/گفتوگو/ محمد بهارلو: در دهههاي چهل و پنجاه ايران، اثر ادبي نوعي سند اجتماعي محسوب ميشد
در دهههاي چهل و پنجاه و تا حدودي شصت شمسي در ايران، لازمهي مشخص هر نويسنده يا شاعري اين بود كه معرف زبان خود باشد؛ يعني اثري پديد آورد كه پيش از هر چيز، شاهدي بر زمانهاش باشد. محمد بهارلو ـ منتقد و داستاننويس ـ با بيان اين مطلب دربارهي ”بررسي مقايسهاي ادبيات ايران از دههي چهل تا دههي هفتاد و واقعيتها” به خبرنگار بخش ادبي گروه فرهنگي هنري خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، گفت: اثر ادبي، نوعي سند اجتماعي در آن دو دهه بهحساب ميآيد و طبعا از لحاظ پديدآورندهاش، الزامآور هم بوده است؛ به اين معنا كه نويسندگان و شاعران، بيش از هر زمان ديگري، خود را ملزم ميديدند كه ادبيات را يك امر جدي بشناسند؛ يعني آن را چيزي بدانند كه بر اوضاع زمانه، بر شكاف ميان رفاه طبقات و گروههاي متمكن جامعه و فقير تودهي مردم، شهادت بدهد. نويسندهي ”عشقكشي” ادامه داد: طبعا نويسندگان و شاعران، در اين هدف خود حسن نيت داشتهاند؛ اگرچه در پديد آوردن آثار خود، آزاد نبودهاند. خصلت اين آثار، سرعت، عصبيت و محدوديت آنها است؛ زيرا اجتماعات و فقدان آزادي، مانع از آزمايشگري و طبعآزمايي نويسنده و شاعر، بوده و حساسيت آنها را براي ديدن افقهاي تازه كرخت ميكرده و از كار ميانداخته است. او دربارهي نقش تخيل در آثار ادبي اين دههها نيز گفت: در آثار ادبي سه دههي 1340 تا آغاز دههي هفتاد، كمتر اثري از تخيل و رؤيا ديده ميشود؛ زيرا واقعيت، آنقدر سنگين و بيمحابا و خشونتبار است كه همه را در قيد و بند خود گرفتار ميكند؛ بهطوريكه حتا از نظر بسياري، تخيل و رؤيا، به منزلهي فرار از واقعيت جلوه ميكند. نويسندهي ”سرگذشت نسل تمام شده” كه كتابي است در نقد ”كليدر” ادامه داد: عجيب نيست كه ما در طول اين سه دهه، تقريبا هيچ رمان تخيلي نداريم. نه در سووشون و شوهر آهو خانم و نه در سنگ صبور، شازده احتجاب، همسايهها، جاي خالي سلوچ و زمين سوخته؛ تقريبا اثري از تخيل و رؤيا و بازي آزادانهي طبايع فردي ديده نميشود. وي گفت: آنچه است، نمايش واقعيت و توصيف فاجعه و سياهي و تباهي است و بيان درد و نفرتي كه در وجود آدمها سرشته شده است. حتا اثري از عشق و طنز هم در اين آثار نيست؛ يا اگر است، در حاشيه قرار دارد و در حكم چاشني بيرنگي كه از بيرون بر فضاي متن پراكنده شده است. طبعا در اينجا منظور از عنصر تخيل، مساوي گرفتن آن يا پريشانگويي و هزياننويسي يا رمزآلودگي معماگونه نيست. منظور، منظر جديد و چشمانداز رنگيني است كه از فضاي محدود و بستهي واقعيت فراتر ميرود و در افق متن ادبي ظاهر ميشود. نگارندهي مجموعه داستان”باد و بادبان” اظهار داشت: در تنها رمان تخيلي دههي 40 ـ يعني ”ملكوت” بهرام صادقي ـ ما با تخيل سياه و هولآوري روبهرو هستيم كه مردي در آن، گوشت اعضاي بدن خود را تكه تكه ميبرد و درون شيشهي الكل مياندازد. در اين رمان، برغم قابليتهاي نويسندهاش در داستانسرايي، هيچ اثري از شوخطبعي و طنز ديده نميشود. رمان ديگري كه در آن، عنصر طنز و سبك روحي با مايهاي از عشق رمانتيك وجود دارد، ”دايي جان ناپلئون” ايرج پزشكزاد است كه قدرت نويسندهاش، در گفتوگونويسي زنده و شيرين آن است؛ رماني كه هنوز آن را بهعنوان يك اثر ادبي جدي بهجا نياوردهاند. نويسندهي ”بختك بومي” دربارهي فضاي غالب در آثار ادبي، بويژه داستاني نيز يان داشت: متاسفانه هيچكدام از آثاري كه برشمرديم، برغم برخورداري از پارهاي امتيازها، از دايرهي محدود فضاي ادبي ما بيرون نرفتهاند و به جنبش ادبيات جهاني كه قلمرو بيپاياني است، نپيوستهاند. بهراستي، علت چيست؟ شايد علت اين باشد كه جهان ادبيات ما محدود است؛ محدود به واقعيتي كه افق آن تيره و تار است و لاجرم نويسندگان، تنها ميتوانند در آن، دست و پا بزنند و به هرچه دم چنگ خود مييابند، دست بياندازند. اين جوشش و تقلا، هر چقدر هم كه از سر صداقت و صميميت باشد، نتيجهي نظرگيري به بار نميآورد. تاكنون كه به بار نياورده است؛ البته شايد هر يك از ما بهعنوان نويسنده يا شاعر از نتيجهي كار خودمان راضي باشيم؛ يا وانمود كنيم كه راضي هستيم؛ اما واقعيت، چيز ديگري است. وقتي جامعهي ادبي، اثري را بهجا نياورد، رضايت و خوشايند صاحب آن اثر از محصول كار خودش، يك مفهوم كاملا شخصي و چه بسا يك مقولهي آسيبشناختي باشد. آنچه در سه يا چهار دههي اخير در صحنهي ادبيات ما بهچشم ميخورد، اين است كه ما نه در فضاي سنت ادبي خودمان فعاليت ميكنيم و نه در امتداد سنت ادبيات جهاني جايي داريم. در دههي 70، از حيث ارزشهاي ادبي، تمايزي نسبت به دهههاي گذشته بهچشم ميخورد؛ اما اين تميز، لزوما مايهي شكوفايي ادبيات ما، آنگونه كه عدهاي ميپندارند، نبوده است. نويسندهي معاصر و نگارندهي ”حكايت آنكه با باد رفت” اضافه كرد: در اين دهه نيز فشار ديگري بر فضاي ادبيات ما وارد شده است كه عوارض و تاثير مخرب آن، كمتر از فشار و تحميل سياسيات يا اجتماعيات بر ادبيات ما نبوده است. فشار نظريهها و الگوهاي ادبي غربي كه بهصورت جاذبه و تقليد در فضاي ادبي ما ديده ميشود، نويسندگان و شاعران ما را به معناي واقعي كلمه، بيچاره كرده است. اغلب نويسندگان و شاعران، بويژه منتقدان، چشمشان بهدنبال الگوها و احكام نظريهپردازان ادبي غربي است. برخي نيز بر اين عقيدهاند كه هر چقدر اثر ادبي ـ خواه شعر و خواه داستان ـ ساختاري گنگ و مبهم داشته باشد؛ لابد شاعرانهتر يا اديبانهتر يا نابتر است. نگارندهي ”بانوي ليل” و ”سالهاي عقرب” در بخش ديگري از سخنانش، با اشاره به تلاش اهالي ادبيات براي خلق آثاري با مضمونهاي جديدتر، گفت: در دههي اخير، بويژه در نيمهي دوم آن، تلاش نويسندگان در خلق كردن آثار خود، كمابيش مشهود است؛ تلاشي كه خصلت بارز آن در آثار ادبي نوعي تناسب يا پيراستگي است. شايد بيش از هر زمان و دورهي ديگري، نويسندگان براي نوشتن داستانهاي بزرگ، مواد كافي در اختيار دارند؛ زيرا اغلب صحنهي شگفت و تكاندهندهاي را از نزديك ديدهاند؛ يا خود، بهطور مستقيم، در معرض چنين صحنههايي بودهاند و در آنها شركت داشتهاند. بهارلو با اشاره به تاريخ اجتماعي دههي 50 و پس از آن، ادامه داد: انقلاب و جنگ، بهعنوان مهمترين و مؤثرترين واقعيتهاي ساليان اخير، بيش از هر واقعيت و موضوع ديگري، فكر و احساس نويسندگان را برانگيخته است؛ اگرچه تاكنون از حيث كمي و كيفي، داستانهاي بزرگ و نظرگيري با اين مايهها نوشته نشده است. حقيقت اين است كه نسل جديد نويسندگان، از حيث تجربهي زندگي، آن تجربهاي كه حتا در عالم خيال نويسندگان دهههاي گذشته نميگنجيد، غني و سرشار است؛ اما اينكه نويسندگان تا چه اندازه از عهدهي طرح و توضيح اين تجربه برآيند، مسالهاي است كه به قابليت فكري و قريحه يا حساسيت آنان بستگي دارد. وي افزود: به عبارت ديگر، آنچه اهميت دارد، اين است كه تجربهي انساني بهعنوان واقعيت داستاني، واقعيتي تازه و تمام و برپا، با پيراستگي و تراشيدگي و با بازي ساده و زلال ارايه شود و بههيچوجه، كافي نيست كه نويسنده، تنها تجربه اندوخته يا با مسائل بزرگ سر و كار داشته باشد. به تعبير همينگوي، نويسنده، نخست، بايد موضوع را بشناسد و سپس نوشتن بياموزد و هر دو كار، يك عمر وقت ميخواهد. انتهاي پيام