«مردی که جلو نشسته بود گفت دو هفتۀ دیگه عیده... دقیقاً دو هفتۀ دیگه. مرد گفت ایشالا... ما هفتۀ اول میخوایم بریم جنوب... امسال آنقدر همهچی گرون شده که فکر نکنم شلوغ بشه. زن گفت هفتۀ اول همیشه شلوغه... ما هفتۀ دوم میریم شمال. راننده ساکت بود. مرد از راننده پرسید شما عید چیکار میکنی؟ راننده گفت من هفتۀ اول کار میکنم، هفتۀ دوم هم کار میکنم. زن گفت آخی... عیالوارید؟ راننده گفت نه... تنهام.»
بندی که گذشت داستانکی از کتاب «تاکسیسواری» به نویسندگیِ هنرپیشه و فیلمنامهنویس اصفهانی است؛ مردی که بازیها و قلمنوازیهایش جزئی جدانشدنی از خاطرات ما ایرانیان شده است. آنهم با سریالهای محبوبی چون «ببخشید شما»، «زیر آسمان شهر»، «کوچه اقاقیا»، «شبهای برره»، «بزنگاه» و دهها کار دیگر تلویزیونی و سینمایی که شاید یکی از متفاوتترین آنها در این سالها برنامۀ «کتابباز» باشد. «کتابباز» که با اجرای گیرا و پرجاذبۀ این هنرمند چه محبوبیتی بین ما ایرانیان یافت، آنهم در زمانهای که همه میخواهند بگویند ایرانی کتاب نمیخواند!
«تاکسیسواری» اولین مجموعهداستان و بهطورکلی اولین کتابی است که از این همشهری ما، هموطن ما، یعنی سروش صحت، منتشر شده است. صحت که اصالت نائینی دارد و سالها در اصفهان پرقصه و خیالانگیز زیسته، داستانهای این مجموعه را پیشتر به مدت ۱۶ سال و هر پنجشنبه منتشر کرده است.
حالا شماری از این داستانکها که در دنیای ادبیات به نامهای دیگری چون «فلشفیکشن» یا «داستان لحظه» نیز شناخته میشوند، به کوشش نشر چشمه در تهران چاپ شدهاند. این کتاب در واپسین روزهای سال ۱۴۰۲ شمسی در ۱۶۱ صفحه و با قیمت ۱۷۰هزار تومان به دنیای فرهنگی کشورمان آمد و هماکنون با قیمتی کمتر و در نسخههای ایپاب و صوتی با صدای نافذ خود صحت نیز قابل خریدن است.
پیاده شدم، گریه کردم، رفتم
«تاکسیسواری» ماجراجویی قشنگی است که خواننده را به دل خیابانهای شهر میبرد، با ماشینی که گاهی میشود آن را پیکان گوجهای جوانان و گاهی هم سمند زرد قناری تداعیاش کرد که در هر صورت فرمانش به دست سروش صحت است و مسافرانش ما ایرانیان هستیم! «تاکسیسواری» همزمان که از مرارت و دشواریهای زندگی رانندهتاکسیها میگوید، در نگاهی کلیتر سعی دارد تا دردهای اجتماعی مردم را بازتاب دهد.
صحت به دل سالیان دور و نزدیک ایرانمان سفر میکند و از بیکاری، فقر، گرانی و گرفتاریهای اقتصادیمان میگوید. از آلودگی هوا و طبیعتی مینویسد که شاید خیلی از ما نادیدهاش میگیریم. او راوی دعواها و بگومگوهایی است که دادگاهها را پر کردهاند. و بعد اوج بیماری کرونا و غصهها و ترسهایش را برایمان تصویر میکند.
نویسندۀ «تاکسیسواری» از مهاجرت مردم به چهارگوشۀ دنیا و ترک خانواده و کاشانه مینویسد. از فریادها و بوقهای کرکننده، ترافیک و چراغهای اعصابخردکن و از رادیویی مینویسد که همیشه هم خوشخبر نیست. نمونهاش همان داستانکی است که رانندهاش برای مسافرها اینطور تعریف میکند:
«موقع آزادی خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حکیم رو که زدند پشت فرمون بودم، پلاسکو که آتیش گرفت پشت فرمون بودم، سانچی که آتیش گرفت پشت فرمون بودم. هواپیما که سقوط کرد پشت فرمون بودم. پشت این فرمون چه چیزها که ندیدم.»
و بعد در این میانه صحت از تنهایی، ملال، بغضهای فروخورده و عشقهای فراموششده و فراموشناشده میگوید: «من عقب نشسته بودم و داشتم فکر میکردم اگر او هم مرا ببیند، میشناسدم؟ چرا اینقدر خسته به نظر میرسد؟ حالش خوب است؟ خوشحال است؟ راضی است؟ او هم هنوز به من فکر میکند؟ سر چهارراهی پیاده شد و رفت. یخ کردم. مُردم. تاکسی دوباره راه افتاد. راننده پرسید شما نمیخواید پیاده بشید؟ نگاه کردم و گفتم چرا نگه دارید. نمیخواستم پیاده شوم، میخواستم گریه کنم. پیاده شدم و گریه کردم و رفتم». بعد صحت از دلهای گرفته میگوید؛ دلهای کرخت و بیحال و وارفتهای که دیگر هیچ احساسی سرشان نمیشود. دیگر نمیشکنند و اشکشان جاری نمیشود.
قلبی روی تنۀ درخت
«تاکسیسواری» در کنار همۀ این تلخیها روایتگر لحظههای شیرین و دلخوشیهایمان نیز است. اصلاً خود نویسندۀ اثر که میتوان او را نمایندۀ تمام داستاننویسان دغدغهمند در حوزۀ اجتماعی دانست، بازتابی از وجود امید در فرهنگ کشورمان است؛ قلمرویی که نویسندگانش در فرازوفرودهای جامعه ناامید نمیشوند، قلم را بر زمین نمیگذارند.
اتفاقاً آنان از هنر نویسندگی خویش برای نوشتن از زمانهشان و دردهای روزگار استفاده میکنند. صدای مردم میشوند. و در این بین چون سروش صحت با نگاه خود زیباییها و امیدهای کوچک و بزرگ را نیز به یادمان میآورند. مانند کودکانی که قشنگی پروانههای کوچک و قناریهای رنگین را بهتر از هرکسی میبینند. یا آدمهایی که معنی لبخند را از پشت ماسک هم میفهمند. و مردمانی که با وجود دلهای پرگلایه و دردمندشان، ترانۀ شادیبخش سر میدهند. و از شکوه کوهها، از قشنگیهای چهار فصل، از خوشی خیرهشدن به عکسهای قدیمی و از خاطرههای خوشایند و یادهای امیددهنده میگویند:
«جلو نشسته بودم. رادیو روشن بود و گوینده داشت به مناسبت هفتۀ درختکاری از فواید درخت میگفت. یاد درختی افتادم که در حیاط خانۀ قدیمیمان بود؛ درختی که رازی برای من داشت. روی تنۀ درخت قلبی کنده شده بود و زیرش این نوشته بود: تا ابد عاشق تو میمانم، مرداد ۱۳۱۴.»
در این «تاکسیسواری» بیشتر داستانکها شروع و پایانبندی بجایی دارند. مهمتر اینکه خصیصۀ آنی و ناگهانیبودن داستانها را خواننده به خوبی درک میکند که از نشانگر مهارت نویسنده در این سبک است؛ داستانکها غالباً به موقع آغاز میشوند، شوکه و غافلگیرمان میکنند و در جایی که باید به آخر میرسند.
انتهای پیام