اينجا خانه دو شهيد است. عباس و محمد شوندي. دو شهيدي كه يادشان تنها در عكسهاي يادگاري كه نزد پدر و مادر باقي است زنده مانده. در اين كوچه نه نشاني از نام شهيد است و نه كسي خبر دارد كه در همسايگيشان خانوادهاي زندگي ميكند كه دو جوان خود را در فاصله سه روز از هم در راه دفاع از كشور تقديم كردهاند.
به كسي نگفته كه خانواده شهيد است. ميگويد: امروز بعضيها براي خانواده شهدا ارزش و احترام قائل نيستند و آنها را مورد تمسخر قرار ميدهند.
تاكنون به بنياد شهيد مراجعه نكرده و تنها كارت قديمي كه تاريخ آن گذشته است در دست دارد. ميگويد نميتوانيم در بوق كرنا كنيم كه خانواده شهيديم خودشان بايد بيايند و ببينند.
پيرمرد چهرهاي متبسم اما شكسته دارد همان تبسمي كه در عكسهاي هنگام تشييع پيكرهاي جوانانش به چهره داشت در صورت او نمايان است.خوشحال است از اينكه جوانان خود را در راه خدا فدا كرده است و از اين بابت هر لحظه خدا را شكر ميگويد.
شهيد عباس شوندي در سن 18 سالگي و قبل از شروع جنگ در جنگهاي نامنظم به فرماندهي شهيد چمران حضور مييابد و عاشقانه از مملكت خويش دفاع ميكند تا اينكه وقتي در سن 22 سالگي به عنوان فرمانده محور عملياتي غرب به همراه شهيد حاجي بابا براي شناسايي منطقه ميروند توپ دشمن به اتومبيلشان اصابت كرده و هر دو را شهيد ميكند. در فاصله سه روز بعد از او برادرش محمد كه در سن 15 سالگي به اصرار فراوان راهي جبهههاي نبرد ميشود در سال 61 زماني كه تنها 18 سال سن داشت در عمليات بيتالمقدس و در مسير جاده اهواز – خرمشهر هدف گلوله دشمن قرار ميگيرد.
حسن شوندي كه همراه عباس در جبهههاي غرب حضور داشت زماني كه برادرش شهيد ميشود او را با اصرار به تهران منتقل ميكنند و ميگويند پدرت ناراحت است و گفته بايد حسن بيايد.
وي در گفتوگو با خبرنگار سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) ميگويد: زمانيكه عباس شهيد شد مرا با اصرار به تهران فرستادند من كه در راه فهميدم او شهيد شده است نميدانستم اين خبر را چه طور به پدر و مادرم بدهم؟ زماني كه رسيدم به خانه پدرم با خوشحالي گفت: عباس شهيد شده؟
او ادامه ميدهد:به دليل اينكه اين دو برادر در فاصله سه روز از هم به شهادت رسيدند پيكرهايشان نيز با هم تشييع شد. مردم زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند تا به خانوادهاي كه دو فرزند خود در اوايل جنگ آن هم در فاصله كوتاهي از هم از دست داده بودند تسليت بگويند.پدرم در حالي كه پيراهن سفيد به تن داشت ميخنديد و ميگفت: احساس نميكنم چيزي از دست دادهام بلكه احساس من اين است كه چيزي به دست آوردهام. خوشحال بود و هنگامي كه تابوتهاي حاوي پيكرهاي دو فرزند شهيدش مقابلش قرار گرفت دستانش را به نشانه شكر بالا آورد.
او ميدانست كه آنها شهيد ميشوند.رضايت خاصي در چهرهاش بود كه علاوه بر روحيه دادن به ما اثري عجيب در دل جوانان آن زمان داشت و باعث شد كه يكي از جوانان كه اهل جبهه و جنگ و حتي نماز خواندن نبود با ديدن روحيه او راهي جبهه شده و شهيد شود.
محمد شوندي، پدر دو شهيد و دو جانباز كه معلوم است حرفهاي زيادي براي گرفتن دارد و ناگفتههاي فراوان در سينه،سخنان خود را با بياني راسخ و سرشار از ايمان اينگونه آغاز ميكند. ما براي خدا و امام حسين (ع) كاري نكرديم. ما علم شيعيان را برداشتيم و افتخار ميكنيم كه توانستيم آمريكا را زير لگدهاي خودمان له كنيم.زماني كه پيكر فرزندانم را آوردند از من پرسيدند كه چرا ميخندي؟مگر جگرگوشههايت شهيد نشدهاند؟ به آنها گفتم بعدا ميفهميد كه من براي چه ميخندم زيرا من ميدانستم و آنها شهيد ميشوند و خدا را شكر ميكنم كه خداوند ما را قبول كرده است.
ميگويد:در فاصله شهادت آن دو تا به امروز كسي از خانه ما صداي گريه نشنيده است.زيرا ما با خداوند معامله كرديم و بعدا نميتوانيم گريه كنيم كه چرا خداوند اين كار كرده است؟ من هيچگاه گريه همسرم را حتي به صورت پنهاني نديدم و هميشه خدا را شكر ميگويم راهي كه رفتيم او از ما قبول كرده است.
زماني كه عباس در جبهه بود محمد هم اصرار داشت كه برود من گفتم برادرت رفته اگر تو هم روي ما تنها ميشويم.او خيلي ناراحت شد شب هنگامي كه خوابيده بوديم صدايي شنيدم گفتم حاج خانم اين صداي چيست؟ گفت محمد است كه سرش را به زمين ميكوبد و ميگويد پدرم نميگذارد من به جبهه بروم بلند شدم و به او گفتم خوب تو هم برو و او خيلي خوشحال شد و گفت: آقاجون راست ميگويي؟! و صبح زود بلند شد و گفت اگر اجازه ميدهيد من بروم، رفت و ديگر برنگشت.
حسن شوندي چهارمين فرزند خانواده است. در سال 60 و در سن 16 سالگي همراه برادران خود به جبهه ميرود. بيشتر در جبهههاي غرب همراه برادرش عباس حضور داشته است كه پس از سال 63 به دليل مجروحيت و شيميايي شدن به تهران منتقل ميشود.
او ميگويد:در عمليات والفجر يك،من مسوؤل عقيدتي سياسي و تبليغاتي در گردان خيبر بودم البته اين گردان كار تبليغاتياش آنقدر وسيع بود كه يك تيپ را جواب ميداد.هنگامي كه عمليات والفجر يك آغاز شد من به فرمانده گردان گفتم ميخواهم در اين عمليات شركت كنم او با حالت شوخي گفت:يك پرچم بردار و خودت صاحب اختياري هر جا ميخواهي برو.
من رفتم اسلحه خودم را تحويل گرفتم و پشت سر يكي از گروهانها راه افتادم. به منطقهاي رسيديم كه همه گروهانها به علت گلولهباران شديد پشت خاكريزها مانده بودند و هيچ كس نميتوانست جلو برود. فرمانده گردان گفت يك نفر برود بالا تا ببيند چه خبر است؟ او دو سه بار تكرار كرد و هيچكس حاضر شد برود. من يك دفعه دويدم به طرف بالا جايي كه 50 متر بيشتر با عراقيها فاصله نبود گلولههايي كه ميزدند كاملا مشخص بود و مثل مثلث به طرف من ميآمد. چند گلوله به كلاهم ميخورد از كنار گوشم گذشت. من گلولهها را ميديدم.
جلوتر كه رفتم ديدم كه يك گروهاني خوابيده و به حالت سينهخيز به طرف عراقيها ميروند تا مرا ديدند به طرفم تيراندازي كردند فرياد زدم ايراني هستيد يا عراقي آنها گفتند ما ايراني هستيم.ايران كدام طرف است گفتم برگرديد ايران از اين طرف است و آنها خوشحال شدند.در حالي كه برميگشتم يك آرپيجي به طرف من شليك شد تا به من نزديك شد خوابيدم زمين و موشك آن خورد كنار من اما منفجر نشد و آن طرفتر صداي انفجار آمد و حرارتش پشت مرا سوزاند، بالاخره خودم را به پشت خاكريز رساندم.
به فرمانده گردان گفتم يك گروهان راه را گم كرده و به طرف عراقيها ميرفتند و من مسير را به آنها نشان دادم و الان هم ميرسند.ما مدتي منتظر شديم ديديم از آنها خبري نشد فرمانده گفت پس چرا كسي نيامد حتما تو اشتباه كردي. در همين حال ديديم كه دارند سينهخيز به طرف ما ميآيند فرمانده گردان كه خود نيز بعدا شهيد شد برايش خيلي عجيب بود و ميگفت و فكر ميكردم كه شما كه كار تبليغاتي انجام ميدهيد نتوانيد به منطقه بياييد و اين كار را انجام دهيد.
شهيدي كه زنده شد
شهيدي بود به نام جعفر اليمي. پدرش پيش نماز مسجد بود. يك روز آمد مرا بوسيد و گفت: آقاي شوندي يك نفر از بسيجيها به من سلام كرد گفتم اينجا همه به هم سلام ميدهند؛ گفت. نه آن سلامي كه او بر من داد سلام ديگري بود. گفتم چه طور سلامي بود كه براي شما عجيب است؟ او گفت زماني كه اين بسيجي به من سلام داد احساس كردم آدم شدم و او در عمليات والفجر در حاليكه كنار من ايستاده بود يكدفعه بر زمين نشست در حالي كه چهره خندان بود و خاصي داشت، گفتم بلند شو. دستش را گرفتم كه بلندش كنم ديدم تركش از پشت سرش خورده و از زير گلويش بيرون آمده چنان خندهاش طبيعي و زيبا بود كه من باور نكردم او شهيد شده است.
حال عجيبي داشتم. وقتي بلند شدم همه جا را تار ديدم و با حالت وحشتناكي بر زمين افتادم. امدادگران آمدند و لباسهاي مرا آوردند و هنگامي كه ديدند تير بر نخاع من خورده گفتند كارش تمام است. من همه چيز را ميشنيدم. آنها ميگفتند او دو برادرش نيز شهيد شده و شروع كردند به فاتحه خواندن و بعد رفتند من فرياد ميزدم كه من زندهام بيايد ولي كسي گوش نميداد و همه در حال برگشت بودند. در همين حال يكي از بچههاي محل به نام شهيد شمسايي مرا ديد و بلند كرد و به پشت جبهه انتقال داد. امدادگران وقتي مرا ديدند گفتند او را كجا آوردي او شهيد شده او گفت نه او زنده است و مرا انداختند روي برانكارد تا به آمبولانس منتقل كنند.
در همان لحظه حالت اوليه به من دست داد و ديگر نتوانستم تكان بخورم ولي صداي آنها را ميشنيدم كه با هم بحث ميكردند امدادگران مانع ميشدند و ميگفتند اين آمبولانس تنها مجروحين كه اميد به زنده بودنشان است منتقل ميكند و او شهيد شده و ما نميتوانيم او را منتقل كنيم در حاليكه او اصرار داشت كه مرا به هر شكلي شده حتي روي سقف آمبولانس ببرد و آنها اجازه نميدادند در حاليكه او مرا به زير تخت حل داد راننده آمبولانس آمد و مرا به بيرون پرت كرد من اين صحنهها را نميديدم اما حس ميكردم كه آنها با هم درگير شدند. خلاصه مرا به بيمارستان صحرايي منتقل كرده و مرا به اسم شهدا در زيرزمين شهدا انداختند و 5، 6 شهيد هم روي قرار گرفت من اصلا احساس نميكردم كه شهيد شدهام همين طور كه افتاده بودم.
كسي ديد كه دست من تكان ميخورد و گفت او زنده است مرا از بين شهدا بيرون كشيدند و بلافاصله به اتاق عمل بردند هنگاميكه تير را از نخاع من خارج كردند من به هوش آمدم و مدتي هم جزو قطع نخاعيها بودم زنده بودن من و بيرون كشيدنم از بين شهدا فقط و فقط يك معجزه بود.
او علاوه بر اينكه مدتي قطع نخاع بوده سه مرحله به صورت صددرصد شيميايي شده است با اين وجود درصدي از جانبازي را به خود تعلق نداده است و بزرگترين آرزويش اين است كه روزي شهيد شود.
ميگويد: اواخر جنگ بود و من در جبهه نبودم. روزي آمدم و ديدم حاج آقا و حاج خانم نشستند وگريه ميكنند من كه بعد از شهادت برادرانم تا به آن روز گريه آنها را نديده بودم. خيلي تعجب كردم گفتم براي چه گريه ميكنيد آنها گفتند به خاطر اينكه الان جنگ است و هيچ كدام از بچههاي ما جبهه نيستند! سپس تصميم گرفتند برادر كوچكم كه سنش اقتضا نميكرد را به جبهه بفرستند.
او نيز از سال 65 تا اواخر جنگ در جبهه حضور داشت و دو بار شيميايي شد و اكنون نيز طلبه است. در اين زمان مادر شهيد كه ساكت بود شروع به صحبت كرد. هنوز هم وقتي از فرزندانش ميگويد دستاش ميلرزد او با افتخار از فرزندش ميگويد: زمانيكه عباس ميخواست برود گفت مادر بيا بنشين صحبت كنيم شايد رفتم و شهيد شدم و ديگر مرا نديدي به او گفتم پسرم نرو جبهه. تو ديپلم داري و حيف است گفت: مادر ديپلمه زياد است الان جنگ است و بايد جوانان مبارزه كنند گفتم باشد اگر تو راضي هستي من هم راضيام. آنها كه رفتند هر زمان كه يادشان ميافتم كه در اين راه شهيد شدند قلبم آرام ميگيرد و روشن ميشود كه با رضايت خود رفتند و شهيد شدند.
معجزه شهدا
برادر شهيد مي گويد هنگامي كه من در مكه بودم روزهاي آخر خيلي ناراحت بودم از اينكه نتوانستم مستجباتي را انجام دهم و طوافي براي پدر و مادرم و اجدادم بكنم. شب خواب ديدم كه بين صفا و مروه ميروم يك دفعه محمد را ديدم به او گفتم تو اينجا چه كار ميكني؟. او گفت دارم باقيمانده اعمال تو را انجام ميدهم تو فردا صبح با خيال راحت برو و بقيه اعمالت را به من بسپار من همه آنها را انجام ميدهم. ما كه قرار بود 5 روز ديگر حركت كنيم فردا صبح گفتند شما بايد برويد و من با خيال راحت و دلشاد حركت كردم و رفتم واين واقعا يك معجزه است معجزه شهدا هنگام نبودنشان. شهدا دستشان بسيار باز است و با خداوند حشر و نشر به خصوصي دارند و ما ميتوانيم از آنها كمك بخواهيم و آنها قطعا به ما كمك خواهند كرد.
بنياد شهيد كجاست؟
او ميگويد: حاج آقا تا كنون هيچ امكاناتي از هيچ بنيادي دريافت نكرده است نه او چيزي ميخواهد و نه آنها توجهي نشان دادهاند. زماني آمدند و گفتند كارت شما قديمي است يعني شما خانواده شهيد نيستيد و او نيز هيچ وقت براي تعويض كارت به بنياد شهيد مراجعه نكرده و حتي نميداند بنياد شهيد كجاست!؟
پدر شهيد ميگويد: آنها بايد خودشان بيايند و براي خانواده شهدا ارزشي قائل شوند نه اينكه ما به دنبالشان برويم شان شهدا بسيار بالاتر از اينهاست.
مادر شهيد نيز ميگويد: شهدا رفتند اما خانواده آنها مال دنيا را نميخواهند اين را ميخواهند كه به آنها كم توجهي نشود و آنها كه روي كار هستند كارشان را درست انجام دهند و براي مردم كار كنند پول دوست نباشند بدانند دردهاي مردم چيست؟
پدرشهيد ميگويد: عدهاي از خانواده شهدا واقعا فقير و مستضعفاند اينها را بايد پيدا كنند و به وضع آنها رسيدگي كنند زيرا اگر روزي اتفاقي بيافتد و جنگي پيش بيايد همين خانواده شهدا هستند كه از اين مملكت دفاع ميكنند زمان جنگ عدهاي رفتند و عدهاي ماندند و دفاع كردند بايد بروند به آنها برسند حتي اگر نميخواهند به وضع آنها رسيدگي كنند.
برادر شهيد ادامه ميدهد: محمد نجار بود. آن موقع درآمد قبل از انقلابش از الان بيشتر بود و اگر او به جبهه نميرفت و ميماند براي ما درآمد داشت و اكنون وضع ما بسيار خوب بود. به وضع عدهاي بسيار خوب رسيدگي ميشود ولي به خانواده شهدا كه واقعا وضعشان زير متوسط است اصلا رسيدگي نميشود و تنها به حقوق 50 هزار تومان اكتفا ميشود. علاوه بر اين هر ادارهاي كه مراجعه ميكني جرات نميكني بگويي من خانواده شهيد يا جانباز هستم و اگر بگوييد به شما ميخندند و مسخره ميكنند.
احترام به جانباز و خانواده شهيد بايد فرهنگسازي شود در اروپا هنگامي كه فردي در جبهه حضور داشته است مدالي به او ميدهند تا او را از سايرين مشخص كنند و به او احترام گذارند و در صورتيكه در كشور ما اگر كسي بفهمد تو رزمندهاي مسخرهات ميكنند. زماني كه ميخواستيم با پدرم به سفري برويم او به من قسم داد كه در صورتي با تو ميآيم كه كسي متوجه نشود من پدر شهيد هستيم چون در اين صورت ديگر راحت نيستم و در بندم چرا بايد اينطور باشد و يك نفر بترسد از اينكه ديگران متوجه شوند او پدر شهيد است. از مردم هم نميتوان انتظار داشت زيرا اين طور فرهنگسازي شده و اگر به آنها فرهنگ درست را آموزش داده شود آن وقت ميتوان از آنها انتظار داشت.
او ادامه ميدهد: نزديك 8 سال است كه در اين محل مينشينيم شهرداري آمده راجع به ما از همسايهها تحقيق كرده كه آيا اينها خانواده شهيد هستند آنها هم گفتند ما نميدانيم آمدند كارت ما را نگاه كردند و گفتند اين كارت قديمي است و از همسايهها پرسيدند كسي خبر نداشت كه در اين محل خانواده دو شهيد زندگي ميكنند؟ بنياد شهيد هم گفت اينها خانواده شهيد نيستند.اما ما نميتوانيم روي تابلو بنويسيم كه خانواده شهيديم. بيايند ما را ببينند.آيا فرزنداني كه براي حفظ اين نظام و اسلام به آغوش مرگ رفتند اينگونه بايد ناديده گرفته شوند؟
انتهاي پيام