درس خوانده و بعد از دانشکدهي ادبيات و علوم انساني دانشگاه شيراز، از رشتهي علوم اجتماعي فارغالتحصيل شده و پس از آن در همين رشته، کارشناسي ارشد خود را از دانشگاه تهران گرفته است. پدرش، خائف شيرازي، هم شاعر بوده است. پرويز خائفي در گفتوگويي تفصيلي با خبرنگار ادبي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) در فارس، عنوان كرد: از نظر حرکت تکاملي يا جبر ضرورت، من نوجواني و تا جواني کمي بيشتر را با فريدون توللي زندگي کردم، يعني رفت و آمد و دوستي مداوم او با پدرم همراه با مبارزات ملي شدن صنعت نفت. در 28 مرداد 32، 16 يا 17ساله بودم و عضو جوانان جبههي ملي. ميخواهم بگويم جوشش شعري من با شهرت روزافزون فريدون بخصوص در شيراز همراه بود. همراه با او به چاپخانهي مصطفوي ميرفتم و يکروزه روزنامهاي را عليه دشمنان نهضت ملي مينوشت و ميبست و تمام ميشد. با چنين وصفي دور نيست اگر در اوايل کار در شعاع کارهاي توللي بودم، بعدها و بعد از مدرک ليسانس، اغلب روزها با هم بوديم و نظامي ميخوانديم. هنوز "نافه" و کتابهاي بعدي او چاپ نشده بود. اما نکتهاي را بگويم، وقتي در سال 42 "حصار" منتشر شد، يدالله رؤيايي در مجلهي "انتقاد کتاب" نوشت: خائفي برخلاف آنچه ميگويند، تأثيري از توللي ندارد و خيلي کم، ولي بيشتر شيفتهي تصويرسازيهاي نادرپور است. او در ادامه متذكر شد: من بدون ترديد سايهي شعري توللي را داشتم، کما اينکه همهي شاعران پيش از من هم از چارپارهسازي توللي شروع کردند و بعدها به موازين ناآشنا و نامأنوس آن روز گرويدند. اما در همان "حصار" مشهود است، خيلي زود توانستم از قيود دوبيتيهاي پيوسته و ترکيبات پيشين رهايي يابم، گرچه دوست بزرگوار جناب شفيعي کدکني بعد از چاپ "حصار" در روزنامهي "خراسان" نوشت، صداي حنجرهاي جوان از شيراز شنيده ميشود که جهشهايي چشمگير از ابداعات توللي دارد و مهمتر، م. آزاد نوشت، خائفي دورپروازتر و متوسعتر از فريدون پا به عرصه گذاشته است. اين شاعر سپس دربارهي مشهور بودن گفت: به هر جهت، معروفيت عوامل مختلفي داشت. کارهاي بعد و ارتباط مداوم با مطبوعات مطرح و سنگين آن روز و دوبيتيهاي فريدون مشيري، مهدي اخوان ثالث، نادر نادرپور، م. آزاد و سيمين بهبهاني و بعد ارتباط با كساني مثل رسول پرويزي، ابوالحسن ورزي، پرويز ناتل خانلري و بسياري ديگر، يعني کمتر چهرهي ارزندهاي بود که با من ارتباط ديداري يا مکتوب نداشت. نيرنگ و ريا در کارم نبود. با رؤيايي، كه او را بنيانگذار شعر نو واقعي ميدانم، دوست بودم و با ابوالحسن ورزي و ساير غزلسرايان هم نزديک. قصه دراز است. خائفي دربارهي اينكه گفته ميشود وقتي شعرهايش در مجلهي "روشنفکر" چاپ ميشدند، اسير فريدون توللي بوده، دربارهي شعر توللي، گفت: شعر توللي هنوز هم ويژگيهايي دارد که مورد تأييد است. يکي از صاحبنظران مدتي پيش به من گفت، هر وقت شعر "عيد" توللي را ميخوانم با اين مضمون كه: برو اي مرد برو چون سگ آواره بمير / که حيات تو به جز لعن خداوند نبود، تحت تأثير قرار ميگيرم. توللي در حوزهي تاريخي خودش همراه با بررسي عوامل زماني و ساير جهات، ارزندگي بسيار داشت و دارد. طنز کتبي و شفاهي او بينظير بود. ذهن او چون ادب کهن را پشتوانه داشت، پربار بود. از طرفي هرگز متشاعر نبود، جوشش شعر داشت و عمر شعرش بود. من هم در آغاز کار، "هواي تازه"ي احمد شاملو، "افسانه"ي نيما يوشيج و ديگر شعرهاي نيما را ميخواندم. ضمن اينکه گرايش نسبت به ساختار شعر از نظر بياني بسيار مهم بود. در مورد اين زمانهي حساس، حرف بسيار است و رشد شعر در من در دست فراز و نشيب بود که به هر صورت با توشهي تجربي گذشت و خود سنگري بود براي پرشهاي بعدي. مهم اين است که بهرهگيري و مايهوري در من کمال مييافت. ميتوانستم با مرور شعر کهن و جريان نو شعرم را صرافي کنم و به سنگرها و جايگاههاي بعدي خيز بردارم. او در ادامه دربارهي اين اعتقاد كه فريدون توللي، نادر نادرپور، فريدون مشيري و پرويز خائفي را در شعر دنبالهي هم ميدانند، گرچه بعدها برخي نادرپور را سرآمد اين عده دانستند، و قبول داشتن اين تقسيمبنديها، گفت: از ديد منتقديني مثل عبدالعلي دستغيب خير. او در نقدهاي گذشته به جهاتي شيفتهي دستيابي به مقبوليت اين شاعران بود. بگذريم اين حرف را محمد حقوقي و رضا براهني هم به گونههاي مختلف زدهاند. اگر زيربناي روابط اين گفتهها بررسي شود، حيرتآور است. همين بس، حالا که اختلافها شخصي نيست، حقوقي در نامهي خصوصي و... نظرات تازهاي دارد و براهني هم که حتا به ديدنم در شيراز آمده، در نقد کتاب شعر فارس منصور اوجي، درست خلاف نظر اوليهاش را بيان کرده و از کارهاي من تعريف کرده است. اما براي من، نه تعريف امروز و نه حرف آن روز مهم نبود. من حرکت خود را در مسير خود داشتم. چشماندازهاي تازه مهم بود. منوچهر آتشي، دوست ديرين من، که از همه شاعرتر بود، از سالهاي معلمي در شيراز با من دوست خانه و گرمابه بود. نظرات او دقيق و تهي از غرض بود. کما اينکه ميبينيد من راه افتادهام و مسيرم را، چه سنگلاخ و چه صاف، طي کردهام. صريح ميگويم، من هرگز دنبالهرو کسي نماندم؛ ولي در سياهمشقهاي اوليه آثار رهگذران پيش از من بخصوص نادرپور به تمام معني مشهود است. خائفي دربارهي اينكه آيا ميپذيرد كه يك شاعر نوقدمايي است، عنوان كرد: اگر اين تعبير نوقدمايي را شامل و کامل بدانيم، بله، من فخامت زبان حافظ را در اکثر کارهايم حفظ کردهام. ميدانيد به نظر من همانطور که هر کس شاعر يا نقاش يا پزشک يا نجار و... زاده ميشود، زبان و رشد زبان هم در عدهاي از شاعران همينطور است. کسي که از مدرسهي ابتدايي همراهم بوده، "حافظ" پدرم يعني ديوان حافظ قزويني است که هنوز دارم. رنگ خواندن پدرم و رنگ جلد کتاب هنوز در ذهنم مانده است. در شعري بهنام "صداي رنگ" که آتشي آن را اول در "تماشا" چاپ کرد، به اين تداعي ذهني اشاره کردهام. او در همين زمينه افزود: بيپرده ميگويم من زبان محاوره را خيلي به سختي در شعرم راه ميدهم. البته اين کار اگر به وسواس کشيده شود، ضربهي بزرگي است. اما من کوشيدهام چنين نباشد. ژانر و قالب و فرم شعري که به ذهن متبادر ميشود، تفاوت دارد. گاهي لازم ميدانم زبانم استخوانبندي فاخر و سنگين حافظ بزرگ را داشته باشد، ولي گاهي متأثر از نمادها و تجلياتي هستم که خلوص شعر غالب است. ميکوشم در آنجاها کاري به گزينش واژه نداشته باشم که حس فدا و آن لحظههاي ناب گرفته شود. شعرهايي دارم، بخصوص غزلهايي، که گاهي در آنها، ساعتها ذهنم براي گزينش يک کلمه و جستن بهترينها مشغول بوده است. خيلي فرق ميکند، اگر شاعر نباشي، درک آن مشکل است. بخصوص اين سالها (نه همهي سالهاي غزل) گرفتار اين وسوسه يا به قول نظامي، کُن مکُن بودهام که کاملترين و رساترين واژهي جايگزين کدام است. خائفي در پاسخ به پرسش ديگري مبني بر اينكه برخي معتقدند شعر آزاد او نتوانسته از زير زبان فاخر تغزلي شانه خالي کند و با تمام ارادتي که به نيما دارد، شعرش اما با آرمانهاي نيما نزديک نيست، عنوان كرد: شعر در وهلهي اول يعني تغزل. حافظ غزلي دارد با اين مطلع: آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسکين داد آنکه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش دادِ من مسکين داد ميدانيد اين تغزل صرف است. اما اين غزل در رثاي قوامالدين عبدالله صاحبعيار و مدح تلميحي شاه شجاع است. همهي مفاهيم غيرمستقيم بيان ميشوند. همهي کلمات در پردهي استعاره و ايهام و... هستند. بله من هم در آثارم نوقدمايي هستم؛ اما تا آنجا که به مغز مفهوم و عنصر حس و سلولهاي زندهي جان شعر لطمه نزند. هيچچيز کليت ندارد. اما آرمانهاي نيما؟! نيما تا آنجا براي من عزيز و محترم و گرامي است، که از روي آن سرمشق بنويسم. شعري براي نيما دارم که در آن شيوهي حس نيمايي را ارج مينهم. نامههاي نيما به عشقي را خواندهايد؟ ميگويد من راهي را آغاز کردهام که تو بايد کامل کني؛ ولي نه عشقي آمادگي دريافت آن را داشت و نه زمان به اين بزرگوار فرصت داد. به هر صورت شعري که حس نيمايي را نيافته باشد، چه موزون و چه بيوزن، شعر نيست و اين البته در بسياري از شعرهاي او وجود دارد. گاهي کل يک شعر مصنوع است و گاهي تکههايي از آن. بايد کوشيد هر وقت حالت زايش در شاعر نيست، شعر نگويد و حتا نيمهکارهي آن را رها کند. خائفي در ادامهي گفتوگو با ايسنا دربارهي موزون بودن شعرهايش گفت: من از 17سالگي شعر گفتم و عجبا که نخستين شعر چاپشدهام نيز غزل بوده است و همانطور که اشاره کردم، پيش از هر آشنايي با شعر، کم و بيش با حافظ آشنا بودم و کنار پدرم بعد از آموزش ساعتي "گلستان"، "حافظ" ميخواندم و پدرم تصحيح ميکرد. "گلستان" را همراه با شادروان خسرو - برادر کهتر - و خواهرم در سالهاي دبستان ميآموختم و هر ميزاني را که پدر معين ميکرد، ما حفظ ميکرديم، و در اوايل دو جايزه ميداد. اين خود موجب شده بود که ضرباهنگ شعر را بشناسم و اصولاً پدرم هرچه با فريدون توللي مأنوس بود، نيما را نميشناخت و قبول نداشت، و شعر را منظوم ميپنداشت. باري غزل زاييدهي اين محيط و شرايط بود. سالي که اولين شعر من در مجلهي "روشنفکر" در سال 1338 چاپ شد، دوبيتي پيوسته بود؛ اما ذهن من نميپذيرفت که درنگ کنم و درنتيجه در همان مجموعهي "حصار" که 1342 چاپ شد، نخستين شعرم "روزها گذشت" بود: روزها را هفتهها کرديم / هفته را سالها کرديم / سالها را نيز... اين بود که "حصار" مورد توجه بسياري از صاحبنظران مثل مشيري، نادرپور، زهري و ديگران حتا رؤيايي و م. آزاد قرار گرفت؛ پس پيشزمينه وزن بود، منتها با شکستن افاعيل عروضي. در "حصار" وزن بههر صورت حاکم است؛ اما در دومين کتاب، "باز آسمان آبي است"، نخستين شعر بيوزن را نوشتم که شادروان سيروس طاهباز آن را در مجلهي "آرش" يا "دفترهاي زمانه" چاپ کرد و مورد قبول بسياري از نوجويان و جوانان قرار گرفت. اما خيلي زود بعد از کتاب سوم و "از لحظه تا يقين" پايبندي به وزن تبديل به يک ريتم و هارموني شد. بههر صورت کمکم از قيد وزن رها شدم و کارهاي بسياري بخصوص شعرهاي کوتاه (که بر آنم خيلي جدي اين راه کوتاه و موجز و منسجمگويي را ادامه دهم) بيشتر مورد توجهم قرار گرفت. امروز معتقدم اگر بيوزني عامل اطناب و زيادهگويي و پرت شدن به مرحلهي تطويل نرسد، راه مناسبي است. اما خطري که شعر بيوزن به نقل از شفيعي کدکني دارد، راحتي آن براي کساني است که ميخواهند سريع شاعر شوند و سريع رسالههاي شعر بيرون آورند! گمانم گفتهي اين دوست بزرگ است که شعر بيوزن يا بيوزني در شعر مثل موريانه، شعر امروز را ميجود و پيش ميرود. خائفي در گفتن بيشتر از تجربهي شعر کوتاه، عنوان كرد: ميپذيرم که مخاطب و شنونده و خوانندهي شعر در فراز و نشيبها متفاوت بودهاند. امروز دوستان جوان و آگاه من همين حرف را ميزنند. در آغاز تجربهي گذرايي بود؛ اما چنان واکنش احساسي و مردمي داشت که با تعمق بيشتر جديتر شد. در کتاب آمادهي چاپ من، "کنار لحظههاي عمر"، اصولاً کوشيدهام با همهي گرايش و کششي که به غزل دارم، از آن اجتناب کنم و بيشتر شعرهاي حسي و آفرينشهايي بيوزن يا باوزن استفاده کنم؛ ولي بايد خيلي وسواس داشت. صفحهها را پر کردن خطرناک است. شعر بيوزن و کوتاه دقيقاً همان قضيهي نوقدمايي سهل و ممتنع است، گاه مثل يک رويش گياه و گل و جوانه زود ميرويد، تاولي بازشده بر ذهن ميشود و گاهي با تفکر چيز بسيار بيمزه و بيثمري است. خائفي در بخش ديگري از اين گفتوگو دربارهي سياست در شعر حافظ و معاصران عنوان كرد: در شعر حافظ هر دري را که باز ميکني، دري ديگر باز ميشود. مبارزه است، يکتنه به جنگ آمده، و زبان زمانهي خود را دارد. تغزل و فلسفه و تصوف و قشريگري مذهبي، ستم و سفاکي و گهگاه حمايت و نوازش شاهي، حاکمي، شاهزادهاي و وزيري. اما نيما مطلقاً شعر سياسي ندارد. بهرهي انساني را ميتوان به کليت سياست سپرد، اما آنقدر که گرفتار قبول شعرش بوده، انگيزهي اشارات سياسي نداشته است و از طرفي آن روزها سياست داشت در بعد حاکميت استبداد سازنده شکل ميگرفت. همه چشم انتظار دارند تا نوعي دموکراسي بعد از آن خلق شود؛ اما ديديم که نشد و نيما بعد از قتل عشقي به انزوا کشيده شد. بعد از او در همان حاکميت، شاعران با لفافههايي ايهامي و ايماژهاي خاص خود هستند. شعر "زمستان" اخوان نمونهي يأس مطلق است و فروغ و شاملو تعفن موجود را با کارهاي خاص خود به هر صورت به رودخانهي سياست ميريختند. او در ادامه گفت: اينها و نسل ما چهرههاي ماندگار بسيار داشتيم. امروز نخبهپرور نيست، مثل اينکه همه از روي دست هم مينويسند. اما هيچکس نميتواند با فشارهاي غيرمعمول و حتا معمول، چهرهاي را ممتاز يا برتر کند. اينها که اسم برده شدند، کارشان را کرده و صيقل زمانه را هم ديده و ماندهاند. کسي هم نميتواند وجود تاريخي و جايگاه شعري آنها را نفي و يا بزرگتر کند. خودشان و کارشان حرکت جبري دارند. مگر عدهاي چهرهي ماندگار دولتي نشدند؟ نام آنها را از مردم بپرسيد، نميشناسند. اما در زمان خودم من با پشتوانهي کارم به ميدان آمدم. اگر چيزي در چنته نداشتم، سالها پيشتر صاحبنظران کارم را تأييد نميکردند و در نيمهي راه ميماندم. بي آنکه با عوامل بازار شهرت پيوند داشته باشم، شعرم حرکت مردمي داشت. دربارهي حافظ من از کساني بودم که در جواني و آغاز کار به کنگرههاي ايرانشناسي دکتر ايرج افشار دعوت ميشدم. همانجا سر و صدا برپا شد. وقتي در سخنراني که موجود است، گفتم، شاملو شاعر بزرگي است، اما محقق دانايي نيست و لغزشهاي ديوان حافظش را مطرح کردم، سر و صداهاي بسيار شد. خودش در روزنامهي "آيندگان" آن روز نوشت: اين مرد نميداند من از چه زاويهاي به حافظ نگاه ميکنم و مغلطههاي ديگر. پاسخ دادم: زاويه مطرح نيست؛ غلطخواني و علامتگذاريهاي نادرست. همهي استادان مثل مينوي، فرزاد (که کار خودش جاي حرف دارد)، سجادي ، رياحي و... حيرت کرده بودند. منظورم اشاره به سير شهرت است. ما کار کرديم، خوانديم و با پشتوانه به عرصهي تعاطي افکار آمديم. تهيکيسه به بازار نيامديم. امروز همهچيز يا راکد است يا تهيکيسه به بازار آمدهاند. حرف بسيار است! اين شاعر سپس دربارهي اينكه به جز حافظ ، از کدام شاعر بيشتر وام گرفته است، عنوان كرد: بعد از حافظ که امروز خوشبختانه به تدريس رموز و ارزشهاي بياني و موقعيتهاي اجتماعي او مشغولم، خود موجب شد که به شاعران پيش از او مثل سلمان ساوجي، کمال خجندي و معاصر او مثل خواجو و عبيد بپردازم، حتا سعدي بزرگ. بارها گفتهام حافظ از برداشت شاعران پيش از خود به مرتبهي اوج رسيده است. گاهي شعر او اقتفا و استقبال دقيق اين شاعران است، ولي گويي به عمد اين کار را کرده و مهر باطل بر آنها زده است. برتري نگاه حافظ مشخص است. سعدي ميگويد: بگذار تا مقابل آيينه بگذريم / دزديده در شمايل خوب تو بنگريم حافظ ميگويد: بگذار تا به شارع ميخانه بگذريم / کز بهر جرعهاي همه محتاج آن دريم ميبينيد که برداشت تغزلي خاص به برداشتي گستردهتر و عميقتر تبديل ميشود. من حافظ را بهعنوان کسي که يکتنه با شعر به مبارزه عليه روزگار رياکارانهي مظفري و تيموري و تظاهر به دين و ريا برخاسته، ستايش ميکنم. حافظ تاريخ عصر آشوب قرن هشتم است. پاکبازي مطلق در برابر تظاهر و دينفروشي. کشتار انسانهاي فهيم مثل خواجه قوامالدين عبدالله صاحبعيار و ديگران در منتهاي تنگدستي و فقر، علو طبع و بزرگمنشي. اما دربارهي شاعراني ديگر من مدتها سرگرم قصايد خاقاني بودم. مرد بزرگي است، اما تنها براي دانشاندوزي و احاطه به ادب فارسي، مهم و معتبر است. بار دانش شعري در مراثي اوست. مثل ايوان مداين و رثاي رشيدالدين وطواط که استاد او بوده است. شعر مشروطه و بعد از آن را بسيار خواندهام؛ گرچه شعر و شعار است، اما به هر صورت مقدمهي تحول نيمايي است. من کوشيدهام که فرازهاي شعر کهن را ناديده نگيرم، حتا صفي عليشاه را هم خيلي مرور کردم. قصيدهي شورانگيزي دارد. خائفي همچنين ماندنش در شيراز و نيامدنش به پايتخت گفت: مسلماً در تهران بودن مزايايي دارد و مضراتي. دوستي هست، امکانات هست، توطئهي سکوت هم هست! اما عامل شهرت بخصوص براي شعر و کار مکتوب، تنها مقيم تهران بودن نيست. چند سالي هم بودم. سال 71 تا 72 و بيشتر دوستان به ديدنم ميآمدند؛ اما در شهري مثل شيراز در کنار شهرت حافظ نشستن و کار شعري و ادبي کردن و با همهي نشريات تخصصي پيوند داشتن بهتر است و ارجح. باور کنيد ماهانه بيشتر مجلهها و مجموعههاي شعري و کتابهاي تازه براي من ارسال ميشود. پس چه بهتر که در زيج خود بمانم و شعرم و اثرم حرکت داشته باشد. او در پايان نيز متذكر شد: بگذاريد کوتاه سخن بگويم در 71سالگي پشيمان و مغبون نيستم. بيهودگيها را گذراندهام و هنوز جوشش کار دارم. انتهاي پيام