«آذر روی میز، رومیزی عید را پهن میکند و ظرفهای بلوری کوچک را روی آن میچیند. یکی برای سیب، یکی برای سنجد، یکی برای سماق، یکی برای سمنو. سیر تازهای با ساقهی بلند سبز خریدهام. آن را برعکس توی گلدان باریک شیشهای قرمز میگذارد. میپرسد: «حالا چی کم داریم؟» سبزه نداریم. سنبل نداریم. ماهی نداریم. روی میز هنوز قرآن نیست. آینه نداریم و تخممرغهای رنگی. توی خیابان هنوز گلفروشیها بازند؛ پر از گلدانهای شببو.»
آنچه گذشت فصل بهاری، رنگین و خاطرهانگیزی است که قرنهاست مردم ایران را دور یک سفره جمع میکند. هفت سین و یک آینه کوچک و چند تخممرغ رنگی و کمی شیرینی و آجیل چه رازورمزی در آنها پنهان است که توانستهاند در پی فرازوفرود و درازنای روزگاران دلهای ما ایرانیان را یکی کنند؟ هر سری باشد هفتسین سدههاست که پیروز است و همۀ ما را از عرب و بلوچ و ترکمن و فارس تا ترک و لر و کرد و گیلکی و دهها گروه قومی و مذهبی دیگر را به یک ملتِ همراه و همدل و همداستان بدل کرده.
بند نخستی که گذشت بخشهایی از مجموعهداستان «کتاب آذر» اثر علی خدایی است که گوشهای از این سفرۀ شگفتانگیز را روایت میکند؛ سفرهای به گستردگی دامان ایرانزمین که در این ماجرا قرار است یک خانوادۀ اهل اصفهان آن را بچینند و به پیشواز بهار بروند. «کتاب آذر» مجموعهای از ۱۱ داستان کوتاه است که به هم پیوستهاند. داستانها جدا از هم معنای خودشان را دارند، اما زیباتر و گیراتر آن است که دنبالۀ هم خوانده شوند.
«کتاب آذر» که بهقلم مرد قصههای چهارباغ، میدان نقش جهان و دردانههای گمنام اصفهان است از زندگی سادۀ یک خانوادۀ ۴نفره میگوید. در این خانوادۀ ساکن اصفهان، آذر و علی، مادر و پدر و فرهاد و سهراب بچههای آنها هستند. یکی از خواندنیترین قسمتهای «سین اصفهان» همان فصلی است که قرار است سفرۀ نوروز را در خانهشان پهن کنند.
«سین اصفهان» لبریز از نشانههای نوروز و آیینهای سرشته با آن است. گل سرسبدشان همان چیدن هفتسین و فرهنگهای عجین با آن، مثل گذاشتن اسکناس خشک لای قرآن است. عوضشدن حالوهوای شهر با فروش سبزههای عدس و ماش و گندم و گلدانهای هزاررنگ یکی دیگر از آنهاست: «توی اصفهان گل شب عید شببو است».
رونق تازۀ جمعهبازار کتاب و کتابخوانی نوروزی، عیدی خریدن پسربچۀ خانه برای بچههای قوم و خویش، خوشحالی بزرگترها از تعطیلی این روزها و هجوم خاطرات گذشته نیز رگههای دیگری است که آغاز بهار را نوید میدهند. اما وسط شلوغیهای این هفتسین، کنارههایش و آن سوی نوروز، دیدنیهای دیگری در شهر وجود دارد که راوی «کتاب آذر» زیرکانه و هنرمندانه در اصفهان به سراغشان میرود، آنهم با همان زبان خاص نویسندهاش که مثل همیشه بیتکلف و صریح است، اما سطحی نیست.
حصار تیمارستان در پناه پیچهای امینالدوله
نوروز دیرین و هفترنگ فقط از آن خانوادهها و دوستانی نیست که زیر یک سقف و کنار یک سفره دور هم جمع میشوند. نوروز برای همه است حتی برای آنهایی که نمیتوانند موقع تحویل سال و روزهای تعطیل در خانه و کنار خویشان خود باشند.
یکی از آن گروهها بیماران هستند؛ مخصوصاً بیماران اعصاب و روانی که شاید ملاقاتی هم نداشته باشند. خدایی در وسط «سین اصفهان» و همهمۀ شهر که همه میدوند تا برای لحظۀ تحویل سال جدید آماده باشند، از بیمارستان و تیمارستان مینویسد و انگار به ما میگوید آنان نیز نوروزی دارند: «زنی که قهوهای شده بود. بو میداد و روی تخت دیالیز بیمارستان از تلویزیون بخش «به پیشواز نوروز» را تماشا میکرد.»
بعد در شرح یک بیمارستان دیدههای امروزی و دادههای تاریخی خود را از دوران صفویه پیوند میزند و میگوید: «از این سوی دروازهدولت که عمارت شهرداری است به طرف بیمارستان ما راه دارد. شاردن نوشته بود که کمی دورتر از بیمارستان ما بیمارستانی در بازار قیصریه است که بیماران زیادی ندارد.»
علی، پدر خانواده که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند، شرحی از زندگی بیماران دورماندۀ روانی هم دارد که شاید بیش از سایر بستریشدگان نادیده گرفته شوند. او که بارها ادرار آنها را آزمایش کرده و بر اساس همان آزمایشها اسمشان را بلد است، از زیست روزمرهشان میگوید. بیماران روانی پروندههایشان آبیرنگ است. بخش بیماران روانی با حصاری آهنین از دیگران جدا شده است و این حصار را انبوهی از پیچهای امینالدولۀ خوشعطر فرا گرفته است. آنها صبحها رقص و پایکوبی در برنامهشان دارند. کاردستی میسازند. و پینگگنگ بازی میکنند.
بعد روایتی دارد بهنقل از کمکبهیاری که به این بیماران روانی رسیدگی میکند: «ما ناخنهای اونها رو کوتاه میکنیم وگرنه میجوندشون. موهاشون رو هم، موهای همهجا رو، بعضی وقتها اونها قهقهه میزنند». خدایی در این وصف خود گوشهای از جهان رنجور و غمین این بیماران را نمایش میدهد. و به یادمان میآورد کنار هر بیماری که در خانهاش نیست، پزشک، پرستار، بهیار، آشپز، مستخدم یا کارگری نیز در بیمارستان یا تیمارستان است که آن بیمار را تنها نمیگذارد و تمام یا روزهایی از تعطیلات نوروزی را نه کنار خانوادهاش، بلکه در جوار آنها میگذراند.
گورستان غرقه در طعم و رنگ و آوا
نوروز مرز نمیشناسند تا جایی که جهان زندگان را پشتسر میگذارد و به قلمرو مردگان هم وارد میشود. این هم بدون تردید برآمده از قدرت و رازهای نهفته در آیین کهن نوروز است. خدایی فقط راوی حالوهوای شوخ و شنگ و پویا و سرزندۀ اصفهان نیست. او همواره روایتگر لحظههای غمناک، ملال، جراحتها و خستگیهای این دیار پُرتاریخ نیز بوده است، مثل بندهایی از همین «سین اصفهان» که با آذر به مزارات میرود.
علی و آذر و اصفهانیهای دیگر در آرامستان هستند تا مردگان را نیز به وقت نوروز با خود همراه کنند. آن هم در شهری که خدایی دربارهاش میگوید: «اصفهان پر از مزار است. تخته فولاد، میدان شهدا، پشت بیمارستان کاشانی و هر جای دیگری که فکر میکنم.» مردم طوری به گورستان و به دیدار پدربزرگها و مادربزرگها و جوانهای ناکامماندۀ خود میروند که گویی آیین نوروزشان بدون این ملاقات کامل نمیشود و چیزی کم دارد. انگار سالشان بدون آنها تحویل نمیشود.
مردم بنا بر همین فرهنگ معنوی و باورهای خود به زندگی بعد از مرگ، برای عزیزان ازدسترفتهشان سبزه میبرند، سینهای هفترنگ برایشان میچینند، گل و گلدان پیشکششان میکنند و خوراکی میآورند، چون مردگان هم دل دارند! و شاید دلشان بخواهد سهمی کوچک از قهوه شکرین، سیبهای سرخ، کیکهای شیرین، گزهای سفید و آبنباتهای میوهای داشته باشند.
بعد با مردگانشان حرف میزنند. اشکشان سرازیر میشود. نیایش میکنند و آرزوهایشان را از خاطر میگذرانند. آب نثارشان میکنند و بدون این آیین نمادین از آنها خداحافظی نمیکنند. باید تیرگی خاک را از مزارشان بگیرند و روشنایی آب را به خانۀ ابدیشان هدیه دهند: «از پشت ماشین ظرفهای خالی چهارلیتری آبآلبالو و آبپرتقال را برمیدارم و از شیر آب میکنم. تازه میشوند. خاکها میرود و سنگها درخشان میشوند.»
علی و آذر بعد از دیدار با بستگانشان به گلشن نامآوران نصف جهان قدم میگذارند و به مهمانی هنرمندانی چون احمد میرعلائی و کیوان قدرخواه میروند. بعد خدایی از اندوه پسران جوانی میگوید که بر مزار دوست تازه ازدسترفتهشان گیتار میزنند و میخوانند «اون که رفته دیگه هیچوقت نمیآد».
بعد در میانۀ همین مزارات است که علی، پدر خانواده، یادی هم از روزگار بعد از مرگ خودش میکند و رؤیایش برای آرمیدن در کنار آذر و بچههایش. و خواننده نمیداند. ولی شاید یادی هم از نوروز خود در آن دنیا میکند. بله، این نوروز ماست. ما ایرانیان روزگاران درازی است که عهدی نانوشته داریم، تا زندهایم بر روی زمین و بعد از مرگ در جهانی دیگر نورزمان را برپا میکنیم! ما در هر دو دنیا با نوروز به دیدار هم خواهیم آمد و یکی خواهیم شد!
مرجع:
ـ خدایی، علی (۱۴۰۲)، «کتاب آذر»، تهران:چشمه، چاپ چهارم.
انتهای پیام