/گزارش/

سفرهای ناتمام در جاده‌های مرگ

سالانه حدود ۱۷ هزار نفر در حوادث جاده ای کشورمان جان خود را از دست می دهند و این جدای از تعداد بالای مصدومان است که رقم به مراتب بزرگتری است. گفته می شود که تنها ۱۵ تا ۲۰ درصد مجروحان تصادفات رانندگی، منجر به قطع نخاع می شود.

درست از نیمه شب دوم اسفند ماه ۱۳۰۵ که درویش‌خان یکی از نامدارترین موسیقیدانان کشورمان در اولین سانحه رانندگی به شدت مصدوم و چند روز بعد در بیمارستان نظمیه تهران جان باخت، تا همین امروز که قریب یک قرن از اولین تصادف منجر به فوت در ایران می‌گذرد، تصادفات رانندگی خانواده‌های بسیاری را در کشورمان داغدار کرده است.

آن روز که درویش خان در نخستین تصادف گزارش شده در ایران جان باخت، کسی نمی‌دانست که این تازه اول راه است و این غول تازه از چراغ خارج شده و می‌خواهد چراغ های زیادی را خاموش کند.

از مرگ درویش خان تا مرگ جمعی از نخبگان دانشگاهی و ریاضی ایران که مریم میرزاخانی نیز یکی از همراهان آن بود که مرگش را تا گرفتن معتبرترین جایزه ریاضی دنیا به تاخیر انداخت تا ما ایرانی ها برای همیشه با یک استعداد ناب ایرانی به خود ببالیم، از مرگ سیروس قایقران کاپیتان نامدار فوتبال ایران تا مرگ دلخراش پوپک گلدره که تصادف مجال نداد که نقشش را در سریال "نرگس" تا به آخر ایفا کند، از تصادف یک عابر ناشناس در جاده‌ای دورافتاده تا آخرین تصادف جاده‌های ایران که چه بسا ممکن است در حین نگارش این گزارش اتفاق بیفتد، بی شک کم نبودند، فرزندانی از این  آب و خاک که بی آنکه به مرگ فکر کرده باشند از خانه بیرون رفته و پیش از برگشتن به خانه ، در صدای دهشتناک یک تصادف به یک‌باره با مرگ روبرو شدند .

بی‌شک آسفالت سیاه خیابان‌ها و جاده‌های این خاک، سیاهپوش بسیاری است که جان خود را در حادثه‌ای دلخراش و مرگبار از دست داده‌اند، تلفات کشور ما در تصادفات آنقدر زیاد بوده‌اند که گفته می‌شود که سوانح جاده‌ها در ایران ما، بیش از دوران هشت ساله جنگ تحمیلی، از این کشور ما قربانی گرفته است.
به هر حال پرداختن به تصادفات جاده‌ای و تلفات آن یک سوژه تکراری در رسانه‌ها است، با این همه در این گزارش تنها به چند روایت از پیامدهای چند تصادف پرداخته می‌شود، باشد که این روایت‌ها را در ذهن و خاطره‌مان قاب کنیم تا این بار که پشت رل اتومبیل مان نشستیم، پیش از زدن به جاده، بار دیگر به چارچوب این قاب نگاهی بیاندازیم بلکه به سهم خود برای کم شدن یک سانحه از هزاران سانحه جاده ای در ایران عزیز کوشیده باشیم.
یکم؛
پیرزنی شکسته و اندوه‌بار روی یک صندلی کنار قبری نشسته، معلوم است که از درد پا، نشستن چهارزانو سخت اذیتش می‌کند و برای همین یک صندلی تاشو برایش آورده‌اند با این همه یکی دو بار خود را به زحمت و با دستگیری دختری که کنارش نشسته به سر قبر می رساند و بر عکس جوانی که بر سنگ لحد نقش بسته بوسه می‌زند. اشک به چشم‌های پیرزن می‌دود و بر گونه‌های پرچینش آرام راه می‌افتد.بی‌قراریش که بیشتر می‌شود همان دختر دوباره با اصرار دستش را می‌گیرد و بر صندلی تاشو می‌نشاندش. پیرزن اما چشم از عکس جوانی که به روی همه اهل قبرستان لبخند می‌زند، برنمی‌دارد.

از یکی از حاضران داستان جوان خنده‌رو و پیرزن اندوه‌بار را پرسیدم. گفت:  این قبر تنها پسرش علی است که چندی پیش جان باخته است. پیرزن چند دختر و همین یک پسر را داشته .

همهمه خواهران و زاری و شیون پیرزن مانع از شنیدن ادامه گفت‌وگو می‌شود از او می‌خواهم کمی آنطرف‌تر برایم توضیح بیشتری بدهد.

امیرحسین پسردایی، علی است می‌گوید: چندی پیش علی برای تفرج و زیارت راهی یکی از بقاع متبرکه خارج از شهر می‌شود، شب قبل را تا صبح بیدار می‌ماند و صبح راهی می‌شود. بین راه گویا خوابش می‌برد وقتی به خود می‌آید می‌بیند یک خودرو به سمتش می‌آید هرچه فرمان را می‌پیچد نمی‌تواند خودرو را کنترل کند و با سرعت با یک خودروی شاسی‌بلند برخورد می‌کند. گویا کمربند هم نبسته برای همین فرمان خودرو با شدت به شکمش و سینه‌اش برخورد می‌کند و...

امیرحسین گفت: دو روزی در بیمارستان منتظر بازگشت علی ماندیم اما....
اندوه بزرگی بر فضای سنگین قبرستان سایه انداخته و عکس روی قبر همچنان به روی همه لبخند می‌زند...

دوم؛

چند سالی می‌شد که دیگر همه چیز را درباره شوهرم فهمیده بودم. اوایل تلاش کردم که ترک کند. قول هم داد اما بعد از مدتی باز به جای اول خود برگشت این بار دیگر می‌دانست که من هم از اعتیادش خبر دارم. دیگر چرت زدن‌های گاه به گاهش را هم از من پنهان نمی‌کرد. وجود یک پسر و یک دختر قد و نیم قد هم اجازه نمی‌داد که جدا شوم.

مدتی بود که کمتر به مسافرکشی می‌رفت و برای همین مشکلات مان هم کم کم بیشتر می‌شد.

سال‌ها بود که از این زندگی مشترک می‌گذشت اما یک مسافرت هم نرفته بودیم تا اینکه یک‌بار و برای اولین بار قرار شد به تهران برویم. شبش آنقدر دیر خوابید که مطمئن بودم فردا نمی‌تواند رانندگی کند. می‌گفت من چند ساعت بخوابم برایم کافی‌ست. نگران نباش صبح زود راه می‌افتیم.

صبح من و شوهرم جلو نشستیم و دختر و پسرم هم صندلی عقب بودند. همه چیز عادی بود. فکرش را نمی‌کردم که اولین سفر خانوادگی‌مان...

در بین راه قرار شد که بنزین بزند. قبل از پمپ بنزین توقف کرد که سیگارش را کامل بکشد. گوشه پمپ بنزین ایستاده بود و پک هایش را عمیق‌تر از همیشه می‌کشید و دود غلیظ سیگارش را از دهانش با عصبانیت بیرون می داد و حجمی از دود به سقف پراید می خورد و در همه جای خودرو پخش می شد. بالاخره عمیق ترین پکش را زد و یک نگاهی به سیگار لای انگشت هایش انداخت و گویی که ناراضی باشد، ته سیگارش را با شدت و عصبانیت بیرون انداخت.

بالاخره راه افتاد و رفت پشت سر یک خودرو که بنزین می زد ایستاد. راننده که نازل بنزین را گذاشت. حسنعلی هم فوری جلوتر رفت و بنزین زد. انگار که هنوز عصبانی باشد سریع خودرو را روشن کرد و پایش را روی پدال گاز گذاشت و یک باره خودرو از کنار پمپ بنزین کنده شد و راه افتاد.

با سرعت راه افتاد و فاصله پمپ بنزین تا جاده اصلی را به سرعت رفت.وقتی به جاده رسید بی‌آنکه توقف کند وارد راه اصلی شد. بی آنکه به بوق خودروها توجه کند به منتهی الیه سمت چپ رفت و در دوربرگردانی که همان نزدیکی بود سرعتش را کمی کمتر کرد و این‌بار هم بی‌توقف وارد لاین آنطرفی شد، دیگر چیزی متوجه نشدم و فقط صدای شدید و دلهره‌آور دو یا چند برخورد بود و بوق های ممتد خودرو.

دردی احساس نمی‌کردم و توان تکان خوردن هم نداشتم. هنوز هم متوجه نشده بودم چه اتفاقی افتاده . آخرین تصویری که حین گیر افتادن در لابلای کابین خودرو با خودم مرور کردم چهره بچه‌هایم: رضا و زهرا بود. نمی‌توانستم برگردم و صندلی عقب را ببینم و ...

انگار هوا سنگین تر از همیشه بود و برای تنفس هم باید انرژی زیادی مصرف می‌کردم چشم‌هایم را بستم و دیگر چیزی متوجه نشدم تا این که چشمم را رو به یک سقف، باز کردم.

روی تخت بیمارستان بودم و درد تمام وجودم را چنگ می‌انداخت. انگار که از باز کردن چشمم پشیمان شده باشم دوباره پلک هایم را روی هم گذاشتم . یاد بستن چمدان های سفر و دعوای دیشبی با حسنعلی افتادم. بعد جاده و بیابان های حاشیه "سمنان-تهران" را مرور کردم بعد تصویر آخرین پک های حسنعلی بر سیگار و پمپ بنزین بین راه و در آخر دوربرگردان جاده را مرور کردم.

حالا همه چیز را می‌توانسم حدس بزنم. یک باره دلهره تمام وجودم را گرفت. دردهای شدید خودم را از یاد برده بودم و دنبال تصویری از رضا و زهرا در صحنه تصادف بودم اما بی‌فایده بود...

پرستار را صدا زدم. گفتم " پسر و دخترم کجا هستند"

  پرستار رفت و با دکتر آمد باز هم پرسیدم دختر و پسرم کجا هستند...

گفتند نگران نباش الان صدایشان می‌زنیم.

چند دقیقه ای منتظر بودم چند دقیقه ای که گویی هر ثانیه‌اش به اندازه چند ماه به درازا می کشید. بالاخره حسنعلی آمد چند نفری از فامیل هم بودند. هیچ زخمی نداشت. از رضا و زهرا پرسیدم گفت حالشان خوب است آنها را به سمنان فرستادیم. چند روز از حادثه گذشته بود و من خبر نداشتم.

 دوباره چشم هایم را بستم و انگار که چیزی یادم آمده باشد دوباره درد به تنم برگشت. نمی‌توانستم پاهایم را تکان دهم و گویی همه دردهایی که به تنم می‌دوید از زانوهایم می جوشید و در همه تنم می‌دوید.

کم کم همه چیز را متوجه شدم. یک پایم را از زانو قطع کرده بودند. وقتی متوجه شدم، انگار همه دنیایم در ته یک کوچه بن‌بست گیر افتاده بود. تا به خودم بیایم چند روزی گذشت و در این چند روز مدام از رضا و زهرا می پرسیدم اما هر بار یک بهانه‌ای می آوردند تا اینکه روز ترخیص رضا هم آمد.گریه های هر دوی مان ، فامیل را هم به گریه انداخت. گفتم خواهرت کجاست؟ نگاهش را از من دزدید و گفت خانه....کمی آرام‌تر شده بودم اما مدام به یک زن روی ویلچر فکر می‌کردم. زنی با دردهایی فراتر از توانش.

بالاخره روز ترخیص رسید. این چند روز بیش از همه این حرف های خواهرم بود که آرامم می کرد. اگر چه پشت نگاهش دردی غریب هم دیده می شد و همین دلشوره ای عجیب به جانم می‌انداخت.

بالاخره کارهای ترخیص را انجام دادند و به سمت خانه راه افتادیم بین راه هم یک لحظه دلهره رهایم نمی کرد و هر چه به خانه نزدیک تر می شدیم دلشوره ام بیشتر می شد. همه نگاه شان را از من می دزدید اوایل فکر می کردم، رفتارشان بخاطر این حادثه و زمین گیر شدن همیشگی من است بعد دنبال بهانه های دیگری برای آن بودم تا اینکه بالاخره به خانه رسیدیم. رضا و خواهرم مدام کنارم بودند. اگرچه دردهای خودم چونان کوهی بر دوشم سنگینی می کرد اما ،چشم هایم مدام دور و برم را رصد می کرد و دنبال زهرا بودم.

این یکی دو هفته ندیده بودمش و دلتنگش بودم. چند دقیقه ای چیزی نگفتم منتظر بودم که زهرا بیاید و با آن لحن زیبایش بگوید: " مامانم اومدی". فضا کم کم سنگین تر شد و نگاه های همه سنگین تر. نبودن زهرا طبیعی نبود، می دانستم چیزی شبیه " اتفاق" اتفاقی دردناک تر از قطع شدن پایم در آستانه افتادن است، جرات نمی کردم چیزی از زهرا بپرسم...

نا نداشتم چیزی بگویم، اما ناخودآگاه همه توانم را در زبانم جمع کردم و " زهرا را صدا زدم".

ناامیدانه منتظر پاسخ زهرا از اتاقی دیگر بودم نگاهم را بین آدم هایی که گرداگردم بودند چرخاندم چشمم به چشم خواهرم افتاد ، نگاه مان که به هم گره خورد، بغضش ترکید و اشک روی گونه اش دوید، رضا هم این‌بار نگاهش را ندزدید و سرش را روی شانه های من گذاشت و بلند بلند گریه کرد...

مات و مبهوت مانده بودم و دنبال چهره معصوم و شیرین زهرا در ذهنم می گشتم.

لحظه‌ای که به هوش آمدم و متوجه قطع شدن پایم شده بودم را بیاد آوردم، دردش به سنگینی داغ جوانمرگ شدن زهرایم نبود که حالا روی دلم سنگینی می کرد و مثل خوره وجودم را از درون می خراشید...

سوم؛
عباس دوست قدیمی و همکلاسی‌ام که در تیم محله‌مان دروازه‌بان بود از آن استعدادها بود که همه فکر می‌کردند روزی به آرزویش که پیراهن شماره یک تیم ملی بود، برسد.
همه چیز خوب پیش می‌رفت و خودش هم شب و روزش به توپ و رویای دروازه‌بانی می‌گذشت تا اینکه یک شب در حاشیه جاده روستا قدم می‌زد و یک خودروی سنگین از آنجا می‌گذشت و بی‌آنکه متوجه عباس شود کمی به شانه راه می‌پیچد.
عباس در بیمارستان بستری شد، یک بار پایش را که جوش خورده بود دوباره شکستند، پنج-شش بار زانویش را جراحی کردند اما پای عباس دیگر آن پا نشد که نشد.
خودرو که کمی به شانه راه پیچید، رویای عباس هم تمام شد، عباس حالا یک مرد میان‌سال شده و هنوز هم که هنوز است لنگ‌لنگان راه می‌رود. می‌گفت بعد بیست و چند سال از آن حادثه هنوز هم شب‌ها درد زانوهایش امانش را می‌برد.

زیان های ناشی از تصادفات در کشورمان تا آنجا است که گفته می شود تصادفات هفت درصد به تولید ناخالص ملی لطمه می زند.
به هر روی جدای از حجم بالای تلفات در کشورمان ایران، طی دو سه دهه گذشته، تصادفات همواره یکی از معضل های مبتلابه استان سمنان نیز بوده است، این معضل در استان سمنان چنان جدی بوده که استاندار فعلی استان، آنجا که از اساسی ترین مشکلات این استان سخن به میان می آورد آن را در کنار دو معضل جدی کم آبی و جمعیت قرار داده و از " تاج" که برگرفته از حروف ابتدایی سه واژه تصادف،آب و جمعیت است به عنوان سه مشکل اساسی در این استان نام می برد.

این جاده ها که هر روز بخشی از ما با کلی ذوق و شوق به هوای سفر دل به آنها می زنیم، این جاده های آرام و تخت و پیچ در پیچ که همگی خاطره های زیادی از آن داریم این جاده ها که چونان ماری در دشت های کشور لولیده‌اند، این جاده ها که هر روز بسیارانی از ما را با آغوشی باز فرا می خوانند؛ با همه زیبایی های پیدا و پنهان شان ،چه خون ها که بر سنگفرش‌شان نریخته! چه قامت های راست و بلندی که آخرین خاطره ایستادن خود را در سر یکی از پیچ هایشان از یاد نبرده اند! چه فرزندانی که آخرین تصویر مادر یا پدرشان را در "خاطره‌ای" از آن قاب نگرفته اند چه همسرانی که یارشان را در گرگ و میش خواب آلود یکی از پیچ‌های این جاده‌ها گم نکرده اند.

به هر حال این جاده‌ها چه سفرها را که ناتمام نگذاشته اند و چه آرزوها را که تا به گور، بدرقه نکرده‌اند، برخی از همین جاده‌ها بوده‌اند که ایستادن را به رویایی دست نیافتنی برای عابرشان‌شان مبدل کرده اند.
پس؛ یادمان باشد امروز که از خانه بیرون رفتیم فریب زیبایی جاده را نخوریم که چه بسا مرگ ، بی قرار و چشم به راه در سر یکی از پیچ های جاده با آغوشی باز به انتظارمان نشسته یا در حاشیه یکی از چشم نوازترین مناظر آن با طمئانینه هر دو دست در کمر انداخته و به آهستگی قدم می زند و انتظار می‌کشد.

یادمان باشد که امروز صبح که از خانه بیرون می زنیم خوب به چهره رهگذران و مسافران خیره شویم و تصویر آنها را در حافظه خود قاب کنیم چرا که قرار است امروز نیز چند نفری از ماها به خانه برنگردد.

پس بهتر است که همه هوش و حواس‌مان را به جاده بدهیم، شاید این پیچ که از آن گذشتیم آبستن حادثه ای باشد.

انتهای پیام

  • پنجشنبه/ ۳۰ آذر ۱۴۰۲ / ۱۶:۴۰
  • دسته‌بندی: سمنان
  • کد خبر: 1402093021596
  • خبرنگار : 50233