هيچگاه از كمبودهاي جبهه شكايت نكرد؛ گفتوگو با مادر شهيد سيدمحسن ميرپنجي: شأن و منزلت خانوادههاي شهدا آن طور كه بايد رعايت نميشود
هوا،هواي سرد زمستان بود ولي حضور پرشور مردم گرماي خاصي به فضاي بهشت زهرا (س) بخشيده بود. نميشد باور كرد؛آخرين گروه اين شهيدان حداقل 17 سال پيش در اين قسمت از بهشت آرام گرفتهاند اما براي خانوادههايشان انگار همين ديروز بود.پدران و مادران شهدا درست مثل روزهاي اول پس دادن امانتشان به خدا با فرزندانشان سخن ميگويند، آنها باور دارند كه شهدا زندهاند. يكي از اين مادران«عزيزه سيدباقري»، مادر شهيد «سيد محسن ميرپنجي» بود كه در گفتوگو با خبرنگار سرويس«فرهنگ و حماسه»خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)،از شاخه گل لالهاي كه به وجودش ميباليد با افتخار سخن گفت. سيدمحسن در عمليات مهران منطقه عملياتي سومار در حالي كه دو سال از حضور مستمرش در جبهه در دوران سربازي ميگذشت در سن 20 سالگي به شهادت رسيد. در اين دو سال زمانهايي كه به منزل ميآمد بسيار كوتاه ميماند به طوري كه حتي پوتينهايش را درنميآورد.حتي فرصت صحبت كردن از جبهه و اتفاقات آنجا را نداشت به همين دليل من نميدانم در چه عملياتهايي شركت داشته است. خيلي با او صحبت كردم.به او گفتم دو برادرت جبهه هستند تو ديگر نرو.به من گفت: اگر بدانيد در هويزه چگونه زنان و دختران را زنده به گور ميكنند اين را از من نميخواستيد.اگر من هم بنشينم و دفاع نكنم آنها به خانه ما هم ميآيند پس بايد در همان مراحل اوليه جلوي آنها ايستاد تا ديگر به تهران نيايند. در فاصله زماني كوتاهي كه به منزل ميآمد فقط از خاطرات خوب سخن ميگفت هيچ وقت نميگفت: نميخوريم، نميپوشيم؛ميگفت مامان جبهه عالم به خصوصي دارد. هرگاه شخصي را ضعيف و نيازمند كمك ميديد به اتفاق دوستانش به او كمك ميكردند. منزل ما چهارراه غفاري بود. بعد از شهادتش،بيماران بستري در روزبه هر روز به خانه ما آمدند؛ ميگفتند؛از بيمارستان كه خارج ميشديم سيدمحسن براي ما خريد ميكرد، برخلاف ديگران كه از ما فراري بودند با ما صحبت ميكرد. دو روز بعد از شهادتش ساعت 8 صبح از طرف مسجد پيكرش را جلوي منزل آوردند. من تا صبح نماز خواندم.گفتم خدايا من مادر سيد هستم، فقط كمكم كن كه فرزندانم اشك مرا نبينند،چادر از صورتم كنار نرود و بچهها پي به ناراحتي كه در چهرهام است نبرند. از حضرت زينب (س) صبر خواستم و تمام اينها باعث شد در حضور ميهمانان مثل مهمان باشم.من كنيز شهيد هستم؛ شهيدي كه حتي يك نامحرم نديد.لياقت خود نميدانم كه مادر شهيد باشم. خيلي فداكار بود. در خانه نان خالي ميخورد و غذايش را به فقرا ميداد. در خواب ضريحش را در مسجد كوفه ديدم. او چيزي نميگفت، حرف نميزد، با لبخند به من نگاه ميكرد و با تمام وجود به صحبتهاي من گوش ميكرد. در وصيتنامهاش گفته است: سعي كنيد در كمبودها صبور باشيد و ابراز ناراحتي نكنيد، انقلاب جنگ و كمبود دارد و من و خانوادهام هميشه به خواستهاي او عمل كرديم. هميشه ميگفت: تهران براي من تنگ است. دو بار تركش خورده بود و به اين خاطر در مرخصي بود هنوز از مرخصياش چند روزي مانده بود كه رفت. بازهم تركش خورد و اين بار به قلبش و شهيد شد. خدا فقط كمك كند حجابمان،ايمانمان و اسلاممان از بين نرود.خدا كند جوانان راه شهدا را بشناسند و ادامهدهنده آن باشند.آن قدر كه حرف ارج و قرب قائل شدن براي خانواده شهدا هست، شان و منزلت نيست. انتهاي پيام