چهل روز از سهشنبهي آبان 48سالگيات ميگذرد... و تو ديگر نيستي. چهل روز از هشتمين روز ماه پاييزي رفتنت ميگذرد... و تو ديگر شعر نميگويي... حالا تو، خود، شعر شدهاي، حالا تو در شعر شاعران جاري شدهاي...
بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مروري دارد بر تعدادي از شعرهايي كه بهياد قيصر امينپور گفته شدهاند:
انگار، شعر ...
براي امانتداري قيصر امينپور
انگار كار شعر به پايان رسيده است
از بس كه بيپناه
در جستوجوي خويش
به هر سو دويده است
شاعر، شعور مردم خويش است و
- شاعري
كاري است بوالعجب
- كه خطرهاست اندرو.
در چشمها، نه
- در نفسش نقشهاي ما
پيوسته با ارادهي نفس است روبهرو.
تا هست
شاعر از همه سو طعنه ميخورد
دلسوزياش، دروغ
خطر كردنش، دروغ
با خلق اگر بجوشد
از روزگار اگر بگريزد
حتا ز فتنه نيز حذر كردنش
- دروغ.
آنگاه، ناگهان همه جستوجوي شعر
با مرگ شاعرانه تن شاعر
- پايان...
نه
كار شعر به پايان نميرسد.
مردم، شعور سوخته خود را
تشييع ميكنند
حتا نماز نيز بر او ميخوانند
اما به گور رسمي الفاظ اين و آن
چيزي از اين تلاطم حيران نميرسد
شاعر، شعور مردم خويش است و
- شاعري
كاري است بوالعجب...
مردم به جستوجوي دل خويش
تابوت
گاه اين طرف و گاه آن طرف
شاعر
هنوز گوشهي اشراف خويشتن
- بر كار روزگار
با هيچكس نهاش سر سازش
بر هيچكس نهاش سر شورش
تنهاش با حقيقت الهام شاعري
فارغ ز ادعاي فقيري و «قيصر»ي
روزان بيشمارتر از عمر روزگار
در شعرهاي مضطربش
- چالش.
(محمدعلي محمدي - م. ريحان - 18/08/86)
*********************************
روم تغزل
به شكرانهي يك نفس با تو بودن
همه عمر را از تو خواهم سرودن
سرودم تو را بارها خود گواهي
نه در روز مرگت كه در زنده بودن
اگرچه در اقيلم روم تغزل
تو خود قيصري بينياز از ستودن
پس از تو ندانم چه شعري چه شوري
غبار غم از سينه خواهد زدودن
چه دستي به سبك اشارات قيصر
گره خواهد از زلف معني گشودن
چه كس با كنايات رندانه هر دم
به مفهوم هر واژه خواهد فزودن
سخن چيست بعد از تو بيهوده گفتن
غزل چيست دندان به نشخوار سودن
دگر قيصري چون تو مادر نزايد
كه پاكش چو يوسف توان آزمودن
كنون اي رهاكرده گيسو به بالين
خوشت باد در قصر معنا غنودن
(افشين علاء)
********************************
براي قيصر امينپور
نه!
نه!
چه ناباورانه اين قول پرستوست
لحظهاي
- گل آفتابگردان بچيني در تنفس صبح
نامت را ثبت ميكنند
تو نهاد هميشهها بودي
"دستور زبان عشق" گزارهي مرگ ندارد.
(خسرو احتشامي)
*********************************
اي در نگاه اهل محبت امين شده
خوشبوتر از تنفس صبح زمين شده
اي باغ معرفت به حضورت نيازمند
نازک خيال شعر شده نازنين شده
شيراز شعر چشم بهسوي تو دوخته
راز آشناي حافظ خلوتنشين شده
تصوير روشن سخن تو در آينه
صورتگر خيال مرا نقش چين شده
افتادهتر ز سايه سرو شکوهمند
مثل ستيغ کوه غرورآفرين شده
در قلب ظهر روز دهم بر لب فرات
با شاهدان نشسته و شيداترين شده
اي مثل چشمه روشن و پاکيزه مثل رود
اي از جمال عاطفه گلبوسهچين شده
بال سفر گشودهاي اي مهربان چرا
پا در رکاب صاعقه با اسب زينشده
در قصر شور عاطفه همواره قيصري
اي در نگاه اهل محبت امين شده
(محمدجواد شفق)
*********************************
ايستگاه بعد
پياده ميشوم
وقتيكه هيچكس نيست
"كسي كه مثل هيچكس نيست"
به استقبالم خواهد آمد
درست سر وقت مثل هميشه
...
براي بدرقهام به خود زحمت ندهيد
قدمي برنگشته
برخواهيد گشت
و من
به استقبالتان ايستادهام
در ايستگاه بعد
(اميرعباس سربي تهراني)
*********************************
امروز شايد بايد از قيصر سرودن
يعني تمام خويش را از سر سرودن
در ناتمامي مردن و آتش گرفتن
ققنوس را در هيأتي ديگر سرودن
ارديبهشت جان او را باز خواندن
پاييز مرگي كهنه را از بر سرودن
آن روح مرگآگاه را آيينه ديدن
چون ذوالفقار از باور حيدر سرودن
آيينهاي در ناگهان دل شكستن
اسطوره بودن در حضور و در سرودن
امروز آن يك مصرع برجسته را باز
تأويلي از نو گفتن و برتر سرودن
قيصر شكوه شعر و جان شاعراني
بايد تو را از جان و از جوهر سرودن
(سودابه اميني)
*********************************
كوه
اقيانوس درد است
اقيانوس
كوهي مذاب
كه در دلش نهنگها به شكار ميروند
يك جفت نهنگ عاشق چشمهاي تو
روزي
به ساحل ميزنند
ميميرند
چگونه عشق نهنگها را
به بازي ميگيرد
و كوه را به اقيانوس، اقيانوس را به كوه ميرساند
چگونه است عشق
چگونه مردي
چگونه زني
كه از سر انگشتانش
رودهاي جهان آغاز ميشوند
و در مشتش درياها به ساحل ميرسند
عشق آغاز آفرينش است
كه نهنگها را در دل كوه به زنجير ميكشد
انسان از بهشت به كوه ميزند
غرق ميشود
(عليرضا سلطاني)
*********************************
مرگ بر من باد اگر مرگ تو را باور كنم
كاش ميشد خاك را جاي تو من بر سر كنم
شعرهاي مانده در ذهنت چه خواهد شد بگو؟
شعر بايد جاي گل در رفتنت پرپر كنم
حافظ دوران چه ميگويند بايد بعد از اين
شعرهاي رفته را بيحافظه از بر كنم؟
اي كه انگشت قلمگير غزلهاي مني
بيتو چون بنويسم و چشم قلم را تر كنم؟
گفته بودي مهرباني را بياموزم، مگر
آنچه را آموختم با اشك و خون باور كنم
شعرهايت تا ابد آيينهي جان تواند
نيستي و بعد از اين بايد به آنها سر كنم
از شكيبايي به قرآن عاجزم در چشم خويش
بايد اين آيينهها را آيهي قيصر كنم
(راهله معماريان)
********************************
شك نيست كه همسفرهي سلمان شده است
يا همنفس نوح و سليمان شده است
اما نفسم سوز غريبي دارد
دردي است كه در حنجره مهمان شده است
***
با شعر كدام دفترت سير شويم
بعد از تو چطور آسمانگير شويم
بعد از تو مگر شور پريدن باقي است؟!
انگار بناست ما زمينگير شويم
***
غم بر دل ما شور نشستن دارد
انگار خدا قصد شكستن دارد
ناگاه پريديم از آن خواب قشنگ
ديديم خيال بار بستن دارد
***
بعد از تو قلم رو به سراشيبي درد
پاييز همين است، همين هجرت سرد
بعد از تو همه پشت به باران كرديم
چون نيستي و آه، محال است آن مرد...
(پيوند جيبي)
*********************************
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست...
در وداع با استاد قيصر امينپور...
بايد كه شاعرانه به اين داغ بنگريم
بايد كه عاشقانه از اين كوچه بگذريم
آن سالها به يمن حضور تو سبز سبز
اين روزها به سوگ تو در خون شناوريم
از ناگهان چه آينهها ساختي كه ما
حيران سايه روشن ترديد و باوريم
ما طفلها هنوز صغيريم و شرط نيست
اين دست را به خاطرهي خاك بسپريم...
اي مرد آفتاب بهدوش! اي بزرگ عشق!
بيچشمهاي روشن تو كم ميآوريم
تا باد گوشهاي ز صدايت بياورد
"در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم"
منشور عشق را ز نگاه تو خواندهايم
قانون صبر را به ثبات تو از بريم
دستور عشق را تو نوشتي و سهم ماست
اين فصل را بدون تو آشفته بگذريم...
(نيرهسادات هاشمي - 09/08/86)
*********************************
قيصر قصر دوبيتي افراشته است
در كوچهي آفتاب گل كاشته است
از چهرهي نوعروس انديشهي ناب
با دست خيال پرده برداشته است
(اميرعلي مصدق)
*********************************
وقتي كه آسمان تو را ذكر ميكنم
چشمان مهربان تو را ذكر ميكنم
با لحظههاي آينهوار قلندري
مدهوشي روان تو را ذكر ميكنم
وقتي كه از درخت و خزان حرف ميزنم
اندام ناتوان تو را ذكر ميكنم
با رودها صداي تو را ميپراكنم
با كوهها غمان تو را ذكر ميكنم
با آسمان، دقايق دلتنگيِ غروب
آفاق بيكران تو را ذكر ميكنم
با برگهاي روشن ارديبهشتماه
سرسبزي زبان تو را ذكر ميكنم
با هشتِ هشت و ساعت صفر و صعود و قاف
تصميم ناگهان تو را ذكر ميكنم
+
بيچون و بيچرا شدهاي، مست ميروي
اينگونه در هواي كه از دست ميروي
+
ديدم تو را كه مشت پري از تو مانده بود
توفان، عجيب برگ و برت را تكانده بود
با اشتياق ديدن رفتار چشم تو
درياچه بيقرار خودش را رسانده بود
ديدم ولي به رنگ خيال و به شكل خواب
روح تو را – كه رنج به تجريد خوانده بود
از چامه و چكامه چه گويم؟ خداي شو
جان تو را به صفحهي دفتر چكانده بود
+
ميراث باستاني تو عشق بوده است
هم نام و هم نشاني تو عشق بوده است
+
قيصر سلام، شعر جديد من است اين
آيينهي شهود شديد من است اين
اين شعر را به سوگ تو قيصر سرودهام
غملختههاي جان شهيد من است اين
از شعر تازهاي كه سرودي سخن بگو:
"لختي بخند آيه كه عيد من است اين
لختي بخند آيه كه بسيار زندهام
تعبير خوابهاي بعيد من است اين."
+
قيصر، بگو كه حنجرهي من از آن توست
در بيت بيت من ضربان زبان توست
(قربان وليئي - 12/08/86)
********************************
چه ساده از كنار هم عبور ميكنيم
و خاطرات رفته را مرور ميكنيم
چه ساده دست ناگزير مرگ روي شانههاي ما كشيده ميشود
دوشنبههاي مختصر،
سهشنبههاي خوفناك،
و انتظار و حسرت هميشگي
براي آن نگاههاي پشت مه،
اميدها و دستهاي رفته زير خاك
و روزهاي رفتهاي كه رفتهرفته كمشمار ميشوند!
در امتداد پنجره
در انحناي كوچهها
«بر آستان كوه و دشت گريه ميكنم...
«تو ميروي
قطار ميرود
تمام ايستگاه»... بر سرم خراب ميشود!
(عليرضا بهرامي - 09/08/86)
انتهاي پيام