آدم معمولی‌ها

آغاز سال تحصیلی جدید است. دانش‌آموزها دفتر و کتاب زیربغل زده و با موهای تراشیده به مدرسه آمده‌اند. هیاهو و خنده و فریاد همه جای مدرسه پیچیده. بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته‌اند. ذوق‌زده‌اند از بازدیدن هم. آقا معلم جدید با لباس‌های مرتب و ریش‌های اصلاح‌شده و آن چشمان نافذ وارد کلاس می‌شود. بچه‌ها ساکت می‌شوند. سلام؛ من محمد ابراهیم همت هستم. 

به گزارش ایسنا، مهدی مولایی در یادداشتی با این عنوان در روزنامه جوان نوشت: اوستا عبدالحسین برونسی این روزها با لباس‌هایی خاکی و گچی ماله بر دست روی بشکه وارونه‌ای ایستاده و دیوارهای نم‌گرفته خانه‌ای قدیمی در مشهد را تعمیر می‌کند. بنای زبردستی است. این سال‌ها کار و بارش خوب گرفته‌است. هر کسی کار تعمیرات و بنایی دارد، سراغ او را می‌گیرد. 
آغاز سال تحصیلی جدید است. دانش‌آموزها دفتر و کتاب زیربغل زده و با موهای تراشیده به مدرسه آمده‌اند. هیاهو و خنده و فریاد همه جای مدرسه پیچیده. بچه‌ها کلاس را روی سرشان گذاشته‌اند. ذوق‌زده‌اند از بازدیدن هم. آقا معلم جدید با لباس‌های مرتب و ریش‌های اصلاح‌شده و آن چشمان نافذ وارد کلاس می‌شود. بچه‌ها ساکت می‌شوند. سلام؛ من محمد ابراهیم همت هستم. 
از صندلی شهرداری ارومیه دل‌بریده. رهایش کرده. سن‌وسالش دارد بالا می‌رود. وقت ازدواجش است. شاید دیر هم شده. یکی از آشناها دختر مؤمنه‌ای را از خانواده‌ای خوب معرفی کرده. حرف‌هایشان را می‌زنند. همه چیز خوب پیش می‌رود. عاقد بله را که از عروس می‌گیرد، رو به او می‌گوید آقای مهدی باکری، آیا وکیلم...؟
از بچگی با پول‌تو جیبی‌های روزانه‌اش روزنامه می‌خرید. عاشق خواندن بود. نوشتن. سرک کشیدن به خبرهای داخلی و خارجی. آخرش هم بالاخره روزنامه‌نگار شد. عاشق کارش بود. پای ثابت یادداشت‌های روزنامه جمهوری اسلامی. به حدی خوب ظاهر شد که خیلی زود به عنوان خبرنگار همراه هیئت‌های بلندپایه دولتی به کشورهای خارجی اعزام شد. این روزها هم مشغول نوشتن است. روزنامه‌نگار متبحر و خوش‌قلم روزنامه‌ها. حسن باقری. 
همه مشغول کار خودشان هستند. سرکلاس‌های دانشگاهشان درس می‌خوانند. سرکلاس‌های مدرسه درس می‌دهند. بنایی می‌کنند. توی گود زورخانه‌ها میل می‌چرخانند. دست معشوقه‌هایشان را می‌گیرند و می‌روند فالوده می‌خورند. زندگی عادی در جریان است. همه‌شان آدم‌های معمولی‌اند. خیلی معمولی. تا اینکه این روزها به‌ناگاه صدای بلند و ناآشنای آژیرهای هشدار در شهرها می‌پیچد. جنگنده‌های رژیم بعث عراق پایگاه‌ها و شهرهای غربی کشور را بمباران می‌کنند و «وقتی شیپور جنگ نواخته شود، مرد از نامرد شناخته می‌شود». آدم معمولی‌ها کلاس‌ها را رها می‌کنند؛ روزنامه را رها می‌کنند؛ گود زورخانه را می‌بوسند و خارج می‌شوند؛ بیل و کلنگ بنایی را گوشه‌ای می‌گذارند و لباس رزم می‌پوشند. آدم معمولی‌ها این روزها به یک‌باره رزمنده می‌شوند. مقابل مسجدها کرور کرور آدم معمولی صف می‌کشند برای اعزام به جبهه. سوار اتوبوس‌ها که می‌شوند معمولی‌اند، پیاده که می‌شوند، اما عارفان و سالکانی الی‌الله هستند که یک‌شبه ره صدساله پیموده‌اند. شیران روز و راهبان شب. عابدان شب‌زنده‌دار و فرماندهان کارآمد. روزنامه‌نگارها، اطلاعات و عملیات را پایه‌گذاری می‌کنند. معلم‌ها و بناها فرمانده لشکر می‌شوند. در خط مقدم و فراتر از خط مقدم زیر باران آتش‌ها، طوری گام برمی‌دارند که گویی سال‌های سال تجربه حضور در جنگ‌های بزرگ دارند. چون ژنرال‌های کارکشته سال‌ها جنگیده‌اند. آدم معمولی‌های کوچه‌وبازار این روزها مدیریت جنگ را دست‌گرفته‌اند و مردانه‌وار در برابر ژنرال‌های بزرگ ده‌ها کشور بزرگ می‌جنگند. آدم معمولی‌ها را دست‌کم نگیرید. آن‌ها امروز گرچه مشغول کار خودند و به چشم نمی‌آیند، بر شیپورها که نواخته شود و حضورشان در عرصه‌ای لازم شود، باز یک‌شبه کار و پیشه رها خواهند کرد و راه‌های صدساله را خواهند پیمود و بر فراز قله‌ها باز بیرق فتح را به اهتزاز درخواهند آورد.

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۳ مهر ۱۴۰۳ / ۰۹:۲۵
  • دسته‌بندی: دیدگاه
  • کد خبر: 1403070301928
  • خبرنگار :