زنی که نذر کرد دوره بارداری‌اش را به پرستاری از مجروحین جنگ اختصاص دهد

مادری میان باروت

شبی را که خرمشهر سقوط کرد هرگز فراموش نمی‌کنم. توی بیمارستان بودم. صدای جیغ زن‌ها می‌آمد و می‌پیچید توی گوشم. همه وحشت کرده بودیم. اروندرود بین خرمشهر و آبادان و بین‌شان فقط یک پل بود. فاصله بیمارستان تا اروندرود زیاد نبود. تعداد مجروحان زیاد بود و در میان وحشت و اضطراب کار می‌کردیم...

 به گزارش ایسنا، شهروند نوشت: کتاب «زیر خط جنگ با دیگری» خاطرات مهری فلاحی، پرستار اهل آبادان، است که به همت انتشارات «سوره مهر» به تازگی روانه بازار شده است. ماجرای تدوین این خاطرات به روزهای بعد از جنگ برمی‌گردد؛ زمانی که مهری فلاحی، راوی کتاب، خاطراتش را برای تألیف به تینا محمد حسینی سپرد. روایتی متفاوت از بارداری تا حضور او در بیمارستان‌های آبادان و ماهشهر برای پرستاری از مجروحان و رزمندگان. مادری که نه‌تنها نگران فرزند داخل شکمش است بلکه نگران فرزندان ایران هم است. به‌خاطر همین کنار دیگر دوستان و همکارانش در مناطق جنوبی درگیر جنگ می‌ماند و پایداری می‌کند. عمده توجه مهری فلاحی بر اتفاقات و خاطرات آغاز جنگ تا سال ١٣٦٥است و در بعضی میان‌بندها هم به دوران کودکی و نوجوانی خود گریز زده است. او تا سال ١٣٦٠در آبادان، ماهشهر، مسجدسلیمان و آغاجری حضور مداوم داشته و بعد از سال ١٣٦٠تا ١٣٦٤سالی یک‌بار مأموریت داشته که در این شهرها و در پشت جبهه به مداوای مجروحان بپردازد. به مناسبت انتشار «زیر خط جنگ با دیگری» برش‌های جذابی از این کتاب را آورده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

نذری برای زنده ماندن فرزندم
یکی از روزهای گرم و طاقت‌فرسا، توی اتاقی که برای استراحت پرسنل بود، همراه چند نفر از همکارهای خانم نشسته بودم. کولر اتاق هم ایراد داشت و کار نمی‌کرد. رادیو اعلام کرد: «وضعیت قرمز است. هموطنان عزیز در پناهگاه باشید و...» ما پناهگاهی نداشتیم. همان اتاق بیست متری در اختیارمان بود. بیشتر همکارها جمع شدند در این اتاق. نفس کشیدن سخت شده بود. احساس خفگی و تنگی نفس داشتم. اصلا اکسیژن به من نمی‌رسید. ریه‌ها دچار انقباض شدید شد و حالت از کار افتادگی داشت. همکارانی که کنار دستم بودند با صدای بلند می‌گفتند: «نفس بکش، سعی کن نفس بکشی. الان وضعیت سفید می‌شود. تحمل کن.» صداها را می‌شنیدم، ولی نمی‌توانستم نفس بکشم. در آن لحظه فقط به فکر فرزندم بودم. اگر من نفس نکشم، او هم نمی‌تواند و خفه می‌شود. با خودم زمزمه می‌کردم: «پروردگارا، قول می‌دهم اگر فرزندم مشکلی برایش پیش نیاید، تا آخر عمرم کنیزی تو و مردم را بکنم.» جنین یکباره شروع کرد به تکان خوردن. زنده بود و با تکان‌های او من نیز آرام شدم.
 
غرق کردن زنان و دختران در رودخانه
شبی را که خرمشهر سقوط کرد هرگز فراموش نمی‌کنم. توی بیمارستان بودم. صدای جیغ زن‌ها می‌آمد و می‌پیچید توی گوشم. همه وحشت کرده بودیم. اروندرود بین خرمشهر و آبادان و بین‌شان فقط یک پل بود. فاصله بیمارستان تا اروندرود زیاد نبود. تعداد مجروحان زیاد بود و در میان وحشت و اضطراب کار می‌کردیم... مشغول صحبت بودیم که پسری را به اورژانس آوردند. مواد منفجره توی دستش منفجر شده بود. گفت موقع درست کردن کوکتل‌مولتف این اتفاق برایش افتاده است... از یکی از مجروحان پرسیدم: «این صدای جیغ از کجاست؟! جریان چیست؟!» گفت: «تورو خدا از آبادان بروید. نمی‌دانید چه وحشی‌هایی هستند! جلوی پاسدار، بسیجی و سربازی که اسیر کرده بودند، زن و دختری را به رودخانه انداختند. ماندن‌تان جز نگرانی چیزی ندارد. تورو خدا خود را نجات دهید. اینها از قوم مغول بدترند.»
 
وقتی سرهای قطع‌شده را با لگد می‌غلتاندند...
وقتی خبر سقوط خرمشهر قطعی شد، همه‌چیز به‌هم ریخت. پرسنل آشفته و هراسان بودند. همه وحشت کرده بودند. بیمارستان تا پل خرمشهر نیم‌ ساعت فاصله داشت. وحشت کرده بودم. ارتشی‌هایی که زخمی در بیمارستان بودند، می‌گفتند خدا کند عراقی‌ها آبادان را نگیرند. افراد زیادی از مدافعان و نیروها روی پل خرمشهر شهید و تعداد زیادی اسیر شده بودند. این اخبار جو را متشنج می‌کرد. تا ٢٤ساعت بعد کسی به فکر استراحت نیفتاد. همه سراپا مشغول رسیدگی به مجروحان بودیم. تلفن قطع شده بود. با جایی ارتباط نداشتیم. سربازی را به بیمارستان آوردند. دادوفریاد می‌کرد و می‌گفت: «خدایا صحرای کربلا بود. سربازان عراقی هرکس را می‌گیرند، می‌پرسند که سرباز هستی یا پاسدار و بسیجی؟ اگر سرباز باشد، او را کتک می‌زنند و شکنجه می‌کنند که اطلاعات بگیرند و اگر بسیجی یا سپاهی باشد، او را گردن می‌زنند. با لگد سرهای‌شان را روی زمین می‌غلتانند.» می‌گفت: «خدایا چرا زنده ماندم که این صحنه‌ها را ببینم؟» پرسیدم: «چطور نجات پیدا کرده ای؟» گفت: «بچه خرمشهرم. شنا بلدم. وقتی سربازان ایرانی را سوار ماشین می‌کردند که به عراق ببرند، با خودم گفتم کشته شوم بهتر از این است که اسیر بشوم. خودم را به رودخانه انداختم. آنها هم تیراندازی می‌کردند. شناکنان خودم را به پل خرمشهر رساندم. نیروهای ایرانی مرا از آب گرفتند؛ اما فکر می‌کردند عراقی یا ستون پنجم باشم. بازجویی کردند و بعد مرا فرستادند اینجا.» کتف و پایش مجروح شده بود. مدام از صحنه‌های دلخراشی که دیده بود حرف می‌زد.
 
بیمارستان، هدف حمله هلی‌کوپتر ایرانی!
هفته دوم و سوم جنگ بود. دلم خیلی گرفته بود، می‌خواستم بروم کنار اروند قدم بزنم. همین که از بیمارستان بیرون آمدم، صدایی توجهم را جلب کرد. هلی‌کوپتر بالای بیمارستان پرواز می‌کرد. با خودم گفتم یا کمک آورده یا آمده مجروحان را ببرد، اما یکباره صدای تیراندازی بلند شد. از هلی‌کوپتر به سمت بیمارستان تیراندازی می‌کردند. برگشتم بیمارستان. نیروهای ارتش و سپاه مستقر در بیمارستان هم تعجب کرده بودند. اعلام کردند هلی‌کوپتر ایرانی‌ست اما کسی دلیل تیراندازی را نمی‌دانست. آرم ارتش ایران و تصویر پرچم روی آن بود. یکی از نیروهای سپاه، هلی‌کوپتر را با خمپاره زد که سقوط کرد؛ ولی یکی از سرنشینانش زنده ماند. او را برای بازجویی بردند. مشخص شد که نیروهای ستون پنجم هستند. هلی‌کوپتر را به این شکل طراحی کرده‌ بودند تا به راحتی بتوانند تردد کنند و آسیب برسانند.
 
چرا باید به مجروحان کمک کنیم؟
تعدادی از همکاران روحیه خود را باخته بودند. ناراحت بودند و می‌گفتند: «ما همه می‌میریم، چرا باید برای بیماران و مجروحان تلاش کنیم؟» به بیماران رسیدگی نمی‌کردند. با آنها صحبت کردم. طی بیست‌وچهار ساعت اصلا خواب نداشتیم. احساس کرختی و لمس بودن داشتم. نیاز داشتم بخوابم. به یکدیگر روحیه می‌دادیم ولی فایده نداشت. به حضورمان نیاز بود از طرفی خطرات زیادی هم وجود داشت. فقط دعا می‌کردم که از این فجایع جان سالم به در ببرم. به‌خاطر بچه‌ام... بعضی از مجروحان که می‌توانستند حرکت کنند، می‌گفتند: «ما کمک می‌کنیم.» آنها (مجروحان) درواقع سعی می‌کردند ما را متقاعد کنند که برویم. نام یکی از این مجروحان منصور بود. دو پایش مجروح و استخوانش شکسته بود. روی ویلچر می‌نشست. گفت می‌خواهد کمک کند. ابتدا با آب و غذا و ظرف دادن به مجروحانی که روی تخت قادر به حرکت نبودند، شروع کرد. بعد در پانسمان کردن کمک‌مان می‌کرد. کم‌کم بخیه زدن و آتل‌بندی را یاد گرفت. نیروی فعالی بود. مدام هم برای چیزهایی که یاد می‌گرفت از ما تشکر می‌کرد.
 
آموزش تنفس مصنوعی به پسر ٥ساله!
یک روز صبح، تازه کارم را شروع کرده بودم و مشغول رسیدگی به نوزادان بودم که آژِیر قرمز به صدا درآمد. نمی‌دانستم از کدام بچه مراقبت کنم. وحشت‌زده وسط بخش ایستاده بودند. یکی از نوزادان را با ملحفه بستم به کمرم، یکی را بغل کردم، دست دو بچه دیگر را گرفتم و به بقیه گفتم: «زود باشید با من بیایید.» بچه‌ها از ترس رنگ‌شان پریده بود. می‌لرزیدند و گریه‌کنان دنبالم می‌دویدند. زیر یکی از ستون‌ها ایستادیم. بچه‌ها چسبیده بودند به من. پسربچه ٥ساله‌ مجروحی که پس از بمباران دیگر از مادرش خبری نداشت، نامش «امید» بود. در این لحظه امید مدام می‌گفت: «الان می‌زنند، الان می‌زنند.» نوزادی که از زیر چادر اکسیژن برداشته بودم به تنفس مصنوعی نیاز داشت. او را کف راهرو روی ملحفه گذاشتم. تنفس مصنوعی دهان‌به‌دهان دادم. نوزاد دیگر حالش بد بود و نمی‌توانست نفس بکشد. به امید گفتم: «به من نگاه کن ببین من چه کار می‌کنم. تو هم همین کار را بکن.» با گریه گفت: «خاله، من بلد نیستم.» با تندی گفتم: «فکر کن خواهرت است، می‌گذاری بمیرد؟ اگر این کار را نکنی او می‌میرد.» کمی به نوزاد نگاه کرد. بعد به من نگاه کرد و گفت: «خاله، یادم بده چه کار کنم.» به نوزاد زیر دستم تنفس دادم. امید نگاهم کرد و گفتم: «زود باش! الان می‌میرد.» نشست و خم شد روی نوزاد. مطمئن بودم که او می‌تواند. کافی بود مقداری از هوا وارد ریه‌های آن نوزاد کند. با دست، چانه بچه را پایین گرفت و به او نفس مصنوعی داد. گفتم: «آفرین...» با خودم فکر کردم باید زنده بماند...
 
آرزو دارم شهید شوم...
آمبولانس چند مرحله مجروح آورد. همه در رسیدگی به مجروحان کمک می‌کردند. یکباره دیدیم آمبولانس در حال سوختن جلو می‌آید. وسط جاده نگه داشت. عده‌ای به سمت آن رفتند. راننده مجروح شده بود. او را آوردند کناری، روی زمین گذاشتند. پاهایش مجروح شده بود و خونریزی شدیدی داشت. بدنش هم سوخته بود. وسایل آمبولانس از بین رفته بود. کمک‌های اولیه نداشتیم. مانده بودم چه کار کنم. علائم حیاتی او ضعیف شده بود. چیزی برای باندپیچی یا بستن رگ نداشتم. پارچه‌ای نخی از داخل کیفم پیدا کرده و آن را محکم روی زخم پایش بستم. تنفسش قطع شد. نگرانش شدم. دچار ایست قلبی شده بود. داد زدم یکی بیاید تنفس مصنوعی بدهد. یکی از آقایان آمد، تنفس و نبض مجروح برگشت. به هوش آمد. می‌گفت: «این قدر برای من وقت تلف نکنید، بروید به جوان‌ترها برسید. آرزو دارم شهید بشوم.»
 
آن قدر جیغ زد که بیهوش شد!

همکارانم در آبادان منتظر نیروی جایگزین بودند تا به مرخصی بروند. به آنها اطلاع داده شد که فردا می‌رویم. شب را در ماهشهر گذراندیم. صبح ما را دوباره به سربندر در نزدیکی ماهشهر و لب دریا بردند. یک کشتی بزرگ شبیه لاک‌پشت به ما نشان دادند و گفتند برویم داخل آن. کشتی لب دریا و روی خشکی بود. گفتند اسمش «هاور کرافت» است. بار اول بود که از نزدیک می‌دیدم. سوار شدیم و روی نیمکت‌ها نشستیم. تعدادی سرباز هم با وسایل و تجهیزات نظامی سوار شدند. همین که حرکت کرد و به آب افتاد، خانم مهربان‌پور، یکی از همکاران، آنقدر جیغ کشید که بی‌هوش شد. او را در همان ماهشهر از هاورکرافت پیاده کردند. بقیه راهی آبادان شدیم. خبرهایی که از آن شنیده بودیم ما را مضطرب کرده بود. از طرفی صدای موتور و نحوه حرکت آن وحشتناک بود. انگار توی شکم یک کوسه بودیم. صدایی شبیه زوزه آمد و چیزی به هاورکرافت خورد. ترسیده بودیم. سربازی گفت: «نترسید. مقاومت هاورکرافت بالاست.» در آب، خطر اصابت خمپاره یا انفجار مین‌های دریایی بود. سرباز متوجه شد که ماهی یا کوسه به کشتی خورده است. بوی دود می‌آمد. کمی که گذشت، دود فضای داخل را پر کرد. صدای موتور هم می‌پیچید داخل. هر لحظه منتظر بودیم که این وسیله منفجر شود و ما هم با آن به ته آب برویم. همه ناامید از اینکه سالم به آبادان برسیم، گریه می‌کردیم. چشم‌هایم را بستم و از حضرت یونس که از شکم ماهی نجات یافت، کمک خواستم... یک ساعت روی آب بودیم. سرباز اعلام کرد به ساحل نزدیک شدیم. هاورکرافت آرام آرام به خشکی رفت. با عجله از آن پیاده شدیم.

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۱۲ تیر ۱۴۰۳ / ۰۹:۱۰
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1403041207763
  • خبرنگار :