پای صحبت‌های مردان خدایی که واژه «ایثار» را معنا بخشیدند

بعد از عملیات والفجر، از طرف سپاه پاسداران برای اعلام خبر شهادتش به منزلش مراجعه کرده بودند، اما همسرش گفته بود «می‌دانم او شهید نمی‌شود همسر من زرنگ است».

 یک هفته تأخیر بعد از این عملیات همه را نگران کرده بود، وقتی آمار شهدا، مصدومان و مفقودان درآمد، اسم «اژدر نریمان» هم در بین این اسامی قرار گرفته بود.

اژدر نریمانی متولد مهرماه ۱۳۴۰ است که در شهرستان اهر چشم به جهان گشوده و تربیت شده‌ی تبریز است.

آقای نریمانی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل را به درس خواندن و زندگی در رفاه و آرامش ترجیح داد.

بعد از نماز مغرب و عشا بود در مسجد نور شهرک یاغچیان تبریز منتظر چند رزمنده بودم که بعد از اقامه نماز با آنها به گفت‌وگو بپردازم.

با اژدر نریمانی هم کلام می‌شوم، با چهره‌ای مهربان و خوش رو، از خاطره‌ای شیرین سخن می‌گوید که گویی همیشه در ذهنش تداعی می‌شود.

او می‌گوید: هنگام اعزام به جبهه ۱۴ سالم بود، مادرم هم مریض بود، به من گفت پسرم من را با این حال ول می‌کنی کجا می‌روی؟ گفتم اگر من اینجا باشم برای تو روح و جان می‌شوم؟ اجازه بده بروم، دعای رزمندگان زود اجابت می‌شود، به آنها می‌گویم که مادرم مریض است و برای شفای تو دعا می‌کنند.

او با بیان اینکه فرمانده گردان اصرار بر این داشت که من را به مرخصی بفرستد اما قبول نمی‌کردم، می‌افزاید: با خودم گفتم شاید مادرم بد حال هست، به هر حال راضی شدم تا به مرخصی بروم وقتی رسیدم هیچ صدایی نشنیدم گفتم اگر برای مادرم اتفاقی می‌افتاد قطعا صدای گریه می‌آمد. وقتی رسیدم و مادرم را سرحال دیدم آسوده خاطر شدم، مادر گفت برایت زن گرفتم با تعجب گفتم مادر مگر برای خودت زن می‌گیری که خودت می‌دوزی و تنم می‌کنی؟ اگه فکر می‌کنی با گرفتن زن به جبهه نخواهم رفت سخت در اشتباهی من اینجا نمی‌مانم.

او ادامه می‌دهد: خانواده همسرم ساکن محله عباسی بودند و ما در خیابان بهار زندگی می‌کردیم اصلا نمی‌شناختم، با عجله گفتم مادر بریم ببینم کدام دختر رو گرفتی بلکه از من خوشش نیامد یا من از اون خوشم نیامد.

او ادامه می‌دهد: وقتی رسیدیم خانه همسرم گفتم باید کاری کنم که از من بدش بیاید اگر ازدواج کنیم دیگر نمی‌توانم به جبهه برم و اینجا ماندگار می‌شوم، هر ازگاهی سیگار می‌کشیدم ولی مادرم خبر نداشت، سیگار را دستم گرفتم تا بلکه وقتی من را دید بگوید سیگار می‌کشد و از ازدواج با من منصرف شود اما زهی خیال باطل....

نریمانی می‌افزاید: به همسرم گفتم من اهل ماندن نیستم باید بروم اگر اتفاقی افتاد یا بلایی سرم آمد می‌توانی تحمل کنی؟ گفت «هر چه باشد صبر می‌کنم.» با شنیدن این حرف من هم راضی شدم و به شوخی گفتم پس همین الان  به خانه خودمان برویم، در عرض یک هفته مقدمات عروسی فراهم شد و بعد از آن دوباره به جبهه برگشتم.

او با اشاره به فرموده  امام راحل مبنی بر اینکه «نیروهای من اکنون در بغل مادرشان شیر می‌خوردند»، می‌گوید: امام راست می‌گفت بعد از ۱۴ یا ۱۵ سال از این گفته امام، همان کودکان سر رفتن به جبهه با خانواده بحث می‌کردند، می‌توانستند هیچ کاری نکنند و بدون دردسر به زندگی خود ادامه دهند اما وضعیت اینگونه ایجاب می‌کرد که بروند و بجنگند.

اروند رودی که افسوس‌ها دارد

او با بیان اینکه هنگام شروع جنگ، کلاس اول راهنمایی بودم، می‌گوید: به دلیل حضور در جنگ، ترک تحصیل کرده و رفتن به جبهه را بر خودم واجب دانستم. از هشت سال جنگ تحمیلی شش سال تمام در جبهه بودم و در جنگ کردستان، عملیات خیبر، کربلای چهار و پنج، عملیات نصر و بیت المقدس۲ حضور داشتم و در چند عملیات مهم هم به دلیل کسالتم توفیق حضور نداشتم.

او ادامه می‌دهد: هنوز که هنوز است وقتی از کنار اروند رود می‌گذرم افسوس می‌خورم که چرا در آن عملیات نبودم.

نریمانی با بیان اینکه کارمند تراکتور سازی بودم، می‌افزاید: بعد از پایان جنگ خیلی علاقه داشتم که در سپاه خدمت کنم، سردار سید فاطمی در دزفول به ما فرم داد که بروید استخدام رسمی شوید. گفتم پس چرا خودت رسمی نمی‌شوی گفت پدر من دوتا مغازه دارد، اگر از اینجا برگردم می‌توانم در یکی از آنها مشغول باشم، به شما می‌گویم رسمی شوید که وقتی برگشتید زیر دست و پا نمانید.

او می‌افزاید: در جریان درگیری‌های جنگ تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل دادم، با آن روحیه در تراکتور سازی نتوانستم دوام بیاورم، رفتم پیش سید و گفتم که می‌خواهم در سپاه رسمی شوم، گفت در تراکتور سازی مثل شمع بسوزی بهتر از این جا است، اینجا درجه‌ها با مدرک داده می‌شود تو که مدرک نداری.

اژدر نریمانی با بیان اینکه از سوم راهنمایی به سوم نظری جهش دادم و سال ۱۳۷۹ از دانشگاه پیام نور مراغه در رشته ادبیات گرایش علوم اجتماعی قبول شدم، می‌گوید: چهار سال به سختی و از روی اجبار درس خواندم. بعد از اینکه مدرکم را گرفتم دوباره پیش سید رفتم، سنم را پرسید گفت الان هم سنت کم است برو به همان شغلت ادامه بده.

فلانی خیلی نور بالا می‌زد...

او به حس و حال حاکم در عملیات کربلایی چهار اشاره می‌کند و می‌گوید: علمیات کربلای چهار، قبل از شروع عملیات موقعیتی بود که همه جمع می‌شدند و بعد با هماهنگی درگیری شروع می‌شد مابین نخل‌ها قایم شده بودیم تا در فرصت مناسب و ساعت مقرر عملیات شروع شود.

نریمانی بیان می‌کند: آن منطقه در روز عملیات حال و هوای خاصی به خود گرفته بود از حس و حال برخی از رزمنده‌ها آدم فکر می‌کرد که شهید خواهند شد، بچه‌های عملیات به شوخی می‌گفتند فلانی خیلی نور بالا می‌زنی(یعنی شهید خواهی شد). 

او با لبی خندان خاطره‌ای نقل می‌کند و می‌گوید: در این عملیات نارنجک تفنگی داشتیم که شبیه میکروفون بود جوری ردیف کردم که کسی متوجه نشود نارنجک است از دور دیدم یکی از رزمنده‌ها با اشتیاق خاصی وصیتنامه می‌نویسد، رفتم پیشش، گفتم الان عملیات در حال شروع است چه انگیزه‌ای داری؟ باورش شده بود که با او مصاحبه می‌کنم به قدری قشنگ صحبت می‌کرد که خنده ام می‌گرفت، به زور جلوی خودم را گرفتم چون اگر متوجه می‌شد بد می‌شد، آخرش دیدم خیلی صحبت می‌کند گفتم به بقیه دوستان هم قول دادم که مصاحبه کنم نوار کم مانده تمام شود حرفت را خلاصه کن!. در حال برگشت از کنار این رزمنده، داخل کانال آب افتادم، همان رزمنده به قصد کمک پیش من آمد و گفت که ضبط را بده به من داخل آب خراب می‌شود، خندیدم، فهمید ماجرا از چه قرار است، با خشاب‌ها به سرم زد و چند تا فحش نثارم کرد.

رفته بودم که شهید بشوم نه اینکه برگردم

او می‌گوید: الان که این حرف را می‌گویم تنم و بدنم می‌لرزد، خدا شاهد است عملیاتی نبود که به شهادت فکر نکنم رفته بودم که شهید بشوم نه اینکه برگردم.

نریمانی به حرف‌های شهید حمید باکری اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: شهید حمید باکری می‌گفت کسانی که از اینجا بر می‌گردند به سه دسته تقسیم می‌شوند عده‌ای غبطه می‌خورند که ای کاش به جای رفتن به جبهه ثروت جمع می‌کردیم، عده‌ای بی تفاوت خواهند بود و یک عده هم مثل شمع سوخته و می‌میرند.

او با بیان اینکه فرزند بزرگ من در عملیات خیبر به دنیا آمد، می‌افزاید: بچه‌هایم سن کمی داشتند اما با همسرم در مورد اینکه اگر یک موقع رفتم و خبری از من نشد، حرف زده بودیم.

رزمنده دیگری که در این مسجد با او به گفت‌وگو پرداختم جانباز ۵۰ درصد «محمد پور نجف»، برادر شهید حسین پور نجف متولد ۱۳۴۴ در تبریز است.  او خاطرات خود را اینگونه روایت می‌کند.

سال ۱۳۶۴منطقه آبادان 

سال ۱۳۶۴ منطقه جنوب 

سال ۱۳۶۵ منطقه قجریه

او می‌گوید: اوایل برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان خاصبان اعزام شدیم و پس از دوره، سال ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شدم. 

او می‌افزاید: خوشبختانه خانواده‌ام با رفتن من مخالفت نکردند چون قبل از من مبنای رفتن به جبهه را برادر بزرگترم بنا گذاشته بود و باعث شد من هم به مدت ۷۷ ماه در جبهه‌های حق علیه باطل توفیق حضور داشته باشم.

محمد پورنجف با بیان اینکه جوانان با توجه به اینکه شور و شعف ستودنی برای اعزام داشتند و از سن کمی برخوردار بودند به ناچار شناسنامه خود را بزرگتر می‌گرفتند تا بتوانند در جبهه حضور یابند، اظهار می‌کند: علاقه‌ی و احساس مسئولیت باعث شد در این راه قدم برداریم.

صحنه‌هایی که خاطرات را تداعی می‌کنند/رودخانه غرق در خون بود

او اضافه می‌کند: در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر ۱ حضور پیدا کردم، در عملیات والفجر۱ به شدت مجروح و موجی شدم، سه ماه تحت مراقبت بودم و بعد از آن دوباره راهی جبهه شده و در واحد اطلاعات عملیات لشکر عاشورا ارائه خدمت می‌کردم.

او می‌گوید: در عملیات کربلای ۴ نیز شرکت کردم هنوز هم صحنه‌های این عملیات در مقابل دیدگانم خاطرات را تداعی می‌کند، زمانی که عملیات لو رفت عراقی‌ها خمپاره‌های زیادی به رودخانه می‌زدند که وقتی به رودخانه اصابت می‌کرد آب رودخانه غرق در خون می‌شد دیدن این لحظات برایمان تلخ بود اما انتقام آن را بعد از ۱۷ روز در عملیات کربلای ۵ گرفتیم.

او با بیان اینکه از ناحیه گوش، پا و انگشتان دست دچار مجروحیت هستم، ادامه می‌دهد: در سال ۱۳۷۲ که تازه ازدواج کرده بودم در شهر مرزی بانه به مأموریت رفتم‌ که در این ماموریت به درجه جانبازی نائل شدم.

«اکبر یاری» یکی دیگر از رزمندگانی است که با سن کوچک خود قدم در راه ایثار و از خود گذشتگی گذاشته بود، او متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۱ بوده و فرزند ارشد خانواده‌ی هفت نفره است.

او از زمانی که در جبهه حضور داشت با نفس گرم و صدای گیرای خود مداحی کرده و دل رزمندگان را چند صباحی میهمان اهل بیت(ع) می‌کرد.

او می‌گوید: در اولین اعزام ۱۵ ساله بودم که در گردان تخریب بودیم این گردان سرشار از تقوا و معنویت بود چون جثه‌ی کوچکی داشتم مدتی آموزش دیدم تا در عملیات بعدی شرکت کنم، نزدیک عملیات نصر ۷ بود، مادرم خدا بیامرز به دلیل وابستگی که به من داشت به سپاه تبریز می‌رفت و می‌گفت کاری کنید پسرم برگردد تلاشش نتیجه داد و به دلیل جثه‌ای که داشتم اجازه ندادند در عملیات شرکت کنم.

او می‌افزاید: اواخر جنگ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷ اعزام شدیم آن روزها در تبریز اوضاع بهم ریخته بود و دشمن از هر سو به مرزها هجوم آورده بود به همین دلیل هر روز نیرو اعزام می‌کردند.

خودمان کوچک بودیم اما دلهایمان بزرگ بود

یاری ادامه می‌دهد: خواست خدا بود که در این اعزام به گردان ضربت افتادم، حدود هفت ماه در جبهه حضور داشتم اما اگر ۷۰۰ سال هم زندگی کنم باز آن چندماه یک طرف بقیه‌ی زندگیم طرف دیگر.

او با بیان اینکه حال و هوای جبهه خیلی دلنشین بود، اظهار می‌کند: خودمان کوچک بودیم اما دل‌هایمان بزرگ و با خدا بود حتی خنده‌هایمان نیز با ذکر گفتن همراه بود. بدون تعارف می‌گویم الان از آن روزها خیلی فاصله گرفته‌ایم.

او بیان می‌کند: در گردان تخریب فرماندار فعلی تبریز، آقای فاتح، هم کنار ما بود، شب که در چادر می‌خوابیدم آقای فاتح بلند می‌شد می‌خواست از این طرف چادر به اون طرف برود و نماز بخواند از عمد پایش را به پای ما می‌زد و می‌گفت نخوابید بلند شوید نماز بخوانید، با این روش بیدارمان می‌کرد تا نمازمان قضا نشود.

او ادامه می‌دهد: اینگونه زندگی کردن در جبهه کل رزمندگان را به خدا نزدیک کرده بود، هر کس با هر شرایطی پا در این راه گذاشته بود، به گونه‌ای که در عرض یک هفته همه متحول می‌شدند، حتی کسی که با صدای بلند حرف می‌زد در این شرایط یاد گرفته بود که تن صدای خود را کمتر کند چون با افراد باتقوا نشست و برخاست می‌کردیم و رفتار آنها در ما تأثیر می‌گذاشت و با تواضع و فروتنی رفتار می‌کردیم.

بوی سبزی به مشام می‌رسید

یاری به خاطرات عملیاتی که در منطقه ماووت اتفاق افتاد اشاره می‌کند و می‌افزاید: ماووت منطقه کوهستانی و صعب العبور بود که هر شب از ساعت ۸ تا ۱۲ با همسنگرم آقای محمدعلی غیبی، نگهبانی می‌دادیم، وقتی به سنگر برگشتیم یک ساعت نشده بود که خوابیده بودیم، فرمانده دسته آقای ناصر نیکنام با صدای بلند فریاد می‌زد که بچه‌ها بلند شوید، منطقه آلوده است، شیمایی زده‌اند، از خستگی گفتیم بابا؛ برو بزار بخوابیم این منطقه را برای شیمیایی ممنوع کردند، برگشت گفت عجب آدم نفهمی هستی می‌گوییم شیمیایی زده‌اند. 

او ادامه می‌دهد: بلند شدم و نشستم، به مشامم بوی سبزی خوردن می‌آمد یکی از علائم مواد شیمیایی همین بو بود.

او با بیان اینکه خمپاره شیمیایی صدا نداشت، می‌گوید: پتوی جلوی سنگر را که کنار زدم هیچ چیز قابل مشاهده نبود، دود در منطقه پیچیده بود.

کلمه شهادت را زیر زبانم زمزمه می‌کردم 

این رزمنده و مداح اهل بیت بیان می‌کند: محمدعلی را بیدار کردم ماسک را برداشت و رفت، خودم هرچقدر دنبال ماسک و آمپول‌های ضد شیمیایی گشتم پیدا نکردم.

او می‌گوید: بدون ماسک از سنگر زدم بیرون، چند قدمی از سنگر دور نشده بودم، دیگر نای راه رفتن نداشتم و نفس نفس می‌زدم نشستم آنقدر سرفه کردم که خون بالا آوردم، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم اگر شهید بشوم مادرم زودتر از من می‌میرد اما با این حال کلمه شهادت را زیر زبانم زمزمه می‌کردم.

اسماعیلی که بغل اکبر قربانی شد 

او ادامه می‌دهد: وقتی آقای نیکنام رسید ماسک خودش را درآورد و جلوی دهن من گذاشت، دو تا آمپول هم زد و گفت از اینجا برو. 

او به لحظه‌ای که یکی از همسنگرانش به شهادت رسید اشاره می‌کند و می‌گوید: گوشه‌ای از تپه نشسته بودم، رمضان اسماعیلی آرپیچی زن عملیات بود، آرپیچی به گونه‌ای باید زده می‌شد که دهن باز باشد چراکه پرده گوش آسیب می‌بیند رمضان به قدری آرپیچی زده بود که از گوش‌هایش خون آمده و دور گردنش حلقه زده بود با دیدن این لحظه بی اختیار اشک ریختم با تبسم نگاهی به من انداخت در یک آن،  دشمن شلیک کرد و سرش از تنش جدا شد، دویدم و بغلش کردم کل تنم پر از خون شد، داد می‌زدم رمضان رمضان؛ ولی انگار رفتنی بو، همان لحظه با تمام وجودم به سینه‌ام فشردم و تمام کرد.

این رزمنده ادامه می‌دهد: در هر عملیاتی می‌گفتم خدایا اگر مصلحت می‌بینی مادرم به من وابستگی زیادی دارد این سری نگه دارم باش.

او با بیان اینکه من نگه داشتن حضرت زهرا(س) را آنجا به چشم دیدم که نگذاشت گلوله‌ای به برخی از رزمندگان اصابت کند، می‌افزاید: عده‌ای از شهدا، کربلا را ندیدند اما حسین گویان شهید شدند.

رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بینا رفتند و نابینا برگشتند، با پا رفتن و بدون پا برگشتند، رحم کردند اما رحم ندیدند، پریشان شدند اما پشیمان نه، آری این مردان بودند که ایستادند، مقاومت کردند تلخی چشیدند اما به رخ نکشیدند. 

انتهای پیام

  • شنبه/ ۷ مهر ۱۴۰۳ / ۱۴:۲۷
  • دسته‌بندی: آذربایجان شرقی
  • کد خبر: 1403070705217
  • خبرنگار : 50536