*با پيشكسوتان جهاد و شهادت* يك جانباز: چرا فرزند يك جانباز بايد از وضعيت پدرش خجالت بكشد؟ نبايد از شهدا اسطوره بسازيم
طيبه تجلي جانباز 25 درصد،همسر جانباز و آزاده جنگ تحميلي در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا) از بمباران مدرسه محل تحصيل، مركز بهداشت شهركرد،فرهنگ ايثار،جايگاه ايثارگران در جامعه و... ميگويد. تجلي ميگويد: اسفندماه سال 66 بود. من دانشآموز سال سوم دبيرستان و جزو يكي از گروههاي فعال در رابطه با مراسمات تشييع شهدا و بسيج بودم. در يكي از آن روزها ساعت اول در مدرسه امتحان انشاء داشتيم. من كنار پنجره نشسته بودم. معلم سه موضوع را براي امتحان تعيين كرده بود كه من با توجه به علاقه خود، موضوع ايثار را انتخاب كرده بودم. مقدمه انشا را نوشته بودم و در حال وارد شدن به موضوع اصلي بودم كه يك آن نور بنفشي در سالن پيچيد مثل اينكه سقف بلند شد و دوباره سر جايش نشست. مدرسه ما بمباران شده بود، ديگر چيزي نفهميدم از صحنه انفجار تنها همين لحظه را به ياد دارم. شيشههاي پنجره كاملا خرد شده و باعث زخمي شدن قسمتهايي از بدنم شده بود. طرف ديگر بدنم هم كه به سمت سالن بود را به طور كامل موج انفجار گرفت. با اينكه زخمي شده بودم و بدنم به دليل شدت انفجار به شدت ميلرزيد با اين حال با همكلاسيهاي خود به طرف پناهگاه مدرسه دويديم. ساختمان مخابرات مقابل مدرسه كاملا خراب شده بود. كوچه مقابل مدرسه هم شهداي زيادي داده بود. بيصبرانه به دنبال خواهرم كه او هم در مدرسه بود ميگشتم. بيرون،هجوم جمعيتي از پاسداران ديده ميشد كه زنجيره انساني اطراف مدرسه درست كرده بودند تا مبادا خطري دختران مدرسه را تهديد كند.نميدانم از كجا ولي چادري پيدا كردم و پوشيدم. زبانم كاملا بند آمده بود تا اينكه خواهرم را در بين سيل جمعيت ديدم. هر دو شروع به گريه كرديم. در همان لحظات شنيدم كه مركز بهداشت شهركرد نيز بمباران شده است. خانه ما هم روبهروي مركز بهداشت بود. نگران بوديم كه چه بلايي بر سر خانه و ديگر اعضاي خانواده آمده است. با اينكه خانهمان خراب شده بود اما همه اعضاي خانواده سالم بودند.تصميم گرفتيم چند روزي را به خانه برادرم برويم. همان روز بود كه احساس كردم به هر چيزي دست ميزنم برق مرا ميگيرد و طرف راست بدنم شروع به لرزيدن ميكند. يك طرف بدنم مثل چادر سياه كاملا كبود شده بود و شيشههاي پنجره بريدگيهاي زيادي را روي بدنم ايجاد كرده بود. همراه با برادرم به بيمارستان رفتيم و در آنجا به مجروحيتهايم رسيدگي شد. بعد از گذشت سالها، حدود سه سال پيش با منزلمان تماس گرفتند و گفتند كه شما جزو جانبازان مؤنث استان هستيد كه هنوز پرونده نداريد و براي تشكيل پرونده اقدام كنيد.اگرچه من براي ثبت جانبازيام اصراري نداشتم ولي كميسيون پس از ديدن آثار مجروحيت 7 درصد براي پوست، 10 درصد براي اعصاب و روان، ميگرن و انسداد عروق، شنوايي كم و نهايتا 25 درصد جانبازي برايم زدند. در حال حاضر پارگي رگها در سمت راست بدنم كاملا مشخص است.در قسمتهايي از بدنم نيز آثار پارگي مشهود است.گاهي نيز سردردهاي شديدي ميگيرم كه از آثار همان مجروحيت بمباران است. براي من به عنوان يك زن، بازگو كردن خاطرات دوران جنگ ميتواند خيلي تأثيرگذار باشد. اگرچه تنها نبايد ايثار را محدود به جبهه و جنگ كرد. بايد به بچههاي امروز بفهمانيم كه امروز نيز اگرچه جنگ تمام شده اما ميتوان ايثار كرد. حتما نبايد جنگي در كار باشد تا جوانان بخواهند خوب باشند و ايثار كنند. احساس ميكنم جوانان امروز ما به كمك نسل جنگ نياز مبرم دارند؛مثلا چرا با پيشرفت تكنولوژي و فناوري اطلاعات،به جوانانمان ياد ندهيم كه اگر با sms،موبايل يا كامپيوتر با دوستانشان شوخي ميكند مقداري از اين شوخي از جنس شوخيهاي جبههاي نباشد؛هرچند معتقدم اگر باز هم جنگي در كشور رخ دهد نسل امروز حتما از كشورمان دفاع ميكنند چرا كه ايراني،باغيرت است و اجازه نميدهند كه آب و خاكش به چپاول برود. شهدا نه از آسمان آمده بودند و نه به طور خاص پرورش يافته بودند.آنها از جنس خود مردم بودند اما متأسفانه برخي راويان و يا حتي سريالها و فيلمهاي تلويزيوني و سينمايي جريان زندگي شهدا را طوري بيان ميكنند كه گويي رسيدن به چنين مقامي دست نيافتني است و هيچگاه مانند چنين افرادي ديگر نخواهند آمد؛نبايد براي جذب مخاطب از شهدا انسان اسطورهاي بسازيم. جنگ يك پديده منفي است كه به ما تحميل شد و در آن شكي نيست. واقعا نميدانم آن موقع ما اشتباه ميكرديم يا جوانان امروزي اشتباه ميكنند؟چرا امروز بسياري از بيحرمتيها هنجار شده است؟ايثار كه تنها در جنگ نيست گناه نكردن امروز جوان نيز يك نوع ايثار است.البته در كار اين نبايد از نقش برخي كه براي صعود پلههاي ترقي جوانان را پلكان خود قرار دادهاند و سعي ميكنند با شعارهاي فريبنده جوانان را فريب دهند غافل بمانيم. وضعيت ايثارگران و جانبازان ما هم در مقايسه با ديگر كشورهاي دنيا بسيار اسفبار است. سربازان آلماني وقتي كاري برايشان پيش ميآيد كافي است تقاضاي خود را از مسوؤل مملكت بخواهند،به طرز عجيبي به آنان اكرام ميشود. در اين جا بايد پيشامدي را تعريف كنم تا بيشتر متوجه شويد:روزي در مدرسه خود من، جانباز 70 درصد اعصاب و رواني كه دو چشم ندارد و روي ويلچر نشسته بود براي ثبتنام بچهاش به مدرسه شاهد مراجعه كرد در اين حين پدر بچه ديگري با بدترين برخورد گفت:نوه نتيجه شهيد هم اينجا سهميه دارد اما فرزند من كه يك قهرمان ورزشي رشته بسكتبال است نميتواند وارد مدرسه شود، من در جواب آن فرد گفتم كه اين جانباز هم يك روز قهرمان بوده زماني كه بعضيها سر مردانشان روسري ميپوشاندند تا به جبهه نروند اينها سينه سپر كردند و يا وقتي برخي مادران براي فرزندانشان جشن عروسي ميگرفتند مادران شهدا فرزندان خود را غسل و كفن ميدادند. خيليها گاهي ميگويند كه مثلا جانبازان پول جنگ را ميخورند يا فلان سهميه را دارند در صورتي كه خود من وقتي دانشگاه تربيت معلم قبول شدم خبري از جانبازيام نبود. زماني كه شوهر من به جبهه رفت و اسير شد خبر نداشت كه روزي جنگ تمام ميشود و درصدي برايش ميزنند و يا امكانات و امتيازاتي برايش در نظر ميگيرند. البته خدا را شاكرم كه هيچگاه هيچ امتيازي از طريق ايثارگري نصيبم نشده و خودم و همسرم شب و روز كار و تلاش ميكنيم چرا كه امروز زمان خدمت است ما بايد مفهوم ايثار شهدا و جانبازان را در اذهان عموم تصحيح كنيم. امروز فرزند ايثارگر خجالت ميكشد بگويد پدر من جانباز است و اين به خاطر فرهنگسازي غلطي است كه در جامعه شده و به خود ما و شما برميگردد. يكي از دلايل عمده ترويج نشدن كامل فرهنگ ايثار، فقر فرهنگي است. ايثار را نميتوان نوشت كه مثلا ايثار يعني از خودگذشتگي. مسوؤل ما بايد خود را معلمي به حساب آورد كه يك كلاس بزرگ را اداره ميكند و به اين ترتيب فرهنگ ايثار را در بين لايههاي مختلف جامعه تزريق كند. شوهر من در سن 16 سالگي به جبهه رفت و حول و حوش يك سال و نيم در چندين عمليات شركت كرد و در عمليات فاو اسير شد. در واقع 5-4 نفر از تيپ قمر بنيهاشم (ع) بودند كه قسمتي از منطقه را كه در عمليات به آنان محول شده بود رها نكرده و با كمترين امكانات ايستادگي كردند با اينكه عدهاي ترسيده بوده و فرار كرده بودند اما يك عده از جمله شوهر من تا آخرين لحظه در منطقه ايستاده بودند. شوهرم تمام دوستانش را كه در منطقه بودند از اروندروز رد كرده بود و در آخرين لحظات نيروهاي عراقي فاو را گرفتند همه عقب كشيده بودند و خودش به تنهايي در منطقه مانده بود. يك عراقي هفت تيري را روي گيجگاهش گذاشته بود كه يك آن فرصتي به دست ميآيد و شوهر من فرار ميكند. در همين لحظات به دليل ضعف شديد دست در جيب ميكند تا بيسكويت را درآورد كه زمين ميخورد و به اسارت نيروهاي عراقي در ميآيد. چند سالي نيز جزو مفقودالاثرها بود و در شهر كيان برايش قبر و يادبود درست كرده بودند و برايشان فاتحه ميخواندند اما پس از سه سال در سن 19 سالگي همراه با ديگر آزادگان به كشور بازگشت. هميشه يكي از آرزوهايم در زندگي ازدواج با يك جانباز بود. در امر ازدواج مشكلات بسياري داشتم. در بعضي موارد حتي گاهي به مرز ازدواج هم ميرسيديم ولي در نهايت دلم راضي نميشد چون دوست داشتم شريك زندگيام يكي از باقيماندههاي جنگ باشد. در واقع در آن روزها اگر كسي با يك جانباز يا رزمنده جنگ تحميلي ازدواج ميكرد همه به او غبطه ميخوردند مثل اينكه دختري با فردي كه داراي ويلا، ماشين و آپارتمان است ازدوج كند. با اينكه شوهرم از نظر مدرك از من پايينتر بود ولي با عشقي عجيب و تنها به خاطر ديانت و ايمانش با او ازدواج كردم چرا كه معتقدم كسي كه براي وطن از خودش ميگذرد بدون شك براي خانوادهاش نيز تلاش خواهد كرد و حالا از تصميم خود احساس غرور ميكنم. انتهاي پيام