«بي هيچ ادا و اصولي...» احمد بيگدلي: مگر نه اينکه همه بخشي از تنهي واحد ادبيات اين دياريم؟
احمد بيگدلي در يادداشتي از خودش گفته است، نوشتن، برگزيده شدن كتابش در جايزهي كتاب سال و حاشيههاي آن. بيگدلي در اين يادداشت كه در اختيار بخش فرهنگ و ادب خبرگزاري دانشجويا ايران (ايسنا)، قرار داده، آورده است: «هو بهنام خداوندگار جميل ما رسولانيم، روح واحديم ... و فقط من به تنهايي گريختم تا تو را بازگويم (کتاب ايوب نبي) و به ناگهان و بي هيچ مقدمهاي ـ بعد از گذشت يک ماه که از تاريخ اهداي جايزه کتاب سال (به قول دوستان نازنين، جايزه دولتي) ميگذرد ـ از خودم پرسيدم مخالفت با ترکيب و صلاحيت داوران بيستوچهارمين دوره کتاب سال، به نوعي مخالفت با انتخاب رمان «اندکي سايه» نيست؟ مخالفت با «من» که «فلاني» يا «بهماني» نيستم. بايد ميبودم تا مقبول ميافتادم؟ حرفي نيست، اما، اين «خود» من چه ميشود؟ در حاليکه طي سالياني که بر من گذشته، عليرغم نگراني يکي از دوستان اهل قلم: «اميدوارم بردن اين جايزه باعث نشود که داستان و داستاننويسي را به نفع امور حاشيهيي، مثل بردن جايزه و غيره، ترک کند». هرگز به جايزه و «غيره» فکر نکرده بودم. من خيال ندارم جايزهبگير بشوم. نام دو مجموعه پيشين: «شبي بيرون از خانه» و «من ويران شدهام» و حتا همين رمان کوچک «اندکي سايه» در فهرست کتابهاي خواندهشدة هيچيک از جوايز به اصطلاح غيردولتي و محترم نيامده است (آيا داوريهاي اين جوايز بيعيب و نقصاند؟) اينجا، در ضلع شرقي شهرکي مهاجرنشين که با نجفآباد، پنج کيلومتر و با مرکز اصفهان، 40 کيلومتر فاصله دارد، در گوشه خلوت خودم، با خانوادهام ـ تقريباً دور از کافهها، انجمنها و محافل روشنفکري ـ روزگار ميگذرانم و به جبران حقوق اندک بازنشستگي، چند ساعتي در هفته تدريس ميکنم و مابقي اوقات را پشت ميز تحريرم مينشينم، به موسيقي گوش ميدهم، کتاب ميخوانم، مينويسم و مشق خط ميکنم و با اين دلمشغوليهاست که رنج زمانه ناسازگار را تحمل ميکنم و با بيماري قلبيام کنار ميآيم و کارم به کار هيچ کس نيست. مينويسم: «آناي باغ سيب»، «آواي نهنگ»، که ماههاست در انتظار مجوز به سر ميبرند، مجموعة «نخستين شب راوي» و رمان «زماني براي پنهان شدن» و... . مينويسم و با نشريههاي ادبي و فصلنامههاي وزين مثل «هوم»، «عصر پنجشنبه»، «زندهرود» و مجله « هنر پارسي» همکاري ميکنم. گاهي و براي اداي دين به نزديکترين دوستم، از سر مهر، بارها سهمي از اوقاتم را حبه کردهام. پيشتر «سال 1374» اگر حسن محمودي، علي يزداني و سيدرضي آيت نبودند، شايد هيچگاه در مقام نويسندهاي از ياد رفته، که موي سرش را سپيد کرده است، در «نشست ادبي جمعه» حاضر نميشدم و پس از 13، 14 سال به طور جدي داستان نمينوشتم. در اين ميان، حسن محمودي نه تنها يک داستاننويس، که، ژورناليستي موفق از آب درآمد و اين تنها دوست من در عرصه مطبوعات پيش از جايزه کتاب سال است، ( و گويا او هم به قول خودش به «اندکي سايه» رأي نداده بود). اگر پس از انتخاب «اندکي سايه»، در شهر کتاب، جلسه نقد و معرفي برگزار ميشود، به سبب لطفي است که به حسن محمودي داشتهاند. و بالأخره شايد اگر «زاون» [قوكاسيان] نبود، «اندکي سايه» هيچ سايهاي نميداشت، تا اين همه دربارهاش نقد و نظر مطرح بشود. زير تيغ آفتاب ميماند و در چنبرة زمان گم ميشد. در اين ديار کوچک مغموم، اين شهر کارگري، هيچ روزنامه معتبري به دستم نميرسد و نه هيچ مجلة ادبي و يا رماني، مجموعة داستاني. (اينجا چندان هم دورافتاده نيست، سطح آگاهي و اقتصادي مردم بسيار اندک است. اينجا فقر بيداد ميکند). براي خريد روزنامه اعتماد يا قدس ، يا ... بايد بروم نجفآباد و براي خريد کتاب راهي اصفهان بشوم. در اين ميان از کلوپ فيلم کرايه ميکنيم و شبها در کنار خانواده به تماشا مينشينيم: «ساعتها»، «بيمار انگليسي» و... و يا کتابهايي را که پيش از اين و در آن دوران ارزاني خريدهام، بازخواني ميکنم: «مالون ميميرد بکت»، «واهمههاي بينام و نشان ساعدي» يا ... . وقتي در تابستان 1360 به يزدانشهر نجفآباد، فراخوانده شدم، کار تئاتر را که از سال 51 تا 56 وقت روي آن گذاشته بودم، قبل از هر اتفاقي رها کرده بودم، تا سال 1374، که اولين داستان کامل و بينقص خودم را نوشتم؛ «خواب بلند ارغوان»، غير از چند چرکنويس ـ (که «اندکي سايه» هم يکي از آنها بود) ـ . آنچه نوشتم، از نمايشنامههاي کوتاه، تکپردههاي کمدي و سريالهاي تلويزيوني، هيچکدام تصويب نشدند، تا سر و ساماني بگيرم، فراغتي بيدغدغه بيابم و به قول ويرجينيا وولف، «اتاقي از آن خود» داشته باشم و يک مقرري ماهانه اطمينانبخش ـ که فرصت نوشتن دلخواهم را به من بدهد. حاصل: رنج بيپايان و عمر بههدررفته. طي اين سالهاي طولاني فترت من، بسياري از نويسندگان جوانتر، درس و مشق مدرسهشان را تمام کردند و قدم به عرصه داستاننويسي گذاشتند. خوشبختانه خوش درخشيدند، بيآنکه دولت مستعجل باشند و امروز من در حد توانم خواننده وفادار داستانهاشان هستم و به وجودشان افتخار ميکنم. راستي چه فرق ميکند؟ خسروي و مندنيپور بايد گلشيري و ساعدي را خوانده باشند، تا نخواهند آزمودهها را بيازمايند، چنانچه ايوبي، ساعدي و دولتآبادي هم بايد هدايت را خوانده باشند و... . در اين ميان من هم شاخة نازکي هستم از اين درخت تناور که اکنون و در 61 سالگي پس از 35، 36 سال يا کمي بيشتر مشق کردن و پيوسته نوشتن، بر و باري دادهام (اگر اين اصطلاح درست باشد). حالا ديگر همه ميدانند اين جايزه را داوران، از سر رفاقت و ارفاق به من حبه نکردهاند. (کيهان شنبه 12 اسفند 1385) آنگاه که در استوديوي راديو تهران حاضر شدم، براي اولينبار داوران را ديدم: فيروز زنوزي جلالي و خانم تجار، چه مهرباني بيکراني و چه زلال. و البته آقاي اميرخاني عزيز، منتقد معروف را هم با آن «لبتاپ»اش، که براي من شهرستاني مثل يک اسباببازي، جذاب و خواستني بود. ميشد با آن فال قهوه گرفت يا در پهناي «اندکي سايه» نشست و رمان تازهاي را آغاز کرد. البته اين هيچ ربطي به مناعت طبع شهرستانيها ندارد. اميرخاني بود و شوري پر از انرژي. پيش از آن آقاي حسنبيگي را ديده بودم: موقر، متين و چقدر صميمي، در سالن بيروني تالار وحدت. هر سه مهربان، صميمي، باسواد و دلآگاهاند و در آن هيچ شکي نيست. ترديدي اگر هست، حکماً به زعم دوستان نازنين، به مناسبت «اندکي سايه» است، که اگر سايه بيشتر بود، من هم ميتوانستم در آن بنشينم، و من هم لبتاپم را باز کنم و داستانم را بنويسم. (و البته هيچ مانعي ندارد.) هرگز براي مطرح شدنم تا به حال به هيچکس آويزان نشدهام که براي من کاري بکند و آستيني بالا بزند. آنچه را هم آموختهام از هدايت، ايوبي، چهلتن، مرادي کرماني، گلشيري، ساعدي، احمد محمود، و اخوت آموختهام. در اين فراخناي دلپذير ادبيات معاصر که از بالندگي جوانترها سرشار است، من، هيچکسام ـ بي هيچ ادا و اصولي. اگر کسي هستم به سبب اندوختههايي است که طي اين همه سال از نويسندگان خودي و غيرخودي به دست آوردهام؛ نشانة کوچکي از اين همه. • ... و بالأخره اتفاق افتادني، افتاد و تقصير هيچکس هم نبود. يکي از خانمهاي نويسنده اصفهاني به من زنگ زد و گفت در روزنامه ايران، «اندکي سايه»، در رديف آثار بهترين نويسندگان اين مرز و بوم قرار گرفته و براي جايزه کتاب سال کانديد شده است. باورم نميشد، (بايد باورم ميشد؟) من هرگز به جايزه فکر نکرده بودم، و نميدانستم براي ادبيات داستاني هم در بيستوچهارمين دوره کتاب سال، جايزهاي درنظر گرفته شده. با هر دردسري بود، روزنامه را تهيه کردم و ديدم اين اتفاق افتاده است. آنوقت به دختر کوچکم زهرا، گفتم براي من زيباترين قطعه موسيقي را که در حافظه کامپيوترش دارد، با صداي بلند برايم پخش کند: Morning At The Hotel ، و ما، اين شادماني را با بغض شکفتهمان جشن گرفتيم: دل من، از باغهايي ترانه بخوان که، آنها را نميشناسي؛ رنجهايي که گويي در بلور ريخته شدهاند، روشن، دستنيافتني. (راينر ماريا ريلکه) از اين لحظه بود که دست به دامان دوست و محبوب يگانه عالم و آدم شدم. گفتم: خداوندگارا، اکنون انزوا و خلوت مرا شکستي و مرا رسوا کردي، پس نام من و اين کتاب ناقابل را از کيسه داوري خود بيرون بياور که سخت به آن نيازمنديم. مگر فرصت من کوتاه نيست؟ اگر نباشد، ديري نخواهم پاييد که سرانگشتانم از نوشتن عاجز ميمانند. لرزش انگشتانم را چگونه مهار کنم؟ «پروردگارا، من استخوانم سست شده و سرم از پيري سفيد شده است و در زمينه خواندن تو، پروردگارا، کمطالع نبودهام. آيه 4 سوره مريم» • مگر نه اينکه تمام نويسندگان اين سرزمين بخشي از تنة واحد ادبيات اين دياراند؟ مگر نه اينکه هر جوانه تازهاي که در بهار ميشکفد، به قاعده بايد روحافزاي ديگر شاخهها و برگهاي آن باشد و در پاييز هم، پوش دلانگيزي بشود بر خاکي که از آن رستهاند؟ مگر نه اينکه ما در خلق خلاقانهترين اثر ادبي، رسولانيم، روح واحديم و بايد راستپندار و نيکانديش و درستپيمان باشيم، بي هيچ دروغي. داند آن عقلي که او دل روشني ست در ميان ليلي و من فرق نيست من کيام ليلي و ليلي کيست من ما يکي روحيم اندر دو بدن چه باک اگر تو، من باشي و من، تو باشم و در اين زمانة بيداد که جنگ و نابسامانيهاي روزگار در هر گوشة عالم، دلخونمان کرده است، ياور هم باشيم و اگر پاي اعتقادي در ميان نيست، (ميشود آيا آن را در پارچه پيچيد و روي تاقچه گذاشت؟ لابد ميشود)، لااقل شرف انساني را پاس بداريم و اگر هست و به اصول يگانه و روز داوري معتقديم، پس به اراده و خواست او گردن بگذاريم که: «ماية همه کتابها نزد خداست؛ آيه 29 سوره رعد» بغضهاي آشکار و پنهان در حق داوري، کنار کشيدن در آخرين لحظات، بيانصافي و بيمهري است به انتخاب «اندکي سايه» ـ (چنانچه همين «اندکي سايه»، در همينجا و در ميان دوستان دور و نزديکم چنان مورد بيمهري قرار گرفت که از کردة خود پشيمان شدم) اگر فلان اثر هم شايستهتر ميبود، بالطبع آن هم به نوعي با سليقه و اعمال نظر همراه ميبود. هميشه همينطور است. امّا آنچه حقيقت دارد، اين واقعيت کتمانناپذير است که ما همه يک تن هستيم، تن واحد ادبيات داستاني. حيف نيست در اين زمانة بيداد، رخ برافروزيم به جاي آنکه شانه به شانة هم قدم برداريم و ياور هم باشيم؟ نکند همة اين حرفها و نقلهاي داستاني است و من خواب خوش داستانهاي خوب گذشته را ميبينم؟» انتهاي پيام