سيدجعفر شهيدي كه همزمان با ماه محرم از دنيا رفت، آثار زيادي را دربارهي تاريخ اسلام و اهل بيت (ع)، از جمله امام حسين (ع) و واقعهي عاشورا منتشر كرده، كه از ميان آنها، "قيام حسين عليهالسلام" در سال جاري به چاپ سي و هشتم رسيده است.
بخش فرهنگ و ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مروري دارد بر بخش پاياني اين كتاب، كه نگاه شهيدي است به وقايع پس از عاشورا:
«يوم المظلوم علي الظالم اشد من يوم الظالم علي المظلوم (علي (ع))
(روزي كه مظلوم حق خود را ميستاند، سختتر است تا روزيكه ظالم بر مظلوم ستم ميكند)
زمان جنايتكار است، اما جنايتپيشه نيست. زمان نيز مانند تاريخ كه خاطرهي زمان را نگاه ميدارد، جنايت ميكند، اما كمتر جنايتي را بيمكافات ميگذارد. اگر جنايات تاريخ در مواردي حسابنشده است، مكافات آن حساب دارد، حسابي بينهايت دقيق.
قرآن ميگويد كافران مپندارند كه اگر به آنها فرصتي ميدهيم، اين فرصت به سود آنهاست. به آنها فرصت ميدهيم تا هر چه ميخواهند، بكنند، سرانجام عذابي دردناك خواهند داشت. آنان كه حسين [ع] را نزد خود خواندند، به او وعدهي ياري دادند، از فرستادهي او با چنان شور و هيجان استقبال كردند، بيعت او را پذيرفتند، اما چون وقت كار شد، به دشمن او پيوستند و براي خشنودي وي، او را كشتند، و يا آنكه هر يك از گوشهاي فرا رفتند و در خانه را به روي خود بستند و يا بر بلندي رفتند و بر مظلوميت او گريستند و از خدا خواستند تا او را ياري دهد! وقتي همهچيز پايان يافت، خاطرشان آسوده شد و به خود گفتند كه «رسيده بود بلايي، ولي بهخير گذشت.»
حكومت دمشق و دستنشاندهي او در كوفه هم پنداشتند پيروز گشتند، حسين [ع] كه از ميان رفت، ديگر چه كسي قدرت مخالفت با آنان را دارد؛ اما هر دو دسته حساب يك چيز را نكرده بودند، حساب مكافات را! هيچ عملي در طبيعت بيعكسالعمل نخواهد ماند. عكسالعمل ممكن است فوري پديد شود و ممكن است سالها يا دهها سال مدت بخواهد، اما بالأخره پديد خواهد شد. اين سنت آفرينش است، اين قانون خداست كه دگرگون نخواهد شد. ستمكار بايد به كيفر خود برسد. خون مظلوم بايد خواسته شود.
نخستين مرحلهي عكسالعمل، چنانكه گفتيم، پشيماني بود، پشيماني در سران سپاه، پشيماني در سربازان، و سپس پشيماني در حوزهي حكومت كوفه و سلطنت دمشق.
چندي نگذشت كه پسر زياد عمر سعد را خواست و گفت: آن نوشتهاي كه دربارهي كشتن حسين [ع] به تو دادم، چه شد؟ آن را به من بده!
- مگر آن نوشته تا چه وقت پيش من ميماند؟ آن را گم كردم! ميخواهي آن را پيش پيرزنان قريش دستآويز كني؟
يزيد گفت، راضي بودم يكي از فرزندانم كشته شود و حسين [ع] به قتل نرسد. خدا پسر مرجانه را بكشد، چرا چنين كاري كرده؟ يزيد بيگمان دروغ ميگفت، اما ميترسيد، از عكسالعمل ميترسيد. عكسالعمل رفتار و كردار خود را در نخستين مجلس ديد. سالي نگذشت كه نمايندگان مدينه چون از نزد وي برگشتند، به مردم خبر دادند كه آنچه در يزيد نيست، نشانهي مسلماني است. سراسر مدينه را آشوب فرا گرفت. مردم شهر قيام كردند، نخست امويان را از شهر راندند، سپس خود زمام كار را به دست گرفتند، اما سرانجام شام مجدانه دخالت كرد. شهر را محاصره كرد و گشود، گروهي بسيار از مردم مدينه را كشت، شهر پيغمبر [ص] را قتل عام كرد. ولي از سوي ديگر عبدالله بن زبير در مكه برخاست و قدرت خود را بيشتر گسترد و يزيد را در واپسين سال عمر نگران ساخت. يزيد در سال 64 درگذشت. با مرگ او كوفه به كانوني از آتش تبديل گرديد، آتش انتقام. سران شيعه نخست به فكر افتادند كه براي ستردن گناهان خود چون بني اسرائيل شمشير بردارند و يكديگر را بكشند. اما سرانجام فكر عاقلانهتري كردند. بايد خشم خود را با كشتن ديگران تسكين دهند، نه با كشتن خود. از نو قتلگاه، بلكه قتلگاههاي ديگري به راه افتاد. اما اينبار قربانيان آن، پاكان و عزيزان خدا نبودند. دژخيماني بودند كه دستهايشان تا مرفق در خون آزادگان رنگ شده بود. امروز وقتي ما داستان كشتار مختار پسر ابي عبيده ثقفي را ميخوانيم، اگر سري به كتابهاي حقوقي كشيده باشيم، ممكن است چنان انتقام را تا حدي خشن بدانيم و بگوييم چرا چنان كردند؟ يكي را چون گوسفند سر بريدند، يكي را شكم پاره كردند. ديگري را كه تيري به فرزندي از فرزندان حسين [ع] افكنده و آن جوان دست را سپر ساخته و تير دست و پيشاني او را شكافته بود، همان كيفر دادند. ديگري را در ديگ روغن جوشان افكندند. دست و پاي آن يكي را به زمين دوختند و اسبان را از روي او گذراندند. چنانكه نوشتهاند، تنها در يكجا 248 تن را كه در قتل حسين [ع] و ياران او شريك بودند، طعمهي اينگونه كيفرها چشاندند.
ما اين داستانها را ميخوانيم و در آن نوعي قساوت ميبينيم. اما بايد دانست كه قضاوت مردم سيزده قرن بعد دربارهي كردار پيشينيان درست نيست. ديگر آنكه چون خشم انقلاب زبانه زد، معيارها دگرگون ميشود. انقلاب معمولا با خشم و قساوت همراه است، بلكه اگر خشم با انقلاب همراه نباشد، انقلاب نيست.
شمر، عبيدالله زياد، عمرابن سعد، حفص پسر جوان او، خولي، سنان و دهها تن از سران لشكر كوفه چنين كيفرها ديدند. اما تاريخ به همينجا بسنده نكرد، اين آخرين انقلاب و آخرين انتقام نبود، انقلابي از پس انقلاب ديگر پديد شد. مختار به دست مصعب ابن زبير و مصعب به امر عبدالملك ابن مروان به قتل رسيد و با هر يك از اين فرماندهان گروهي و بلكه گروههايي كشته گرديدند. سر حسين ابن علي (ع) را نزد عبيدالله آوردند، سر عبيدالله را نزد مختار، سر مختار را نزد مصعب و سر مصعب پيش روي عبدالملك نهاده شد. همهي اين حوادث در كمتر از ده سال رخ داد. در اين ده سال چنان كه پسر پيغمبر [ع] آن مردم را بيم داده بود، كوفه روي آرامش نديد. هر سال و هر ماه از گوشهاي فتنهاي تازه برميخاست. خوارج سراسر شرق و جنوب شرقي عراق را تهديد ميكردند و دامنهي تاخت و تاز آنان تا به خوزستان كشيده شد. امنيت از كوفه و بصره و بلكه سراسر عراق رخت بربست. دزدان، راهزنان، فرصتطلبان يكي از پس ديگري و گروهي به دنبال گروهي ديگر از گوشه و كنار بيرون آمدند. نه حاكم از رعيت خشنود و نه رعيت در زندگي آسودهخاطر. اين نفرين ديگر حسين [ع] بود كه گريبانشان را گرفت. مدت چهارده سال از شهادت حسين [ع] گذشت و ميتوان گفت كوفه در اين مدت، چهارده ماه و بلكه چهارده هفته روي آسايش نديد. سرانجام آخرين وعدهي حسين [ع] عملي گرديد. وقت آن رسيد كه آخرين صفحه هم نمايش داده شود و آن در سال هفتاد و پنجم هجرت بود.
روزي كه گروهي از بزرگان شهر كوفه در مسجد نشسته بودند، مردي سر و روي پوشيده داخل شد، شمشيري به كمر بسته، كماني به دوش افكنده، بياعتنا به مردم، صفها را شكافت و خود را به منبر رساند. بر منبر بالا رفت و در پلهي فرازين نشست و خاموش ماند. سكوت، باز هم سكوت! نوشتهاند يك ساعت سخني بر لب نياورد. شايد مثل هميشه در زمان مبالغه كره باشند. هر مقدار كه بود، سكوت او مردمان را به سخنهاي در گوشي واداشت، چه كسي است؟
- مگر نميداني حاكم تازه است!
- خدا روي بني اميه را سياه كند كه چنين مردي را به حكومت عراق ميفرستد، او را سنگباران بكنم؟
- نه برادر چه كارش داري؟ اندكي ديگر صبر كن. ببينم چه ميشود. وقتي سكوت همهجا را گرفت، وقتي همهي نفسها در سينهها بريده شد، چهرهي خود را گشود و چنين گفت:
مرا همه خوب ميشناسند، من از هيچ دشواري نميهراسم.
چون وقت كار شد، ميدانيد من كه هستم.
مردم كوفه! به خدا من ميدانم چگونه با شري روبهرو شوم و چگونه از پس آن برآيم و چگونه آن را كيفر دهم. چشمهايي را دوخته و گردنهايي را كشيده ميبينم. سرهايي را ميبينم كه چون ميوه رسيده بر شاخه سنگيني ميكند و بايد فوري آن را چيد. خونهايي را ميبينم كه از عمامه تا ريشها را رنگين كرده و سرخي آن در پرتو خورشيد ميدرخشد! اي مردم عراق! اي كان تفرقه و نفاق! اي گروه فاسداخلاق! من بيدي نيستم كه از اين بادها بلرزم. من دستنبويي نيستم كه مرا بازيچه كنيد و ميان انگشتان خود بفشاريد! من امتحان هوش و ذكاوت و زيركي و درايت خود را دادهام. و تا نهايت به خوبي از عهده برآمدهام.
اميرالمؤمنين تيردان خود را پيش روي خود ريخت و يك يك آنها را زير دندان آزمايش كرد. من از همه سختتر و ديرشكنتر بودم! مرا براي شما برگزيد، زيرا ساليان درازي است شما با آشوب و فتنه همآواز شده و گمراهي را پيشه ساخته و راه نافرماني را پيش گرفتهايد! به خدا چون شاخ درخت پوست از تنتان بيرون ميكشم و چون سنگ آتشزنه بر سرتان ميكوبم و چون خاربن تيغهاي شما را ميشكنم و چون شتر غريبه كه آن را از هر سو ميرانند، ميزنم. شما مانند مردم آن شهريد كه با آرامش و اطمينان به سر ميبردند، روزي آنها به فراخي ميرسيد، ولي كفران ورزيدند و خدا لباس گرسنگي و ترس را بر تن آنان پوشانيد.
وقتي مردم اين دشنامها را شنيدند و اين تحقيرها را ديدند، وقتي دانستند كسي به سروقت آنان آمده است كه با زباني كه ميدانند، با آنها سخن ميگويد، و چون خريداران گاو بني اسرائيل همهي نشانهها را كه ميدانستند، در او ديدند، همه به زبان حال گفتند «الان جئت بالحق». گفتي و گل گفتي! ما در جستوجوي تو بوديم و انتظار چون تو نابغه را ميبرديم! «كرم نما و فرود آ كه خانه خانهي توست». همان مردي كه ميخواست او را سنگباران كند، دستش به لرزه افتاده و سنگريزهها از كفش ريختن گرفت. حجاج ابن يوسف حاكم كوفه شد. بار ديگر دستگاه تفتيش عقايد، جاسوسي، اتهام، دستگيري، زنداني كردن، شكنجه و قتل و سرانجام حكومت اختناق به راه افتاد. آري اين است سزاي نامردماني كه به نعمت خدا كفران ورزند، مصلحتجويان و خيرانديشان خود را به دست خويش بكشند. از خدا روبرگردانند و شيطان را قبلهي خود سازند. يكبار ديگر شام دندان خود را به كوفه نشان داد.»
انتهاي پيام