افزون بر ترجمه آثار داستانی در حوزههای تاریخی، علوم سیاسی و... نیز حرفهایی برای گفتن دارد. شاید معروفترین ترجمه کتابهای غیرداستانی او کتاب «کار کار انگلیسیها» نوشته جک استراو باشد که تا این لحظه به چاپ یازدهم رسیده است. دیگر ترجمه ناداستان او کتابی است با نام «هر روز موهبتی است» اثر جان کری معروف که در دوره باراک اوباما وزیر خارجه آمریکا بود. قلم مجتهدزاده در ترجمه این دو کتاب بسیار ژورنالیستی و درخور حالوهوای آنهاست.
به گزارش ایسنا، با این همه، به نظر میرسد علی مجتهدزاده بالفطره مترجم ادبی است و نقطه قوتش این است که لحن اثر را به خوبی میفهمد و بهزیبایی منتقل میکند. من از این مترجم دو کار داستانی خواندهام؛ یکی رمان «ترانه مرغ اسیر» نوشته جازمین دارزنیک که روایتی آمیخته با تخیل از زندگی فروغ فرخزاد است و دیگری مجموعه داستانی است از دیوید سداریس با نام «تب بشکه».
وقتی چند سال پیش ناشری ترجمه مجموعه داستان «کالیپسو» نوشته دیوید سداریس را به من پیشنهاد کرد قبل از هر کاری خودم را ملزم به خواندن ترجمههای قبلی از این نویسنده کردم و همه را خواندم و حتی پادکستهایش را هم شنیدم. کارهای سداریس را پیمان خاکسار، میلاد زکریا، میلاد قبلهای، سولماز دولتزاده، پویان رجایی و رضا اسکندریآذر هم ترجمه کردهاند. مجموعه داستان «کالیپسو» را هم من ترجمه کردم اما ترجمهای که علی مجتهدزاده از «تب بشکه» به دست داده توگویی چیز دیگری است. در «تب بشکه» چنان است که انگار مجتهدزاده خود سداریس است با خلقوخوی شبیه به هم که با امکانات و قابلیتهای زبان فارسی مینویسد. نویسندهای خونسرد و خالی از خود و مترجمی شوخطبع و باریکبین. معلوم است که حاصل کار خواندنی است.
در ترجمه «ترانه مرغ اسیر» نیز علی مجتهدزاده لحنی درخور حال زمانه زندگی فروغ برمیگزیند و بهدرستی از پس انتقال معنا برمیآید. این کتاب با این ترجمه به چاپ دهم رسیده است.
در این مطلب با علی مجتهدزاده درباره عادتها و روشهای کارش در حین ترجمه گفتوگو کردهام پر پیداست که با گذشت زمان خیلی چیزها تغییر میکند و خواندن و نوشتن هم نمیتواند خارج از قاعده قرار بگیرد. نویسندگان و مترجمان ما تا همین چهل ـ پنجاه سال پیش دود چراغ میخوردند و چشموچالشان درمیآمد و چه بسا برای پیدا کردن معنی یک کلمه، اصطلاح یا عبارت نیاز میدیدند کلی کتاب زیرورو کنند. از طرف دیگر، این همه دست توی کار نبود و مترجم دیروز با فراغت خاطر کتابش را ترجمه و منتشر میکرد ولی اصلیترین مشکل مترجم امروز وجود رقبای ریز و درشت است چراکه هر کسی که چهار کلمه از یک زبان خارجی بداند ژست و قیافه مترجم به خود میگیرد و تو خود بخوان حدیث مفصل... .
و اما گفتوگو با علی مجتهدزاده.
از او میپرسم ملاکت در انتخاب اثر برای ترجمه چیست و او میگوید: «اگر انتخاب به من باشد همیشه نمایشنامه ترجمه میکنم ولی زندگی بازیها دارد و واقعیاتی مثل سرویس مدرسه دخترکم که الان میخواهم با هم آشناتان کنم و اسمش ستاره است. نوشابه کوکای زیرو هم که هر هفته گرانتر میشود و این چیزها دست مرا میبندند و دیگر میتوانم بگویم کار دست من نیست. من هر سفارشی که دستم برسد را قبول میکنم ولی راستش بعضی چیزها را نه. مثلا کتاب آشپزی یا کتابهای تخصصی مثل معماری اصلا راسته کارم نیستند و دوست ندارم و خیلی راحت جاخالی میدهم. جز این آدم هرکارهای هستم و چیزهایی مثل ملاک زیادی برای من لوکس هستند. سوای این، کار خودم را هم آنقدر جدی نمیگیرم که مثلا ادا دربیاورم که این را میخواهم و آن را نه. من مترجمم، نه نویسنده. در بهترین حالت هم کارم این است که نوشته یکی دیگر را جوری فارسی کنم که همه بخوانند و چیزی دستگیرشان بشود و حرفی به من نزنند. شاید بتوانم ادعا کنم که جنس و سبک و قلم و اینجور کالاهای گرانقیمت برایم مهم نیستند و زور میزنم به بهترین شکلی که میتوانم ادایش را دربیاورم و قلابیاش را بسازم. روی همین حسابها من دیگر هر چیزی که دستم میرسانند ترجمه میکنم و توی کارهایم تنوع دارم و این عمدی نیست، ناخواسته است. پُزش را نمیدهم و میدانم بلایی است که زندگی سرم آورده و به همین خاطر راحت میگویم که اینجوری شده.»
متن مبدا را سانسور میکند و اگر از او بپرسید چرا در پاسخ میگوید: «سوال خندهداری است. کسی که این سوال را کرده یا توی یکی از اقمار زحل زندگی میکند یا از آن دسته آدمهاست که خیال میکنند یخچال خودش تخم میگذارد معلوم است که سانسور میکنم. مگر ویراستار نگونبخت چه گناهی کرده که هزلیات نویسنده را دستش برسانم و نداند با اختیاراتی که دارد تا چه اندازه باید از سر و ته متن بزند. متنی که در استرالیا یا کانادا درآمده همیشه یک چیزهایی دارد که اینجا قابل چاپ نیست. باید نه متن جوری دربیاید که حساسیت درست کند و نه خواننده گیج بماند که الان مثلا چرا این دوتا اینجوری شدند و پیشتر که اینجوری نبودند و الان یکجوری هستند و از کجا شد که اینجوری شد. اگر اینجوری کردن متن اسمش سانسور است، بله.»
صحبت از عادتهایش ضمن ترجمه میشود. رکوراست میگوید: « آب میخورم مثل رود چون هم کمی مرض قند دارم و خلاصه که آدم کمخرجی هستم؛ چای گیلان میخورم و قهوه نمیدانم کجا.»
درباره اینکه در چه زمانهایی پای ترجمه مینشیند میگوید: «هر ساعتی که پا بدهد و کسی کارم نداشته باشد مینشینم و البته که شبها کار کردن راحتتر است چون آدمهای وقتخور خوابند و کسی کاری به کارت ندارد. ستاره (دخترش) هم هست که باید شبها بخوابانمش و شبهای عادی هفته با مصیبت و ضرب دگنک آخرش تا یازده خوابش میبرد و یواشکی جیم میزنم و میآیم پای میزم. البته گاهی اگر خواب بد ببیند بیصدا از اتاقش درمیآید و با موهای ژولیده بیصدا در اتاق را باز میکند و ناگهان بغلم میگیرد. دارم به این هم عادت میکنم و تازگی جیغ نمیزنم. این از شبهای وسط هفته ولی شبهای دیگر او هم پا به پام تا صبح بیدار میماند ولی مزاحمم نیست و با هم گاهی حرف هم میزنیم و خوش میگذرد.»
مجتهدزاده جا و مکان خاصی برای ترجمه دارد ولی از قرار برای رسیدن به اتاق خاص خودش قصهای دارد: «سالهای درازی گذشت تا این رویای اتاقی برای خودم تعبیر شد و الان فضایی هست که تا حد زیادی مال خودم است. به جز لیوانهای رنگی که گاهی ستاره گوشه و کنار میز میگذارد و برنمیدارد. من به کار کردن با کامپیوتر عادت کردهام و به همین خاطر باید میز داشته باشم چون خرت و پرتهای کناره کار مثل مونیتورها و ضبط صوتی که الان شده بلندگوی کامپیوتر و قرصهای همیشگی بیماریهای پرشمار و چیزهایی از این دست باید روی میز باشند. به همین خاطر هرگز با لپتاپ خو نگرفتم و از نظر من تنها جایی که میشود روی آن کار کرد همین میز است. همه رفقایم میدانند که من توی دنیا اول ستاره را دوست دارم و بعد کامپیوترم. این را همهجا جار نزنید ولی راستش همین است. تنها کسی که اجازه دارد پای کامپیوترم بنشیند، تنها کسی که اگر چیزی روی میزم بگذارد خفهاش نمیکنم، تنها کسی که با کامپیوتر من میتواند فیلم ببیند، تنها کسی که رمزش را بلد است همین ستاره است. هشت ساله.»
او از آن مترجمانی است که اصراری بر ارتباط گرفتن با نویسنده یا ناشر متن مبدا ندارد و در این باره توضیح میدهد: «معمولا نه چون سرعت کار اینقدری هست که به این کارها نمیکشد و از سویی هر گونه ارتباطی مایه شرمساری است چون تا الان کتابی ترجمه نکردهام که کپیرایتش را خریده باشند. سر کتاب «ترانه مرغ اسیر» نویسنده رسما توی اینستاگرامش نوشته بود «ترجمه غیرقانونی» و من با پررویی تمام رفتم لایک کردم!»
مجتهدزاده روزی بین هشت تا ۱۲ ساعت کار میکند: «این وسط البته درنگهایی هست و مثلا با هم (دخترش) میرویم پارک و رفقایی هم هستند که بهم سر بزنند و مایه مسرت فراوان چون این وسط کمرم هم راست و ریس میشود و استراحتی هست.»
از او میپرسم الگویش در ترجمه کیست. جواب میدهد: «با احترام به همه بزرگان تنها یک الگو دارم ذبیحالله منصوری. خیلیها را کتابخوان کرده و خیلی پرکار بوده که مایه شگفتی است و تازه این را هم میدانیم که کلی کار به اسم این و آن داده به چاپ و الان هم که مرده و نمیدانیم کدامها. من الان نشستهام پشت کامپیوترم و تایپ میکنم و گشتن دنبال یک کلمه که بلد نیستم کار دو تا کلید است ولی این آدم زمانی که حتی فرهنگهای کاغذی هم انگشتشمار بودهاند این همه کار درآورده و مایه شرم من که این همه امکانات دارم و این همه کمکارم و تنبل. اصلا ترجمه یعنی همین کاری که منصوری میکرده و جز این نیست و هیچ حد و مرزی هم ندارد.»
اوایل که با روزنامهها کار میکرد روی کاغذ مینوشت اما بعدها دستبهکیبورد شد: «این بود و یک سالی گذشت تا اینکه در روزنامه شرق کار گرفتم که دفتر شیکی در جردن داشتند و چه وعدهها که حقالتحریر فلان و فلان. یک ماهی از خانهمان که دروازه دولت بود با این ترتیب خودم را به دفتر روزنامه میرساندم که اول سوار مترو میشدم و تا تهش میرفتم که در آن سال ۸۶ میشد همین ایستگاهی که الان اسمش شده «حقانی» و آن موقع «میرداماد» بود. بعد کلی پیادهروی داشتم و میرسیدم بیخ بزرگراه و یک کورس تاکسی تا سر جردن، باز یک کورس دیگر تا ته جردن و تازه پیادهروی تا ته کوچه پت و پهن ولی درازی که دفتر آنجا بود. برگشت هم به همین ترتیب. بعد یک ماه که دیگر دیده بودم پول از اینها نمیماسد با خودم گفتم چه کاری است و نشستم پای کامپیوتر خودم و دو انگشتی بنا کردم تایپ کردن. بعد یک سال یکدفعه چشم باز کردم دیدم دو انگشت شده دهتا و رسانههایی که با آنها کار میکنم و پول هم میدهند شدهاند پنج شش تا. شرق پول ما را نداد و چندبار باز و بسته شد ولی همین دهتا انگشت را برای من یادگار گذاشت.»
این مترجم از آن مترجمانی نیست که اثر را قبل از ترجمه به طور کامل بخوانند و برای خودش دلایلی دارد: «وقتش را ندارم و این را هم دوست دارم که داستان در روند خواندنش به چشم من، تازگیاش همانقدر باشد که خواننده آن را میخواند.»
همچنین حاضر به دوبارهکاری نیست. یعنی اگر کتابی پیشتر ترجمه شده باشد علی مجتهدزاده وقتی برای ترجمه دوباره آن ندارد. جوابم را با «مطلقا» میدهد و میافزاید: ببینید اثری که پیشتر ترجمه شده یا عالی کار شده یا بد. در حالت اول اگر مترجم قبلی آن را خوب درآورده باشد هم بهش حسودی میکنم و این مانع از کار درست میشود و هم با خودم میگویم حالا باید از او بهتر کار کنم و نتیجهاش ادا درآوردن است و کار هم ضایع میشود. اگر مترجم قبلی گند زده باشد هم نتیجه بهتر از این نیست چون شلختهام میکند و با خودم میگویم حالا لازم نیست چندان دقت کنم چون فلانی با آن وضع کار را درآورده و ملت هم خریدهاند و راضی بودهاند و دیگر چه لازم که من خودم را بکشم. نتیجه خرابکاری است و ضایع کردن کار. خواندن کتابی که دیگری ترجمه کرده بازی دوسر باخت است.»
میگوید انگلیسی را تا حدی بلد است و کمی با زبان آلمانی آشنایی دارد. ترجمه را از ۲۱ سالگی شروع کرده و متنهای کوتاه و بلند به روزنامهها میداد و دستمزدکی میگرفت.
خودش میگوید: «میتوانم ادعا کنم از همان موقع حرفهای بودم. اولین کتابم را در ۲۸ سالگی ترجمه کردم که «ملودرام، گونه، سبک و نظام احساسی» بود که خورد به ماجراهای تلخی و ناشر یکجا در دکانش را بست و رفت تا هفت سال بعد که سرانجام ناشر دیگری در سال ۱۳۹۵ آن را منتشر کرد.»
مجتهدزاده از مترجمان خودآموخته است و به قول خودش: «هر چیزی که بلدم را از دهان این و آن و از سر خواندن ترجمههایی که دوست داشتهام یاد گرفتهام یا دستکم ادایش را درآوردهام.»
آخر مطلب اینکه اگر وقتی برای کتاب خواندن پیدا کند فقط ادبیات فارسی میخواند.
انتهای پیام